🔮 زیاد برزبان جاری کنید :
اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
🤲 خدایا کسی که بر ما رحم نمی کند بر ما مسلط نکن.
وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ(بقره۱۶۰)
که منم توبه پذیر و مهربان.
به یکی تنه میزنی میگی ببخشید ،
قبول میکنه !
به یکی تنه میزنی میگی ببخشید ،
میگه چیو؟ مگه اتفاقی افتاده؟
🌱 " میگفت خدا هم اینجوری میبخشه "
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یادمان باشد گناه که کردیم
آن را به حساب جوانی نگذاریم
میشود جوانی کرد به عشق مهدی (عج)
به شهادت رسید فدایِ مهدی (عج) ...
#شهید_محسن_عرب_بهشتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 #شهید سعدالله شهد فروش
معروف به جلال صلواتی
✨ اگر #حاجت مهمی دارید نذر #صلوات کنید به نیت این شهید بزرگوار
مشهدیا به داداش جلال میشناسنشون خیلی زیاد حاجت میدن☺️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅️ آقا جان!
ما با تمام وجودمان به آنچه میگویید ایمان داریم.
برای آخرتمان توشه ای نداریم مگر آنکه بگوییم در دنیا، در جبهه ای ایستادیم که فرماندهاش
#سید_علی_خامنه_ای بود.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#بانو...
روزگار عجیبی است!
شیطان الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم #صبر نمی کند!
یک روز #چادر را الک کرد..
و امروز دارد #چادرےها را الک می کند!
💕 بانوی چادرے
دانه های الکِ زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و...!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نکته ای که در هیاهوی #انتخابات بهش توجه نشد!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت309
فردای آن روز برای آماده کردن ساره به طبقهی بالا رفتم.
کمک کردن به ساره خودش پروسهای بود که یک نفره انجام دادنش حوصلهی زیادی میخواست.
چون در برابر هر کاری اول مقاومت میکرد و کلی انرژی از من میگرفت. برای مرتب کردن روسریاش هر چه تلاش میکردم فایده نداشت چون گیرهی روسریاش را مدام با دستش میکشید و پرت میکرد.
رو به مادر بزرگ گفتم:
–مامان بزرگ، نمی شه همین جوری براش گره بزنم، انگار از گیره خوشش نمیاد. حالا کی این رو نگاه می کنه؟ حجاب می خواد چی کار؟
مادربزرگ چادرش را سرش کرد.
–به نگاه کردن نیست مادر. حجاب آیین ماست قبل از اسلام هم بوده، مثل همون مراسم هفت سین عید نوروز که سال ها آیین ما ایرانیاست.
با تهدید به ساره نگاه کردم.
–ببین، هی اعصابم رو خرد می کنی منم به شوهرت زنگ نمی زنما، دختر خوبی باش دیگه.
ساره آرام شد و خودش گیره را برایم آورد. گیره را به دستش دادم.
–اصلا خودت ببند، بلدی که.
آن قدر قشنگ روسریاش را مرتب کرد که با تعجب نگاهش کردم.
–ما رو گذاشتی سر کار؟! وقتی به این خوبی خودت می تونی ببندی؟!
–مامان بزرگ فکر کنم ساره خودش آماده بشه بهتره تا این که ما کمکش کنیم. فوقش یه ساعت قبل از اذان شروع می کنه و کمکم آماده می شه، ممکنه یه کم طول بکشه ولی عوضش راه میوفته.
مادر بزرگ نگاهش را به ساره داد.
–فکر کنم خودم باید آماده ش کنم تو حوصله نداری، مسواک زدنش رو هم از سرت وا کردیا، فکر نکن نفهمیدم.
خندیدم.
–آخه از نمک بدش اومد منم گفتم با آب خالی مسواک بزنه، کلا سخته با نمک مسواک زدن مامان بزرگ.
–آره خودش می تونه، ولی از روی عمد کاراش رو درست انجام نمی ده. بهش می گم برو مسواک بزن، اومده می گه مسواک زدم. رفتم دیدم اصلا مسواکش خیس نیست.
–نادیا به دو از پلهها بالا آمد و ذوق زده گفت:
–مامان بزرگ عمه جوجهها رو آورد، یه دونه هم مامان تپل و خوشگل دارن. نادیا دیگر از ساره نمیترسید گاهی بعضی کارهایش را نیز انجام می داد.
با تعجب از نادیا پرسیدم.
–جوجهی چی؟
مادربزرگ کیف چادر نمازش را برداشت.
–من به عمه ت گفته بودم چندتا جوجه و مرغ بخره بیاره واسه نادیا، به شرطی که با ساره دوتایی هر روز بهشون غذا بدن.
–چرا؟
–خیلی نامحسوس به ساره اشاره کرد.
–آخه بچههای رستا فعلا این جان. سرشون گرم بشه بهتره.
من می رم تو حیاط، شمام زودتر بیاید که بریم مسجد، الان نماز شروع می شه. از اشارهاش چیزی نفهمیدم و نگاهم را بین ساره و نادیا چرخاندم.
–نادیا! توی این همه کار و طراحی و نقاشی، گفتی برات جوجه و مرغ بخرن؟
–من نگفتم، مامان بزرگ خودش خرید. راستی عمه گفت مرغه هر روز تخم می ذاره. از فردا خودت رو واسه خوردن نیمرو آماده کن. یه روز مال تو، یه روز مال من.
لبخند زدم.
–وای من می میرم واسه نیمرو.
چشمهای ساره خندید و به خودش اشاره کرد.
–اِ...، توام دوست داری؟
ولی یه دونه تخم مرغ به کجامون می رسه؟ از فردا سرش دعواس.
نادیا خوشحال از عکسالعمل ساره دستش را گرفت.
–من می برمش پایین. سهم تخم مرغمم می دم به ساره.
ابروهایم بالا رفت.
–ساره الان نادیا حسابی خوشحاله ها، تا میتونی ازش کار بکش.
ساره که همراه نادیا به طرف پلهها می رفت ایستاد. نادیا را نگاه کرد با پشت دستش آب کمی که از لبش آویزان بود را پاک کرد. بعد با تلاش چند باره لب هایش را روی هم گذاشت و دست نادیا را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
خودم را به ساره رساندم و بغلش کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯