گناه سمّ مهلکی است
و امام حسین را از آدم میگیرد!
| حاج آقا جاودان🪴 |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک آقا محسن حججی🍃
سلام ما رو خیلی به ارباب برسون😔
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی آنلاین - نماهنگ عشق خاص - نریمانی.mp3
5.94M
🕊دنیا بی تو پوچِ واسم
🕊دوست دارم عشق خاصم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🌴 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🏴
#تنهایارمامامحسین😭🥀
#شبجمعه
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغلم کن حسین😭
بغل تو پناه منه
همه خواهش سینهزنه
مثل حر منو هم بپذیر
👤 #امیر_کرامتی
#محرم
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
به ما خرده نگیرید
که چرا انقدر از حجاب میگوییم
به ازای هر زینب؛
ما عباسها دادهایم
در جبههها ....
#حجاب_وصیت_شهدا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت344
پوزخندی زد.
–به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟
نگاهش کردم.
–چون زنشم.
لب هایش را روی هم فشار داد.
–خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش میپرسن، وقتی میفهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان.
چشمهایم گرد شد.
–مگه می شه.
لب هایش را بیرون داد.
–منم اولش باور نکردم.
ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا میکنم.
خواهر دوستم گفته ولی من نمیخوام کار کنم.
پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمیخوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینههای زندگی رو بدم.
از حرفش پقی زیر خنده زدم.
–واقعا این جوری گفته؟!
نادیا هم خندید.
–آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگهام نیومده.
بلند شدم نشستم.
–خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفهی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفهای نداره.
نادیا دست هایش را در هم گره زد.
–این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم میگفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه.
لبم را به دندان گرفتم.
–بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟
–واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره.
نوچی کردم.
–تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه.
نادیا بی خیال گفت:
–شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد...
–نه، هلما میگفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه.
نادیا پوفی کرد.
–همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بیعقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایهها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟
دراز کشیدم.
–چه میدونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمیخواسته حرف شوهرش رو گوش بده.
آهی از ته دل کشید.
–اینا جای تو بودن چی کار میکردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچکس باور نمیکنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد.
لبخند زدم
#لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت345
–می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی براش درس از همه چی مهمتره، یکی ازدواج و زندگی آینده ش در اولویته، یکی دیگه سرکار رفتن و دستش تو جیب خودش بودن براش از همه چی مهمتره، اون یکی فقط خورد و خوراک و رفاه براش مهمه، حالا چطوری بهش برسه چندان اهمیتی نداره. فقط باید برسه، هر کس با توجه به طرز فکر و نگرشش به زندگی راهش رو انتخاب می کنه.
هر وقت رسیدیم به ته خط، ته زندگی تازه هر کسی متوجه می شه که راهش درست بوده یا نادرست. البته بعضیا اون موقع هم نمی فهمن.
بالشتش را کمی جا به جا کرد.
–این حرفا واسه من مغازه نمی شه.
خندیدم.
–نگران جنسا نباش. بذار یه کم بگذره، اگر نیاز شد دوباره مثل قبل میبریم مغازه میفروشیم. البته به نظر من اصلا نیازی به این کارم نیست چون من که دیگه نیاز مالی ندارم، توام به اندازهی خودت تو همون فضای مجازی فروش داری دیگه، کافیه.
دوهفته گذشت و تقریبا اکثر کارها انجام شد. علی گاهی حتی شب ها کار میکرد که زودتر همه چیز آماده شود.
قرار شد آخر هفته بعد از عقد محضری در خانهی ما یک جشن کوچک و جمع و جوری بگیریم و بعد هم سر خانه و زندگیمان برویم.
من و علی دیگر محرم نبودیم.
برای همین هر دو برای مراسم آخر هفته لحظه شماری میکردیم.
سه روز بیشتر به آخر هفته نمانده بود. کنار جعبهی جوجهها نشسته و چشم به در دوخته بودم.
کمی از وسایل خانه را چیده بودیم و قرار بود علی برای دستشویی آینه بخرد و نصب کند.
نادیا از پلههای زیرزمین بالا آمد و نگاهش را بین من و در چرخاند.
–مامان می گه بیا پایین کمک کن پردهها رو بزنیم.
نگاهش کردم.
–من که گفتم لازم نیست، پنجره ها کوچیکن نور کم میاد، پرده بزنیم که اون یه ذره نور هم قطع بشه؟
کنارم نشست.
–منم بهش گفتم می گه خونهی عروس بدون پرده نمی شه. البته پردههاش توریه.
پشت چشمی نازک کردم.
–چطور خونهی عروس تو دخمه می شه ولی بدون پرده نمی شه؟
لبخند زد.
–چطوری دلت میاد به اون جا بگی دخمه؟ خیلی خوشگل شده که.
نگاهی به جوجهها انداختم.
–مادر علی گفت مرغدونیه.
–اون موقع گفت، الان ببینه حسابی غافلگیر میشه.
مامان گفت این جوجهها رو هم ببرم بالا پشت بوم بذارم. کارم سخت می شه ولی عوضش دیگه سرو صداشون اذیت نمی کنه.
نفسم را بیرون دادم.
– اصلا دلم نمیخواست این جوری بشه.
سرش را روی شانهام گذاشت.
–من که خیلی خوشحالم تو از این جا نرفتی. ان شاءالله اون هلما آزاد بشه شما از ترستون همیشه بمونید این جا.
ضربهای به پهلویش زدم.
–اِ... زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه. آخه اینم دعاست که تو می کنی؟!
–مگه به گفتن منه؟ چند روز پیش مگه نگفتی وکیلش گفته با سند می تونه موقت بیاد بیرون؟
–نمیدونم علی میگفت.
با صدای زنگ در نادیا از جایش پرید و به طرف داخل ساختمان دوید.
–فکر کنم همونیه که منتظرش بودی.
با عجله شالم را مرتب کردم و به طرف در دویدم.
با دیدن چهرهی درهم علی وا رفتم.
–چی شده؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯