علت این همه عشق و علاقهاش به حضرت زهرا (س) را دوستان قدیمی او میدانستند. یکی از آنها میگفت «اوایل سال 1361 در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. نیروها خیلی به او علاقه داشتند.
در حین عملیات به سختی مجروح شد، ترکش به سرش خورده بود. با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم. شهید کاظمی میگفت «کسی نفهمد من زخمی شدم. همین جا مداوایم کنید. میخواست روحیهی نیروها خراب نشود.»
دکتر گفت «این زخم عمیق است، باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود» به همین دلیل بستری شد. خونریزی او به قدری زیاد بود که بیهوش شد. مدتی گذشت، یک دفعه از جا پرید!
گفت «بلندشو، باید برویم خط» هر چه اصرار کردیم بیفایده بود. بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم. در طی راه از ایشان پرسیدم: شما بیهوش بودی، چه شد که یکدفعه از جا بلند شدی؟ هر چه میپرسیدم جواب نمیداد.
قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟ نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت «میگویم، به شرطی که تا وقتی زندهام به کسی حرفی نزنی.»
بعد خیلی آرام ادامه داد «وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمیتوانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.»
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
هنرمند از آسمانیان میگیرد
و بر زمینیان میبخشد!
پس سینهاش باید قابلیت نزولِ
ملائکهای را داشته باشد که واسطهی الهام هستند
سینه تنگِ کوردلان کجا و آسمان بیکران کجا!
#شهیدسیدمرتضیآوینی
._._._._.._._._._._._.
التماس دعا **
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🍀🍀🍀🍀🍀
همه قائل بر این هستند که باب الحوائج
در عالم سه نفر هستند
منِ مجتبی میگویم چهار نفر هستند،
همه میگویند: حضرت موسی بن جعفر،
حضرت علی اصغر و حضرت ابوالفضل
علیهم السّلام است،
بر من مکشوف شده است و قائل بر این
هستم که چهارمین کسی که در عالم
باب الحوائج است حضرت رقیه(س) است،
واللّٰه قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان
کوچکاش را بالا بیاورد دعا نکرده
خدا میگوید مستجاب شد ..
-حاجآقامجتبیتهرانی(ره)- 🌱
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
🕌 لو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ رحمةِ الله
ما انفَتَلَ و لا سَرَّهُ أَن يَرفَعَ رأسَهُ مِن السَّجدَةِ .
🧎♂اگر نماز گزار می دانست که چقدر رحمت
خدا او را در بر گرفته است از آن دست
باز نمی گرفت و خوش نداشت
که سر از سجده بردارد.
🌷 سخنان امیرالمومنین علی علیه السلام
( آداب چهارصد گانه )
📗: تحف العقول : ص ۱۹۸
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
.
✍آیت الله مجتـهدی تهرانی(ره):
اگر فامیـلی دارید که وضع مالی خوبی نـدارد،شما هروقت به دیدارش می رویـد یه گونی برنج و دو ڪیلو روغن و ...برایش ببـرید
اینها صله رحِم است،نه ایـنکه بروی تو خونـش بنشینی و میـوه را هم بخوری،اونـو تو قرض بنـدازی! بعد بگی الحمدلله صله رحم بجا آوردم.
این #صـله_رحم ثواب نـدارد،کباب دارد!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت423
نفسش را بیرون داد.
—چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه.
دستش را گرفتم و کشیدم.
—پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم.
وسایلش را به دوستش سپرد.
به خیابان که رسیدیم گفتم:
—اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار.
چادرش را روی سرش مرتب کرد.
—الانم اون طوری می شی؟
خندیدم.
—نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه.
با لبخند نگاهم کرد.
—البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم.
—آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم.
لعیا با نگرانی نگاهم کرد.
—آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها.
نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم.
—تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست.
احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم.
بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم.
از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم.
—ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم...
همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم.
لعیا بازویم را گرفت.
—آره دیدم بیا بریم.
بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم.
—یکی اون جاست! ببین!
—خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه.
بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم.
لعیا هم به دنبالم دوید.
—بیا بریم تلما.
خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد.
از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند.
اعتراض آمیز پرسیدم:
—تو این جا چی کار می کنی؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت424
هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده باشد نگاهش را زیر انداخت و با لکنت سلام کرد.
—س...س ...لام.
جوابش را ندادم و فقط سوالم را تکرار کردم. با من و من گفت:
—هیچی، داشتم اطراف رو نگاه می کردم.
با خشم نگاهش کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون مدام لعیا را نگاه می کرد نخواستم آبرویش پیش او برود. بی حرف برگشتم، ولی صدایش را شنیدم که به لعیا آرام گفت:
—تو بهش گفتی من این جام؟
راه رفته را برگشتم و رو به لعیا گفتم:
—پس تو خبر داشتی؟ واسه همین نمی خواستی بیام این جا!
لعیا دستپاچه شد.
—باور کن تلما! من نمی دونستم اون الان این جاست، فقط از ساره شنیده بودم که هلما گاهی میاد این جا.
نگاهم را به هلما دادم.
اشکش روان شده بود. جلو آمد دستم را گرفت. دستش آن قدر سرد بود که یک آن دستم را عقب کشیدم.
—بهت قول می دم دیگه نیام این جا، تو فقط از دستم ناراحت نشو.
خطوط ابروهایم در هم رفت:
—پس ساره در جریانه؟
پوزخندی زدم.
—درد من می دونی چیه؟ این که سنگ هرکسی رو که به سینه می زنم، سرم به همون سنگ می خوره.
التماس آمیز نگاهم کرد.
—به خدا ساره گناهی نداره، اون فقط یه بار که داشتیم حرف می زدیم گفت هلما همچین کاری کرده، منم...
حرفش را خورد و موضوع ساره را پیش کشید.
—ساره خیلی بهم گفته، بارها باهم دعوامون شده ولی من... من...، همه ش تقصیر منه.
بعد به هق هق افتاد.
—من رو ببخش! تو رو خدا من رو ببخش! به خدا دست خودم نیست، فقط مرگ می تونه راحتم کنه. حاضرم از غصه و دلتنگی دق کنم ولی تو رو دلخور نکنم.
لعیا جلو آمد و گفت:
—مردم دارن نگاه می کنن، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید رفتن بود.
سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند از آن جا دور شدم.
لعیا خودش را به من رساند.
—تلما، الان تو از منم دلخوری؟
سرعتم را کم کردم و نفسم را بیرون دادم.
—نه، فقط عصبانیم. نمی دونم از کی؟ از چی؟ فقط...
—فقط می ترسی که یه وقت حواس شوهرت نره پیش هلما درسته؟
ایستادم. نگاهم را به لعیا و بعد به هلما که هنوز همان جا ایستاده بود دادم.
—نباید بترسم؟
به راهم ادامه دادم و دنباله ی حرفم را گرفتم.
—می ترسم چون خودم یه روز همون جا دقیقا همون کار رو انجام دادم. حتی موقعی که شک کردم نکنه علی زن داشته باشه با خودم گفتم از زندگیش می رم کنار ولی هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم.
یه دوربین گیر آوردم و از دلم قول گرفتم فقط از دور نگاش کنم ولی مزاحم زندگیش نباشم.
—اتفاقا هلما هم می خواد همین کار رو کنه.
بغضم را قورت دادم.
—خودش گفت؟
—به من نه. به ساره گفته. گفته من لایق علی نبودم، تلما بوده؛ برای همین نمی خوام مزاحم زندگی شون بشم. گفته من تلما رو دوست دارم و می خوام باهاش رفیق باقی بمونم. انگار وقتی می بینمش...
صدای زنگ گوشی ام باعث شد حرفش را نصفه رها کند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت425
—کیه؟
نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم.
—بیچاره علی، حتما نگران شده.
—خب زود جوابش رو بده، بگو با منی.
—الو.
—به به خانم خانوما! ببینم امروز می خوای من از گشنگی تلف بشم؟
دارم بهت میگما اومدی دیدی نصف اعضای بدنم نیست شاکی نشی، یه عمر باید با یه آدم نصفه زندگی کنی.
آن قدر ذهنم مشغول بود که به حرفش نخندیدم.
—حالا چرا نصفه؟
—چون الان از گشنگی روده هام شروع کردن به دیگر خوری. هر چقدر دیرتر بیای همین جوری می خورن می رن جلو.
—ببخشید. با لعیا داشتیم حرف می زدیم، الان میام.
نوچی کرد.
—تلما! من این جا از گشنگی دارم پس میفتم، اون وقت تو اون جا جلسه گرفتی؟ خلاصه من وظیفه م بود بهت بگما، بعد که رفتم از این کافی شاپ املت سفارش دادم شاکی نشیا.
نوچی کردم.
—حالا توام هی تهدید کنا، اصلا باید مغازه ت رو عوض کنی، بری یه جا که دور و برت رستوران و کافی شاپ نباشه.
بعد از این که با علی خداحافظی کردم رو به لعیا گفتم:
—راست می گن مردا گشنه بشن کلا یه آدم دیگه می شن. اصلا متوجه نشد سرحال نیستم.
لعیا خندید.
—آره، مثل ما خانما که روی احساساتمون حساسیم.
لب هایم را بیرون دادم.
—من دیگه در این حد نیستم.
زل زد به چشم هایم.
—لابد عمه م بود در خونه ی علی آقا وقتی فکر کرده زن داره غش کرده و افتاده.
—ساره واست تعریف کرده؟!
—اهوم.
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
—این ساره هم نخود تو دهنش خیس نمی خوره، یادم باشه دیگه کاری جلوش انجام ندم.
لعیا نوچی کرد و گفت:
—اونو ولش کن. الان به من بگو فازت چیه؟
—دلم واسه هلما می سوزه، چون می دونم داره چه درد وحشتناکی رو تحمل می کنه.
لعیا کامل به طرفم برگشت و ایستاد.
—تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟ واقعا اگر اون موقعها مثلا علی آقا زن داشت چی کار می کردی؟!
نایلون ظرف غذا را در آغوشم گرفتم.
—حتی از تصورش هم به هم می ریزم.
لعیا با تاکید گفت:
—گفتم مثلا...، اگه...!
شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم او هم دنبالم آمد.
—واقعا نمی دونم، شاید همین کاری که الان هلما داره انجام می ده.
لعیا سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
—خوبه، همین که این قدر درکش می کنی خودش خیلیه.
–خودت چی؟ اگه شوهرت زنده بود و یکی عاشق شوهرت بود چی کار می کردی؟ بعد از تاملی گفت:
–خب راستش تا حالا بهش فکر نکردم.
پوزخندی زدم.
–خب به قول خودت حالا بهش فکر کن.
–اوم، خیلی سخته، یعنی شوهرمم همون حس رو بهش داشت؟
–آره.
ماسکش را پایین کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد.
–خب بعد از این که کلی خودزنی می کردم. می ذاشتم به عهده ی شوهرم تا هر کاری که خودش فکر می کنه درسته انجام بده. ولی من مطمئنم مردی که ایمانش واقعی باشه این جور مواقع بهترین تصمیم رو می گیره و پا رو عشقش می ذاره، برای این که دل مادر بچه هاش نشکنه.
غذای علی را مقابلش گذاشتم.
قاشقی پر کرد و در دهانش گذاشت.
—تو که هر دفعه میومدی با هم ناهار می خوردیم، چی شده امروز زودتر خوردی؟!
اشتهایم کور شده بود و میلی به غذا نداشتم.
لب هایم را بیرون دادم و لبخندی زورکی زدم.
—واسه تنوع. گفتم کارام واست تکراری نشه.
خنده اش گرفت و غذا به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد.
بلند شدم و چند ضربه به پشتش زدم.
چند مشتری وارد شدند و من با آنها مشغول شدم.
علی در سکوت غذایش را خورد و خودش ظرفش را شست.
روی چهارپایه نشسته بودم و از پشت در شیشه ایی مغازه بارش باران را تماشا می کردم و فکرم پیش هلما بود. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم از او متنفر باشم. عقلم می گفت او گناهی ندارد فقط اشتباهی عاشق شده. ولی امان از این دلم که هیچ جوره کوتاه نمی آمد و خیلی بی تابی می کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯