هدایت شده از شهید شو 🌷
AUD-20201019-WA0078.mp3
7.8M
💔
دعای هفتم صحیفه سجادیه
به #پویش_همگانی ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید‼️
لطفا همراه با گوش دادن به صوت، زمزمه کنید...به نیت:
👈تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام
👈سلامتی رهبر و همه مسلمانان و شیعیان
👈رفع و دفع کامل ویروس کرونا
⌛️ زمان: جمعه ۱۴۰۰/۵/۲۹
✅به مدت ۴۰ روز
🏴انشالله اربعین، کربلا🤲
🔴لطفاً این پویش رو تکثیر کنید.
📣توجه:
هر زمانی که این پویش به دستتون رسید، دعا رو شروع کنید👈 حداقل به مدت ۴۰ روز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#دم_اذانی
خیلی وقتا مناجات یعنی بشینیم
دردامون رو به خدا بگیم ...
خدايا
وَاخْتِم عَمَلى بِأحْسَنِه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
2 نهایی_291269013009.pdf
625.1K
💔
#فایل_نشریه
🔰نشریه صدر | شماره ۲ #ویژه_اربعین
هفتهچهارمشهریور ۱۴۰۰
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دورفیق_دوشهید😍
دو رفیق؛ دو شهیـــ🕊ـــد...
همه جا #معروف شده بودن به
باهم بودن☺
تو #جبهه اگه از هم جداشونم
میکردن آخرش ناخواسته و
تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم 😍
خبر #شهادت علی رو که آوردن، مادر محمد هم دو دستی تو سرش
میزد و میگفت:"بچم!!!"😭
اول همه فکر میکرن علی روهم
مثل بچش میدونه، به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه😔
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علی رو دلداری بدی😢
همونجوری که های های اشک میریخت گفت:
"زانوهای محکم کجا بود؟!
اگه علی #شهید شده مطمئنم
محمد منم #شهید شده اونا محاله
از هم جدا بشن😞
عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن بدون هم پیش #سیدالشهدا نرن😭💔
مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود...
✉️ #شهید_سیدمحمد_رجبی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دروغهای عاشورا؟؟
دوستان سلام
با توجه به اینکه کلیپی با عنوان *دروغهای عاشورا* بصورت گسترده ای در فضای مجازی منتشر شده و برای عده زیادی شبهاتی ایجاد کرده لازمه که کلیپ فوق هم که *پاسخ دروغهای عاشورا* هست بصورت گسترده در فضای مجازی منتشر بشه که این کار، همت بلند شما دوستان عزیز رو میطلبه
*لطفاً به هر تعداد گروه یا لیست انتشار که براتون ممکنه حتماً انتشار بدید*
تولید با ما بود بقیش دست شمارو میبوسه
یاعلی🌹
حجت الاسلام روحبخش
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#استوری #استاد_شجاعی
📹 پیروزی قریبالوقوع تمدن انسانی، بر حکومت شیطان !🌟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شک
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت2 طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید: حبیبتی تنتظرني في إسرائيل! صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم: کجا؟! -اسرائیل! -من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟ انگار دارد برای خودش شعر میگوید: حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله... خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. میگویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره. موهایش را رها میکنم. دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند. تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم و درحالی که یک چشمم به در است میگویم: میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم! دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند: تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم... انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم... ساکت میشود و فقط تندتند نفس میکشد. برای این که خونسردیام را نشان دهم، به کمدی که پشت سرم است تکیه میدهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفهام میکند. میگویم: از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی. ترس را در صورتش میبینم؛ اما سرش را سریع به چپ و راست تکان میدهد. میزنم زیر خنده؛ البته بیصدا: پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرماندههاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمیخوره! در سکوت نگاهم میکند؛ مثل خری که به نعلبندش نگاه کند! میگویم: اینطور که معلومه، نزدیک پنجاه تا از کادر و فرماندههاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! میدونی، ما ایرانیها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که میخوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد. اسلحهام را آماده شلیک میکنم و بیشتر روی پیشانیاش فشار میدهم: اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی! دهانش برای التماس باز میشود؛ اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را میچکانم. صورتش در همان حال چندشآور متوقف میشود؛ با دهان باز و چشمان بیرونزده. مثل لاشه یک حیوان، میافتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمیآورد. حالا نوبت من است که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بکآپ خوشگل از هارد لپتاپش بگیرم! احتمالا که نه؛ قطعاً نمیدانید من اینجا، در خانه یک داعشی در شهر بوکمال چه کار میکنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم. ماجرایش مفصل است. راستش، خیلی وقتها، لحظهشماری میکنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمیشود و سرخورده میشوی. اینجور وقتها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است. فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛ نمیدانم بیشتر یا کمتر. فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر میدانستم تندتند زیر لب میخواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. میدانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛ البته این را مطمئن بودم هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته! از یک طرف فرزند جانباز بودم و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم. از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه. بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و... #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌
4_5917917952622988345.mp3
5.94M
💔
🍃 مثلاً تو قبول کردی...
کوله بارموهم بستم😭😭
👤 کربلایی سیدرضا نریمانی
▪️السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🥀
پیشنهاددانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چۍ میشه که خدا بعضیا رو میخره ! براشون مۍنویسه : فلانۍ... #شهید !؟ . . . با جان و دِل در مسیࢪ
💔
از افلاک چیزی شنیده اید؟
از ساکنانش...
از ساکنان ملکوت...
من برایتان از کسانی می گویم
که از همه افلاک، برتر بوده اند...
#شهدا را
می گویم💔🕊️
که #غبطه می خورند ملائکه به آنها و حسن عاقبتشان🥀
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... اربابم... حتی تو خیال، راه افتادیم توی جاده عشقت... #آھ_ارباب... #آھ_یازینب... #ملت_حسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#آھ...
چشماتو ببند....
#آھ_ارباب...
#آھ_یازینب...
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#اربعین
#محرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست؟ یا کاروان صبح؟ که گیتی منوّر است... اَللَّهُمَّصَلِّعَلَى
💔
بیا و خاک مرا با مُحبّتت دُر کن
منم اسیر تراب و ابوترابی تو
نمیشود که دوباره مرا نجف ببری؟
چه قدر خستهکننده است لحظهها بیتو...
اَللَّهُمَّصَلِّعَلَىأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَعَلِيِّبْنِأَبِيطَالِبٍ
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
چقدر دل آدم قــرص میشہ✨
↓
نترسیــد...
قطــعا مــن هــوایتــان را دارم...😍💙
#یک_حبه_نور ✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🍃 مثلاً تو قبول کردی... کوله بارموهم بستم😭😭 👤 کربلایی سیدرضا نریمانی ▪️السلام علیک یا ا
💔
چه خوب بود اگه الان....
با رفقای همسفری قرار عمود بعدی رو میذاشتیم
بعد هندزفری میذاشتیم تو گوش
مداحی رو پِلی میکردیم
یه یاعلی میگفتیم و کوله مونو برمیداشتیم
مینداختیم رو رو شونه مون
و راه میفتادیم📿
گرد و خاک و غبار راه
ازدحام و صداهای درهمِ اطراف
...
همش حسرت شده دو ساله😔
کاش هیچ #عاشقی به #فراق، امتحان نشه💔
#اربعین
#پیاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپی_بدون_تغییردرعکسها
هدایت شده از شهید شو 🌷
AUD-20201019-WA0078.mp3
7.8M
💔
دعای هفتم صحیفه سجادیه
به #پویش_همگانی ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید‼️
لطفا همراه با گوش دادن به صوت، زمزمه کنید...به نیت:
👈تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام
👈سلامتی رهبر و همه مسلمانان و شیعیان
👈رفع و دفع کامل ویروس کرونا
⌛️ زمان: جمعه ۱۴۰۰/۵/۲۹
✅به مدت ۴۰ روز
🏴انشالله اربعین، کربلا🤲
🔴لطفاً این پویش رو تکثیر کنید.
📣توجه:
هر زمانی که این پویش به دستتون رسید، دعا رو شروع کنید👈 حداقل به مدت ۴۰ روز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آلعمران (۳۳) إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_آلعمران
(۳۵) إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
(بياد آور) هنگامى كه همسر عمران گفت: پروردگارا! همانا من نذر كردهام آنچه را در رحم دارم، براى تو آزاد باشد (و هيچگونه مسئوليّتى به او نسپارم تا تمام وقت خود را صرف خدمت در بيتالمقدّس كند،) پس از من قبول فرما، كه براستى تو شنواى دانايى.
✅ نکته ها
چنانكه در تفاسير و كتب روايى آمده است: دو خواهر به نامهاى «حَنّه» و «اشياع»، كه اوّلى همسر «عمران» از شخصيّتهاى برجسته بنىاسرائيل و دومى همسر زكريّاى پيامبر بود، بچّهدار نمىشدند. روزى «حَنّه» زير درختى نشسته بود، پرندهاى را ديد كه به جوجههايش غذا مىدهد. محبّت مادرانه، آتش عشقِ به فرزند را در وجود او شعلهور ساخت، در همان حال دعا كرد و مستجاب شد. از سوى ديگر به شوهرش الهام شد كه فرزندش از اولياى خدا خواهد بود وبيماران را شفا و مردگان را زنده خواهد كرد.
وقتى «حَنّه» حامله شد، تصوّر كرد آن فرزندى كه قرار است كارهاى خارقالعاده انجام دهد، پسر خواهد بود، لذا نذر كرد كه فرزندش خدمتكار بيتالمقدّس شود. امّا چون نوزاد به دنيا آمد، ديدند دختر است. آنها فهميدند كه آن الهام الهى در مورد خود مريم نبوده است، بلكه درباره فرزند او خواهد بود.
🔊 پیام ها
- رشد معنوى زن تا آنجا بالا مىرود كه بعد از سالها انتظار، فرزند خود را نذر خدمت خانه خدا مىكند. «قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ»
- افراد دورانديش، قبل از تولّدِ فرزند به فكر مسير خدمات او نيز هستند. «نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً»
- نذر بايد خالصانه باشد. «نَذَرْتُ لَكَ»
- خدمت در مسجد به قدرى ارزشمند است كه اولياى خدا عزيزان خود را قبل از تولّد نذر آن مىكنند. «نَذَرْتُ لَكَ ...»
- موضوع نذر، تاريخى بس طولانى در اديان الهى دارد. «رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ»
- مادر، نوعى ولايت بر فرزند دارد. «نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي»
- ميان گذشت از فرزند و برگزيدگى خداوند رابطه است. «اصْطَفى ... آلَ عِمْرانَ ... نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً»
- كسانى در خدمات دينى موفّقترند كه تمام وجود خود را صرف خدمت نمايند، نه بخشى از وقت را. «مُحَرَّراً»
- خدمت فرزند به مادر، حقّ طبيعى مادر و قابل گذشت است. «مُحَرَّراً»
- اگر عزيزترين ومحبوبترين چيزها را مىدهيد، به فكر قبولى آن نيز باشيد.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا
ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔
#دم_اذانی
الهی «فراقش» عَظُمَ البَلاست...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چگونه ممکن است بتوانم از #زینب و #رقیه اش غفلت کنم؟! من باید نمانم اگر بناست قبر زینب، به دست نا
💔
فکر می کردم به جمله #استراحتبماندبعدازشهادت🥀
راستی...
در کدام نبرد، تن را خسته کرده ایم که شهادت
زمان استراحتمان باشد؟
وقتی #حاج_قاسم هم سن و سال ما بود، خستگیناپذیر در حال #جهاد بود
#فرماندهی می کرد و اسلحه بر دوش
از این منطقه به آن منطقه در حال نبرد بود
و حالا ...
در خانه نشسته ایم پای سیستم
سنگین ترین سلاحمان، قلمی است که باید برداریم
و جزوه ای که از مطالب اساتید بنویسیم
که آن هم گاهی در لابلای خمیازه هایمان، گم می شود
ای کاش همتّمان هم مثل شعارهایمان بود...
#فتامل!
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپی_بدون_تغییردرعکسها
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت2 طو
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت3 همه میگفتند باید خود حضرت زینب(علیهاالسلام) بطلبند، وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود. خندهدار است نه؟ ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن میترسند و ما از نجنگیدن. مردم از جان دادن میترسند و ما از جان ندادن... آنهایی که قرار بود همراهم بیایند، بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخیشان فرودگاه را برداشته بود. همه با شلوارهای ششجیب و پیراهنهای روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یکور شانه کرده. قیافههامان انقدر تابلو بود که همه چپچپ نگاه میکردند؛ از نگاه بعضیها هم به راحتی میشد جملهی:«چند گرفتی که میری مدافع اسد بشی؟» را خواند. مهم نبود؛ مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت میشستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی میکردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛ مثلاً نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن. پاسپورت نفر جلوییام که مُهر خورد، باورم نمیشد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابلباور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم. طوری به مامور چک کردن پاسپورتها نگاه میکردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه میبینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم. قدمی جلو گذاشتم و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانهام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم. برگشتم که ببینم کیست؛ دیدم ابوالفضل است که دارد با جدیت نگاهم میکند. هاج و واج نگاهش کردم؛ ابوالفضل این وقت روز اینجا چکار میکرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی و ترسناکش گفت: بیا بریم کارت دارم! اولش انگار اصلا معنای جملهاش را نفهمیدم. - برویم؟ کجا؟ من باید بروم؛ پروازم میپرد! هنوز داشتم محتوای جملهاش را در ذهنم تحلیل میکردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانیاش ورم کرد. لبهایش را هم به هم فشار میداد. فکر کردم الان است که مثل کارتونها، از گوشهایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمیکردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده! داشتم دیوانه میشدم انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم: آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی! سر جایم میخکوب شده بودم؛ طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم: چیه؟ به چی میخندی؟ اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوستداشتنی میشود؛ اما آن لحظه، من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم: چته؟ چیه خب؟ بریدهبریده میان خندیدنش گفت: قیافهت... خیلی... بامزه... شده بود! دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟ فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره! سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمیتونی بری! حالا از کله من دود بلند میشد: چرا؟ با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت: هیس...هیس... میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد. فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت. اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت. نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم میخواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم. به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله! میدانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی. #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌
💔
#قرار_دلتنگی 😔
اے حجت حق
پرده ز رخسار بیفڪن
ڪز هجر تو
ما پیرهـن صبر دریدیم...!💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞