شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت145 از سویی،
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت146 - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمیخواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و میگوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشتهام و بعد از یک شبگردی طولانی و بیخوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمیگردم به سمتش و تلاش میکنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله میزنم و میگویم: - برادر ببین من الان خیلی خستهم. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و میخواهم وارد شوم که سریع میگوید: - آخه مگه میشه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که میگوید، برق از سرم میپرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم میفهمد باید ساکت شود. میگویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ میترسد و به لکنت میافتد: - همه... میگفتن... خیلی... از شما... تعریف... میکنن... چندتا فحش تا گلویم بالا میآید؛ اما نفسم را در سینه حبس میکنم که از دهانم بیرون نیایند. لبهایم را محکم روی هم فشار میدهم. جای زخمم تیر میکشد. لب پایینیام را با دندان میجوم و با عضلات منقبض شده، قدم میگذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خوردهای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ خون دویده است توی صورتم و میدانم احتمالاً قرمز شدهام. حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر میچرخانند و نگاهم میکنند. از نگاهشان میشود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده. نگاهی به پشت سرم میاندازم و میبینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد. حامد از جا بلند میشود و با فشار دست روی شانهام، مجبورم میکند بنشینم: - چی شده؟ یک نفس عمیق میکشم و دست میگذارم روی پانسمان زخم سینهام. آرام و در گوشش میگویم: - مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟ چهره حامد در هم میرود و گردن میکشد تا بیرون چادر را ببیند. بعد آرام میگوید: - چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچهها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدسهایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمیشه کرد. لبم را از حرص میجوم. بعد از چند ثانیه به حامد میگویم: - دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بیخیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه. چشمان حامد گرد میشود و صدایش کمی بالا میرود: - یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟ این را طوری میگوید که انگار به او توهین کردهام. سرم را به گوشش نزدیکتر میکنم و آرام میگویم: - تو که میدونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمیداره. سرش را میاندازد پایین و دست میکشد میان ریشهایش. قیافهاش شبیه آدمهایی ست که دارند نرم میشوند. در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم میگردم و به نتیجه میرسم: - ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که اینجا میافته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه. یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب میکنم؛ من را چه به این حرفها؟ یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفهات را انجام بده! حامد سری تکان میدهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از عشق ملکوتی
💔
#قرار_عاشقی
کَس نسِتاندم به هیچ اَر تو برانی از دَرم
مُقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
#سلام_آقا
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#روزمان_را_با_یک_بسم_الله_آغاز_کنیم.
یا من انسنی و آوانی.
تو همانی که همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت.
#جوشن_کبیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 همه گویند رضا ودل من مےلرزد خاک کوی تو به فردوس برین مےارزد حق همسایگےام یک سفرکرب و بلاست دل من
💔
گریه کردم دست بر سینه به سمت مشهدش
گفتم که من
آبرو بردم! خطا کردم! غلط کردم بیا بگذر ز من
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
وقتی همه چیز برای خدا خالصانه شود
خدا هم برایت
#سنگ_تمام مےگذارد
مزار #شهیدمدافع_حرم در تهران و نجف
#شهید_هادی_ذوالفقاری
شهادت ۲۶ بهمن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
اَللَّهُمَّ حَبِّبْ اِلَيَّ لِقآئَكَ
خدايا لقايت را محبوب من گردان.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت146 - آقا...
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت147 حامد سری تکان میدهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... - آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمیشه. زل میزند به چشمانم و میگوید: از دست تو! بذار ببینم چکار میتونم بکنم. دراز میکشم، کولهام را میگذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم میگویم: یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از #اسارت من افسانههای صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن. خوابم میآید. شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی. چشمانم کمکم گرم میشوند و صدای گفتوگوهای حامد و خبرنگار را مبهم میشنوم. حامد اصرار میکند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند. بعد شروع میکند به صحبت دربارهی... نمیفهمم ادامهاش را؛ خوابم میبرد یا بهتر بگویم: بیهوش میشوم. * جسمم اینجاست؛ در کارخانهها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم... روحم هنوز در اردوگاه است. آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته. از این که ماجرای اسارتم انقدر سر زبانها افتاده احساس خوبی ندارم. حس میکنم یک نفر عمداً آن را سر زبانها انداخته. اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بیرمق ماه هم خبری نیست؛ #تاریکی_مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده و حس شنوایی و لامسهمان هم به کمک بینایی ناقصمان آمدهاند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایههای مبهم و غولپیکری از ساختمانهای مقابلمان میبینم. ساختمان جامعه الفرات یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جادهای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل میکند. چشمم به تابلوی دانشکده میافتد: کلیة الآداب و العلوم الانسانیة. تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خندهدار به نظر میرسد. انقدر این ساختمانها متروکند که گویا سالهاست انسانی در آنها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها تمام آینده و آرزویشان را اینجا رها کردهاند و رفتهاند؛ بعضی به اردوگاههای جنگزدگان و بعضی به آن دنیا. تا اینجا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از اینجا به بعد را باید برویم جلو و بسنجیم و کار سختتر میشود؛ چون به داعش نزدیکتر میشویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، #پایتختش سقوط نکند. از مقابل بیمارستان الاسد میگذریم؛ بیمارستانی که پنجرههایش را با تیر و تخته و پارچه پوشاندهاند و با این وجود، از میان درز پردهها نور کمی به بیرون دویده است و نشان میدهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده میکند. با این وجود، تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بودهام، ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد. داخل شهر، هنوز خانوادههایی ماندهاند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود میکنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی میشود دید و نه صدای همهمهای. اینجا هم مثل بوکمال است و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد. از میان ساختمانهای نیمهآوار رد میشویم و خودمان را در پناه دیوارها پنهان میکنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم برای حمله. صدا از خانههای سالم در نمیآید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ میرسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث میشود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی میآید. دقت که میکنم، جنازهای را میبینم که بر چوبهی دار میدان تاب میخورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد. پیراهن سرمهای رنگ و شلوار مشکی مرد خاکی ست و یکی از صندلهایش از پای برهنهاش افتاده. صورتش در اثر خفگی کبود است و سرش به یک سمت افتاده. یکی از ماموران داعش، کنار چوبه دار ایستاده و رجز میخواند. صدایش انقدر نخراشیده است که نمیفهمم چه میگوید. صدای ناله و گریهی خفه دو زن هم زمینه صدای فریادهای آن مامور داعش است؛ زنهایی که نزدیک چوبه دار نشستهاند و با وجود فشردن دست بر دهانشان، نتوانستهاند صدای گریهشان را خاموش کنند. هیچکس نمیفهمد در چنین شرایطی، وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بیحرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
همسنگری ها سلام
به علت کسالت، یه کم پست گذاشتن سخته
لطفا تا بهبودی ما صبر کرده و کانال رو ترک نکنین
🕯
شهید شو 🌷
💔 بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. ان شب باباحاجی بین شوخی هایش رو کرد به ما که
💔
گفتم اصلا بگو چه جور دختری می خواهی؟
شروع کرد به سخنرانی که زن من باید #خانوادهدار باشد، #مومن باشد، #حجابش خیلی خوب باشد، اهل #مسجد و #بسیج و #هیئت باشد و اگر من خواستم این جور جاها بروم جلویم را نگیرد....
گفتم: اوه! حالا برو اگه همچین دختری را پیدا کردی بیا بگو تا بریم خواستگاری!
دو سه روز بعد آمد و گفت: ننه! خانم سلیمانی دختر فلانی را می شناسی؟ از الان ۲۰ روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی.😊
#شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #آھ... امروز صداي آهنگ هاي لس آنجلسي آنقدر بلند است كه فريادهای 🌹" #شهید_مهدي_باكري"🌹 به گوش ن
💔
#آھ...
#محاسبه کردن شب هنگام نفس، #سیره_شهداست
قلم به دست بگیر و از خودت حساب بکش!!!
توفیقاتت که عنایت خداوند متعال بوده اما...
#خطاها_را_بنویس!
#پُتک کن و بر سر نفست بکوب!!!
این نفس اگر #خوار نشود
مےسوزاندمان...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 هرکجا پر بکشیم سوی حرم مےآییم چون کبوتر شده ایم جَــلد اباعبدالله #صلےاللهعلیڪیااباعبدالل
💔
این روزگار میگذرد
خوب یا که بد
بهتر که عمر ما در این خانه بگذرد...:)♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#آیه_گرافی 🕊
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ»
که پروردگارِ تو، تو را رها نکرده!
و بر تو خشم نگرفته✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شکرگزارباشیم 🤲🏻
خدایا شاکر و شکرگزارم که هر روز با من مهربانی و هرچه بدی میکنم، تو با من خوبی😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
یکۍ همیشه هست ،
کھ عاشق منھ ؛
نگام کھ میکنھ پلک نمیزنھ !
تنهاست خودش ،
ولۍ تنهام نمیزارھ ؛
دریا کھ چیزۍ نیست ،
عجب دلۍ دارھ !
#عشقفقطخدا☝️🏽
#خدایادوستتدارم❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تو نادیده میگیری !
من هم نادیده میگیرم.😔
عبدآلوده پشیمان شده،تحویل بگیر!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
همه با دست پر از کربوبلا می رفتند
غیر زینب که همه زندگی اش غارت شد..🥀
#شهادت
#یا_عقیله_العرب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
مداحی_آنلاین_-_ثواب_گریه_بر_حضرت_زینب_کبری_-_حجت_الاسلام_دارستانی.mp3
3.04M
🏴 #وفات_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
♨️ثواب گریه بر حضرت زینب(سلام الله علیها)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
"یاحسین" گویانِ عالم، در پناهِ زینبند ...
#يازينب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
مراسم ام داوود در حرم مطهر امام رضا
منو جدا نکن هوایی تواَم...خدا رو شکر که من امام رضاییم..
منو رها نکن که جلد گنبدم...
آقای امام رضا؛
منو صدا بزن که من هواییم...
نمیطلبی؟!
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت147 حامد سری
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت148 هیچکس نمیفهمد در چنین شرایطی، وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بیحرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی. مردم فکر میکنند نظامیها و امنیتیها بیاحساساند و راحت روی خودشان مسلط میشوند؛ اما این را نمیدانند که تنها چیزی که یک نفر را به چنین مهلکهای میکشاند و وادارش میکند تا پای جان بایستد، عاطفه و احساس است یا بهتر بگویم: عشق. دوست دارم یک بار هم که شده، مقابل تمام دنیا بایستم و با تمام توان فریاد بزنم ما آدم آهنی نیستیم. دوست دارم یک بار به تمام مقدسات قسم بخورم ما به اندازه خیلی از شما و بلکه بیشتر احساس داریم، درد میکشیم و مجبوریم همه را در خودمان بریزیم و موهایمان زودتر از بقیه سپید شود و آخرش هم اگر شهید نشویم، از غصه دق کنیم... به بشیر و رستم نگاه میکنم که خیرهاند به میدان و زنهایی که روی زمین زانو زدهاند و صدای جیغشان را از زیر دستانی که بر دهان میفشارند هم میتوان شنید. مامور داعش با اسلحه به سرشان ضربه میزند که ساکت شوند. هیچکس جز دو داعشیِ دیگر اطراف میدان نیست؛ هرچند مطمئنم مردمی هستند که الان دزدکی و از پشت پنجره خانههایشان مشغول تماشای این اتفاقاند. حدس علت اعدام مرد چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است. شاید هم وسیله غیرمجازی در خانه نگهداری میکرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل.😏 انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم و به بشیر و رستم علامت میدهم ساکت باشند؛ چرا که از چشمان خشمگین و صورت برافروختهشان میشود فهمید در مرز انفجارند. تکان اگر بخوریم، عملیات لو میرود و از سویی، سختترین کار نشستن و تماشا کردن است. دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند. اینبار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم. ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛ مگر نه؟ با چشم میدان را دور میزنم و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه. روبهروی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم. با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم. چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم: یا خدیجه الکبری... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞