💔
#شهید_محمدرسول_رضائی ( ۱۴ساله) در تاریخ ۳۰ دیماه ۶۶ در عملیات بیت المقدس ۲ به شهادت رسید.
او در قسمتی از وصیت نامه اش می نویسد:
در تشییع جنازه من پرچم آمریکا را به آتش بکشید
تا مردم بدانند که من ضد آمریکائی و تابع ولایت فقيه هستم 🔥
👌 بصیرت، آگاهی، حق طلبی، ولایت پذیری و استکبارستیزی یک بسیجی شهیدِ ۱۴ ساله در ۳۵ سالِ قبل باید الگو و سرمشق و نقشه راه مسئولین کشور شود
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 لا تعشقنی بعينك ، ربما تجد أجمل منی... إعشقني بقلبك فالقلوب لا تتشابه أبداً... با چشمانت عاشقم ن
💔
«نَتَظاهرُ دائماً باللامُبالاة، و قلوبُنا تحتَرق.»
"همواره تظاهر به بیتفاوتی میکنیم،
در حالی که قلبهایمان💔 آتش میگیرد."
#دلنویس
💕 @ShahiidSho💕
شهید شو 🌷
💔 و گفته اند که سببِ تاخیرِ اجابتِ دعایِ بعضی، کمالِ محبت باشد.. #دم_اذانی
💔
و اگر درد دارید
یڪۍ از نامهاے شریف ِ
خـداوند 'طبیـب' اسـت .. :)
#علامهحـسنزادهآملی
#دم_اذانی
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَىٰ و گفت: منم خدای بزرگ شما. • سوره نازعات ، آیه ۲
💔
#بسم_الله
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ
بگو: به پروردگار سپیده دم پناه می برم
#با_من_بخوان
#یک_حبه_نور ✨
💞 @shahiidsho💞
💔
امروز ، روز جهانی بغل بود
خوش به حال شهدا که
بغل و آغوش سیدالشهدا
رو به این دنیا ترجیح دادند 🥀
#روز_جهانی بغل
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
پرسیده بودندش،
می شود امام را دید؟ و نزدیکش رفت ؟
یعنی... ما آخرالزمانی ها می توانیم ببینیمش؟
سید گریه اش گرفته بود
زیر لب گفته بود:
چطور بگویم نمی شود
وقتی مرا در آغوش گرفته
و به سینه اش چسبانده ...
سید بحرالعلوم را می گویم ...
#رحمت_الله_علیه
#امام_زمان
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
1_1977780202.mp3
6.06M
💔
#سفر_پرماجرا ۴۶
☑️یه لحظـه است فقـــط!
در یک لحظه، تنهایِ تنها میشی❗️
💠امـــا نـه؛
اون لحظه تنها نمیشی،
اگر در لحظه های زندگیت با خدا اُنس گرفته باشی...
رفاقت با خدا رو تمرین کن
#صوت 🎼
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
+خوبی مُردن چیه؟
- دیدن #امیرالمومنین...
ای که گفتی فمن یمت یرنی*
جان فدای کلام دلجویت
کاش روزی هزار مرتبه من
مردمی تا بدیدمی رویت
این ماه ، ماه امیرالمومنینه 🥀
*حضرت امیر: هر کسی بمیرد مرا خواهد دید
#ماه_رجب
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت نود و هشت خیابون های م
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
قسمت نود و نه
سوزان: دقیقا کدوم کار؟
آرسن: ارتباط شما با آلادپوش!
سوزان: خیلی خوبه. آدم باهوشیه. خیلی هم به مریم رجوی وفادار. قبلا اینا رو بهتون گفتم. دلیل ملاقات امروز ... این شکلی ... متوجه نمیشم.
آرسن: درباره شما ابهاماتی دارم.
سوزان: مگه قراره با شما کار کنم؟ و یا به استخدام شما دراومدم؟ البته فکر کنم متوجه شدید که مجذوب شخصیت و مدل کار شما شدم. اما ... چرا باید به ابهام شما درباره خودم پاسخ بدم؟
آرسن: درسته. شما آدم من نیستید. من شما را استخدام نکردم...
🔹
ادامه این جملات را که داشت میگفت، محمد در حال دیدن و شنیدم آن صحنه روی یکی از سیستم ها بود:
«آرسن: اما دلم نمیخواد درباره آدمایی که با هم هدف مشترک داریم ابهامی داشته باشم.
سوزان: باشه. میشنوم.
آرسن: شما چرا درباره نوردخت بدگویی کردید؟ چرا این دخترو جدی نمیگیری؟
سوزان گفت: پرسیدن این سوال از شما بعیده!
آرسن: چرا بعیده؟ من از دو نفر شنیدم که شما ابراز ناامیدی کردید از این که روی این دختر سرمایه گذاری بشه!
سوزان: از کی تا حالا نظر من واسه موساد و اسراییل و دربارِ شاهزاده عزیزم مهم شده؟! لطفا با من بازی نکنید. حرف اصلیتون رو بزنید!
🔷
صدرا همین طور که داشت تو بیمارستان راه میرفت، حرفهای کادر و بیماران و ... را میشنید. تقریبا همه نگران بودند که نکنه مردم بریزن تو بیمارستان ... نکنه اتفاقی بیفته ... نکنه به کسی آسیب برسه و ...
همین طور که داشت رد میشد و میخواست از یکی از درها خارج بشه و وارد بخش اورژانس بشه، دید یه پرستار در حال بردن یه ویلچر به طرف پشت سر صدرا هست. کسی که رو ویلچر نشسته بود، صورت و سرش پوشونده بود و چیزی مشخص نبود که کی هست؟
صدرا یه لحظه یه نفس عمیق کشید و درهمون لحظه، بوی عطری که چند ساعت پیش، ینی وقتی شبنم باهاش بود و پشت سرش نشسته بود، اسشمام کرد.
فورا تصمیم گرفت این بو و عطر را دنبال کنه. به بهانه بستن بند کفشش ایستاد، نشست رو زمین و شروع به بستن کفشش کرد. همین طور که کارشو میکرد و مثلا مشغول بود، با چشمش دنبال کرد و دید پَرَستاره، به طرف راهروی غربی پیش رفت. رفت رو خط سعید و گفت: این پرستاره و ویلچر رو دیدی؟
سعید جواب داد: آره. دارمش. رفت به طرف راهروی غربی.
صدرا: عطرش خیلی آشناست. عطر شبنم همین جوری بود. کسی که نشسته بود رو ویلچر، مشکوک میزد.
سربازان گمنام #امام_زمان
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕