فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
جنگ رابا۲۰ساله هابردیم اقتصادرابا۶۰ساله هاباختیم😐
#دیداردانشجویان_بااستاد
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 حدود یک سال قبل از رفتنش، سوالی از من پرسید که این سوالش با تمام اعتقادات من بازی کرد. رضایت پد
💔
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمدرضا_دهقان
قسمت دوازدهم
محمدرضا با سیاست هایی که نظام جمهوری اسلامی ایران داشت
و علاقه ای که خود او به اهل بیت (ع) داشت مدام در خانه حرف از رفتن به جبهه را می زد
با اینکه کم سن و سال بود و فقط 20 سال داشت
بزرگترین و اولین انگیزه اش این بود که از حرم ائمه اطهار(ع) دفاع کند و دومین هدفش انسان دوستی بود.
او بعضی وقتها از طریق موبایل فیلم های داعش را دانلود می کرد
و می گفت من از سقوط انسانیت در این افراد تعجب می کنم که چطور می توانند یک هم نوع خود را به شکل فجیع به قتل برسانند؟!
راوی: مادرشهید
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرفهای سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف
#او_را... 95
از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!
اما دوباره دستم رو عقب کشیدم.
نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت!
بحث لذت خیلی برام جالب بود...
"این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟
اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟"
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد.
خیلی عجیب بود!
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!
صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
"سلام ترنم جان.خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد!
شاید منظور اون،با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.
دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!
احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!
مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:
-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.
یه احساس رضایت عمیق...!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#شھید_بیست_و_یڪم_ماھ_رمضان❣
قرار بود اسمش را "حسـن" بگذارند
اما وقتی شب نیمه شعبان به دنیا آمد، نامش را #مہدی گذاشتند...
مهندس کامپیوتر بود و
بسیار فعال در حزب الله لبنان
و آنچنان در نبرد بےباک بود که مثل مولایش علی ع ملقب شده بود به "ڪرّار"
عاقبت نیز در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان همزمان با شهادت امیرالمومنین، به شھادت رسید
شهید مهدی حالا معروف شده است به #امیرالشہداء...
#شھیدمھدی_یاغی (ڪرّار)
#امیرالشھدا
#آھ_اے_شھادت...
#حزب_الله
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
گریه هایم را برای امشبی آورده ام؛
می پذیرد
بُغضِ یڪـ سال مرا
شب های قدر...
اگہ قرار بود نبخشی
چرا راھم دادی؟
چـرا داری نگاهم مےکنی؟
حالا که راهم دادی و گذاشتی باهات حرف بزنم، پس جوابمو بده
منو ببخش!
من بہت امید بستھ ام...
ببخش
ببخش
ببخش
#آھ...
💔
سحر بود و غم و درد😞
سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد
که آرام، در آن کوچه به روی لـــب خود زمزمه می کرد
غریب و تک و تنها
در آن شهر، در آن وادی غم ها
دلــی خسته و پر از غم و شیدا
دلی زخم و تـ💔ـرک خورده پر از روضه ی زهرا
شبِ راحتیِ شیر خدا از همۀ مردمِ دنیا😞
عجب شام عجیبی ست
روان بود سوی مسـ🕌ـجد کوفه
قدم👣 می زد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب
و لرزید به هر گام، دلِ حضرت زهرا
دلِ حضرت زینب
غریب و تک و تنها
نه دیگر رمقی مانده در آن پا👣
نه دیگر نفسی در بدن خسته ی مولا
به چشمان پر از اشـک و قدی تا
پُر از وصله، عبایش
پُر از پینه دو دستان عطایش
رسید او به در مسجد🕌 و پیچید در آفاق نوایش
علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش
گُـ🌹ـلِ خلقتِ حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیر زنان
ساکت خاموش، زمین
رام، زمان
محو تمــشا، همه ذرات جهان
باز در آن بذمِ اذان
ناله ی آهسته ی یک مادرِ محزونِ کمان
گفت عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زینب💔
و گلبانگ🌸 اذان گشت تمام و شده بی تاب
دل❤️ خاکیِ محراب
بُوَد منتظر مَقدَم ارباب
علی آمد و مشغول مناجات
زمین گرم مباهات😇
در آن جلوه ی میقات
عجب راز و نیازی
عجب سوز و گدازی
عجب مسجد🕌 و محراب و عجب پیش نمازی
علی بود و خدا بود💕
خدا بود و علی بود
علی گرم دعا بود
خدا گرم صفا بود
علی بود به محراب عبادت🕌
علی رکن هدایت
همان مرد غریبی که به تاریکیِ شب ها
به یک دوش خودش نان و یکی کیسه ی خرما
بَرَد شامِ یتیمان عرب را
علی بود
همان خانه نشین، شـ👑ـاهِ عرب، همسر💞 زهرا
علی بود و نماز و دل محراب، پر از عطر گـ🌸ل یاس
در آن لحظه ی حساس
قیامی که تجلاّش بُوَد روز قیامت
رکوعی پُرِ از بارش انگشتر💍 خیرات و کرامت
چه زیباست کلامش
قعودش و قیامش
ولی لحظه ی زیبای علی با شرری یک دفعه پاشید
از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید
لب تیغ ستـ🗡ـم بر سر خورشید☀️ درخشید
فرود آمد و شیرازه ی توحید فرو ریخت
علی ناله زد و آهِ علی با نفس فاطمه آمیخت:
که ای وای خدا،
جانِ💔 علی آمده بر لب
امان از دل زینب
همان سجده ی آخر
که در آن فرق علی با لب شمشیر⚔ دو تا شد
همان سجده ی آخر
که علی از غم بی فاطمه گی رست و رها شد😔
همان سجده ی آخر که حسن آمد
و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد
تن غرق به خون پدرش را
به درِ خانه رساند و به دعا گفت خدایا
کمک کن نرود جان ز تَن زینب کبری
به این حال، چو بیند پدرم را
دوباره حسن💔 و یاد شب کوچه ی غم ها
دوباره حسن و قِصه ی پُر غُصه ی بابا
بمانَد ...
که چه آمد سر زینب
سَرِ شیرِ خدا، زخـ💔ـمی و مجروح، نشد باور زینب
دوباره بدنی خونی و رخساره ی زرد و غم و بی تابیِ دختر
دوباره نفسی سوخته و غربت و بستر
دوباره به د❤️ل زینب کبری
شده تازه غم و غصه ی مادر
کنار بدنِ خسته ی حیدر
فضای در و دیوار😔 پُر از درد و مَحَن بود
نه صبری، نه قراری، به دل زینب و کلثوم و حسن بود
در آن سوی دگر باز به جوش آمده غیرت به رگ غیرت دادار😞
چه طوفـ🌊ــانِ عجیبی شده بر پا به د❣لِ پاک علمدار🏴
در آن سوی دگر مرد غریبی، غریبانه پر از غم
فقط ناله زد و گفت که بابای غریبم😔
علی چشـ🙄ـم گشود و به هر آن چه که رمق بود،
سوی صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود🗣 :
عزیزم! اگر چه که رسیده ست چنین جان به لب من🙄
کنارم تو دگر گریه😢 نکن، تشنه لب من
و رو کرد به عباس و صدا زد که بیا نور دو عینم👀
ابالفضل، عزیز دل❣ من، جانِ تو و جانِ حسینم
و با دختر غمدیده 😢ی خود گفت که ای محرم بابا
هنوز اول راهی
بیا همدم بابا
تو باید که تحمل کنی این رنج و مَحَن را
پس از من غم پرپر زدن و اوج غریبیِ حسن را
تو هستی و بلا، دختر بابا
تو و کرب و بلا، دختر بابا
تویی و بدن بی سر دلدار
نه عباس و حسین اند کنارت
تو و کوچه و بازار
علی اشـ💧ــک شد و گفت، نگهدار همه طاقت خود را
برای غم فردا
علی رفت و صفا رفت ز خانه
دوباره غم تشییع شبــانه
حسین و حسن و زینب💔 و کلثوم
همه خسته و مغموم😔
و اندازه ی یک کوه، غم و درد به سینه
دوباره همه رفتند مدینه
گذشت آن همه درد🤕 و پس از آن زینب کبری
به خود دید غم مرگ حسن را😔
پس از آن سفر 👣کرب و بلا دید
غم رأس جدا دید
نه عباس علمـ🏴ـداری و نه یاری و نه صبر و قراری
نه شاهـ👑ـی و امیری
به تن جامـ👕ـه ی تاریک اسیری
از آن شهرِ پُر از غربتِ کوفه گذر کرد
ولی آه ❣وجودش همه لبریز شد از درد
همان طفل یتیمی که علی بالو پَرَش بود
و از روز یتیمی پدرش بود
به همراه یتیمان، دگر غرق تماشـ👀ـا
و در یاد ندارند دگر حرمت آن نــان و نمــک را
همه گرم تمـ👀ـاشا، همه گرم تمـ👀ـاشا
و انگار نه انگار که این طائفه ی حضرت زهراست😔
و انگار نه انگار که این خانم غم دیده همان زینب کبراست
به روی لبــشان طعنه و دشنام
همه بر لبه ی بام
پَرانند همه سنگ به روی سر زینب
که ناگاه سری رفته به نیزه
صدا زد🗣 که عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زینب😭
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سی_ام چله رو به یاد #شھیدعلیرضاکریمی💞 #شھیدمحمدرضا_تورجی_زاده💞 #شھیدشاهر
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_سی_و_یکم چله رو به یاد
#شھیدحاج_رضاکریمی💞
#شھیدمجیدخدمت💞
#شھیدسیدمحمدحسین_علم_الهدی💞
+ رفیق شھیدمون❤️
شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم
و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
و موثر باشیم در ظهور امام
#دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و
تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
در طول روز هم
با هم مطالبی راجع به خودسازی شهدا با هشتک #چله_ی_شھدایی میخونیم ان شالله و الگو میگیریم😊
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#همسنگرےها! #جانمونین☝️
یه وقت اگه یه روز بجا نیاوردی
نگی دیگه نمیخونم‼️
دوباره شروع کن💪
این ماه شیاطین، به زنجیر کشیده شدن⛓
تو این ماه، رسیدنمون به خدا، زودتر از ماههای دیگه س.✌️
#ان_شاءالله
#تصویربازشود👌
#نذرمهدےفاطمه❤️
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
ببین گوشه دنج محراب را...
ببین تیغ بر فرق مهتاب را...
ببین ماھِ افتاده در آب را
ببین کعبه مات و سیه پوش شد...
#اینک_شما_و_وحشٺ_دنیاے_بےعلے
#آھ...
به مردمی فکر مےکنم
که علی در میانشان بود
اما او را نشناختند
و بعد از فاطمه، خانه نشینش کردند...
به مردمی مےاندیشم
که مهدی در بینِ شان، گام برمےدارد
اما او را نشناخته
و بیابان نشینـش کرده اند...
بدا به حال کوفیان
و بدا به حال ما
وقتی دَم از محبت علی و اولادش مےزنیم
اما از یاریِ آخرین فرزندش
سر باز مےزنیم
بدا به حال ما
که کوفیان نمک ناشناس را لعنت مےکنیم و خود را از آنها جدا مےدانیم
اما مولای غریبمان را یکه و تنها رها کرده ایم
طوری که
در بین ما هیچ همصحبتی ندارد...
آھ
اگر تو هم
سر در چاه
بر غفلت شیعیانت
گریه کنی...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
☝🔘مي روي با فرق خونين پيش بازوي كبود
🔘شهر بي زهرا كه مولا!قابل ماندن نبود
🔘با وضو آمد به قصد ليلة الفرقت،علي!
🔘ابن ملجم در شب احياء چه قرآني گشود
⚫ #ايام_شهادت_مولا_علي(ع) #تسليت_باد⚫
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ #دلشڪستھ_ادمین... یکی از صفات بارز #شھیدچمران، مقاومتش بود چه در امریکا چه
💔
#مےخواےشھیدبشی⁉️
قاعده ے دنیا بر ترک است...
براے رشد کردن،
ناگزیر از ترک هستـے...
گاهـے گناهـے را...
گاهـے نگاهـے ...
و گاهـے حتـے عبادتـے را...
عبادتـے ممزوج با حب نفس...
و وقتـے بہ جایـے رسیدے کہ
علقہ تمام تعلقات مادے و یا
بہ ظاهر معنویت را بـُریــدے...
آن وقــت است کــہ...
"شـھـــ🌷ـــیـــد"مـے شوے...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#آھ_اے_شھادت...
#شھادت_را_به_بہا_دهند...
📸مزار #شھیدعلےشاهسنایی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ مےگفت: اگه دو چیز رو رعایت کنی، خدا شہادت رو نصیبت مےکنه😊 ☝️تلاش ✌️اخلاصـ
💔
#پیامکےازبہشت
خدایا!
کمکم کن تا از این جسم دنیوی وفکرهای مادی نجات یابم
به من هم مثل شهدا
شیوه گذراندن این دنیای فانی و محل گذر را بیاموز
به من هم معرفت امام زمانم را عنایت کن....
#شهید_رسول_خلیلی
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
آره...
اینجوریاس!
یه نفر شاید نتونه بره مراسم شبهای قدر
و جای دیگه، مشغول#خدمت باشه
اما #شھادت، مقدر بشه براش...
مثل شهید سروان «کوروش حاجی مرادی»
رییس پلیس آگاهی شهرستان اسلام آبادغرب
که به همراه تیمی از کاراگاهان پلیس آگاهی
برای تامین امنیت عزاداران در دومین شب از لیالی قدر مشغول گشت زنی بودند
در یک درگیری مسلحانه به #شهادت رسید.
اینجاست که میگیم
اگه #شھیدانه زندگی کنی، #شھادت خودش به سراغت خواهد آمد....
#شادی_روحش_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
😍❣و هر کس بر خدا #توکل کند خدا او را #کفایت خواهد کرد😍❣
با خدا باش و پادشاهی کن😍❤️
#قران
#طلاق
#آیه۳
#آیه_های_ازجنس_نور
#امید_به_خدا
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمدرضا_دهقان قسمت دوازدهم محمدرضا با سیاست هایی که نظام جمهوری
💔
#گذرے_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمدرضا_دهقان
قسمت سیزدهم
محمدرضا سنت حسنه ای در بهشت زهرا داشت، همیشه گل مےخرید و روی مزار شهدا مےریخت.
سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش می خواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند.📹
آن زمان می گوید 50% کار درست شده و در ادامه می گوید
"من در دمشق شهید می شوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت می رسم"؛😇
این حرف را دوسال پیش از شهادتش زد.
راوی: مادر #شھیدمحمدرضادهقان
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز ب
#او_را... 96
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید.
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم.
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما.
ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم.
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم.
-وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟
-برو بهشت!
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک!
-آهان.ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست!
-اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود.
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد.
-هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط!
-اینجا کجاست زهرا؟
-عجله نکن.بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا تابوت اونجا بود...!
محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد.
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم.
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-نمیگی اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه.معراج شهدا!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی ✨ کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو ف
💔
#عاشقانه_شھدایی
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود😳
اما ...
عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود.
اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید،
دختر عمویش بود که نامزدش شد🌹
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم؛ دختر عمویت را دیدی⁉️
گفت: نه واقعا😅
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی، چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است🌹❤️
#شھیدعباس_دانشگر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سی_و_یکم چله رو به یاد #شھیدحاج_رضاکریمی💞 #شھیدمجیدخدمت💞 #شھیدسیدمحمدحسی
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_سی_و_دوم چله رو به یاد
#شھیدادواردو_آنیلی(مهدی)💞
#شھیدمصطفی_احمدی_روشن💞
#شھیدذوالفقارعزالدین💞
+ رفیق شھیدمون❤️
شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم
و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
و موثر باشیم در ظهور امام
#دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و
تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
در طول روز هم
با هم مطالبی راجع به خودسازی شهدا با هشتک #چله_ی_شھدایی میخونیم ان شالله و الگو میگیریم😊
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#همسنگرےها! #جانمونین☝️
یه وقت اگه یه روز بجا نیاوردی
نگی دیگه نمیخونم‼️
دوباره شروع کن💪
این ماه شیاطین، به زنجیر کشیده شدن⛓
تو این ماه، رسیدنمون به خدا، زودتر از ماههای دیگه س.✌️
#ان_شاءالله
#تصویربازشود👌
#نذرمهدےفاطمه❤️