شهید شو 🌷
#او_را... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز ب
#او_را... 96
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید.
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم.
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما.
ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم.
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم.
-وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟
-برو بهشت!
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک!
-آهان.ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست!
-اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود.
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد.
-هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط!
-اینجا کجاست زهرا؟
-عجله نکن.بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا تابوت اونجا بود...!
محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد.
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم.
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-نمیگی اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه.معراج شهدا!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی ✨ کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو ف
💔
#عاشقانه_شھدایی
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود😳
اما ...
عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود.
اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید،
دختر عمویش بود که نامزدش شد🌹
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم؛ دختر عمویت را دیدی⁉️
گفت: نه واقعا😅
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی، چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است🌹❤️
#شھیدعباس_دانشگر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سی_و_یکم چله رو به یاد #شھیدحاج_رضاکریمی💞 #شھیدمجیدخدمت💞 #شھیدسیدمحمدحسی
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_سی_و_دوم چله رو به یاد
#شھیدادواردو_آنیلی(مهدی)💞
#شھیدمصطفی_احمدی_روشن💞
#شھیدذوالفقارعزالدین💞
+ رفیق شھیدمون❤️
شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم
و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
و موثر باشیم در ظهور امام
#دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و
تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
در طول روز هم
با هم مطالبی راجع به خودسازی شهدا با هشتک #چله_ی_شھدایی میخونیم ان شالله و الگو میگیریم😊
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#همسنگرےها! #جانمونین☝️
یه وقت اگه یه روز بجا نیاوردی
نگی دیگه نمیخونم‼️
دوباره شروع کن💪
این ماه شیاطین، به زنجیر کشیده شدن⛓
تو این ماه، رسیدنمون به خدا، زودتر از ماههای دیگه س.✌️
#ان_شاءالله
#تصویربازشود👌
#نذرمهدےفاطمه❤️
4_5954222267499021624.mp3
4.75M
💔
هر چه دارم من از گریه هاست
تویی شور محبت
تویی شوق عدالت
🎙بانوای: حاج میثم مطیعی
💕 @aah3noght💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
رفیق شفیق!
در اینڪہ نگاهمان مےکنی
دعایمان مےکنی
و با یادت ، تنھایی معنا ندارد شڪے نیست...
این بار آمده ام تا واسطه شوی تا خدا از من بگیرد
بگیرد آن چیزهایی را که قلبم را سیاه کرده
و مانع رسیدن، مےشوند...
مےگویند این شبها دستانتان را نشان خدا بدهید و بگویید
"دست خالے آمده ام تو دستِ پر از اجابت بازگردان"!
من اما مےگویم
با دستانی پر از گناه
با قلبی پر از حرص و کینه و بخل و ...
آیا جز با واسطه ای نیڪوسرشت،
راه به درگاه عبودیتش دارم؟
رفیقِ جان!
واسطه ای باش تا نگاهم کنند...
#در_مسلخ_عشق_جز_نکو_را_نکشند...
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دیدین بعضی لات ها عاقبت بخیر شدن؟
میدونین چیکار کردند؟
امشب لوطی وار در خونه خدا توبه کنیم
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... اینبار نمیخواستم سوا
#او_را... 97
شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،
-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!
-راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به تابوت ها ،نگاه کرد.
-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟😒
خودشون خواستن برن دیگه!به زور که نفرستادنشون!!
😐
-آره،خودشون رفتن.هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!
خودمم که زیاد اونجا نمیام.میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه!
-یه همچین چیزی بود فکرکنم:خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم.
-خب!؟؟یعنی چی این حرف!؟؟منظورش چیه؟
-خب ببین...
اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن.
یکی داره اینا رو طراحی میکنه.یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!
یه نفر که از همه چی خبر داره.وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته.
هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن!
یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد،پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!
بعضیاشم برای قوی کردنته!آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.
دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟
-اینم که حاجآقا گفت.بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم.
نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
میدونی زهرا!من به بنبست رسیدم.
تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.
اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!
😔
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شعر زیبای یک فرزند شهید در وصف پدرش که تحسین رهبر انقلاب را به دنبال داشت:
گفتی که مانند عمار در فتنه پشت #علی باش
گیرم اگر عمروعاصی بر نیزه قرآن بگیرد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
تو این شبها
برای مردی دعا کنین
که چندین ساله
خودشو سپــر ما کرده
مردی که
نه بهشتی در کنارش داره
نه رجائی و باهنر
نه مطهری و مفتح...
اونقدر تنهاش گذاشتیم که دیگه به زبون آورد... #این_عمار⁉️
#آھ...
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو
🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه
#ویژه_شبهاےقدر
#به_شدت_پیشنهادمیشه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سی_و_دوم چله رو به یاد #شھیدادواردو_آنیلی(مهدی)💞 #شھیدمصطفی_احمدی_روشن💞
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_سی_و_سوم چله رو به یاد
#شھیدمجیدشهریاری💞
#شھیدسیدسجادخلیلی💞
#شھیدمهدی_ایمانی💞
+ رفیق شھیدمون❤️
شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم
و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
و موثر باشیم در ظهور امام
#دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و
تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
در طول روز هم
با هم مطالبی راجع به خودسازی شهدا با هشتک #چله_ی_شھدایی میخونیم ان شالله و الگو میگیریم😊
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#همسنگرےها! #جانمونین☝️
یه وقت اگه یه روز بجا نیاوردی
نگی دیگه نمیخونم‼️
دوباره شروع کن💪
این ماه شیاطین، به زنجیر کشیده شدن⛓
تو این ماه، رسیدنمون به خدا، زودتر از ماههای دیگه س.✌️
#ان_شاءالله
#تصویربازشود👌
#نذرمهدےفاطمه❤️
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
یادش بخیر
#شهیدسیدحمیدطباطباییمهر مےگفت:
"فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست باید
زندگیمان
حرفمان
نگاهمان
لقمه هایمان،
#رفاقتمان هم بوی شهدا را بدهد."
مثل #شھیدجوادمحمدی
فقط خادم الشھدا نبود
رفتار و طرز زندگی کردنش هم
شھدایی بود
و تمام این ها را
پشت پرده #اخلاص، پنھان کرده بود
همین بود که شھادتش را
خیلےها باور نکردند...
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
#زندگی_شھیدانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #برخورد_ارادهها یعنی تکرارعاشورا ؛ یعنی بیعت نکردن با یزید زمان ؛ یعنیما همچنان ایستاده ایم ؛
💔
پرسید: #حکمت این #چفیه چیست ؟
فرمود ...
#یاران اگر می دانستند که
#دشمن ؛
چگونه آماده شده است
برای زمین زدن #اسلام و نظام
هیچ گاه حالت #رزم خود را #ترک نمیکردند ؛
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
💔
متاسفانه بامداد امروز امام جمعه شهرستان کازرون ترور و به فیض شهادت نایل شدند.😔
دومین شهید محراب شهرستان کازرون❣😭
#امام_جمعه
#شهید_خرسند
#ترور
#کازرون
#فتنه
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمدرضا_دهقان قسمت سیزدهم محمدرضا سنت حسنه ای در بهشت زهرا داشت، همیش
💔
#گذرے_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری
قسمت چهاردهم
عاشورا بود.❤️
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده علی اکبر(ع) رفتیم
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم.
با انگشت اشاره کرد و گفت:
"وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید."👈
من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم.
نمیدانستم که آن لحظه شنونده ی وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.😔
راوی: مادر بزرگوار #شھیدمحمدرضادهقان
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#آھ_اے_شھادت...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 97 شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم
#او_را ... 98
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها.وقتی برگشت با لبخند گفت
-ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-آره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
با تعجب نگاهم کرد.
-ها!؟؟یادت رفته ماه رمضونه!؟
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟
-آره دیگه.سومین روز ماهه.نمیدونستی مگه!؟
اممم.... نه -خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-آره خب!
-بابا بیخیاااال تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!
-نه خب...خیلی هم لذت نداره.
البته لذت سطحی نداره!بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر.
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین!لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه.
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن.وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم.
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،شایدم اینکه این تنها امیدمه،باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
درکل ازش بدم نیومده بود!دخترخوبی به نظر میرسید.
قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم،برام فایلش رو بفرسته.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت.اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این،منو بهش جذب کرده بود!
اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAranesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️