eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و دوم #بےتوهرگز ❤️ 🌀زمانی برای نفس کشیدن  دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد …
💔 قسمت شصت و چهارم ❤️ 🌀جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...😩 برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم😌 ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ... داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...😏 چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... - اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید😏 ... حتی اگر دستیار باشه😒 خندید ... سرش رو آورد جلو ... - مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ... برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم😠 ... با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای و بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش، نطق می کرد😏 ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقان😶 قسمت شصت و پنجم ❤️ 🌀برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد … – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه😍 …  همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که ☹️…  چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …  سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود 😫😳… تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …  ــ چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …  گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … – حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …    و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود🤒 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مےنویسم به رنگ خون کمیل، عشق را عاشقان فهمیدند چون رسند بر زمین جاسوسان، با خداشان عهد مےبندند چقدر زیباتر  می شود امروز با گلِ لبخندهای تو و برایم همیشه خواهد ماند لبِ خندی که تکرار نخواهد شد #شهید_مصطفی_صفری_تبار #شهید_کمیل #ارتفاعات_جاسوسان #سردشت #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز دوازدهم فراموش نشهシ
شهید شو 🌷
💔 کلید کجاست⁉️🤔 #امام_خامنه_ای: #کلید حل مشکلات اقتصادی در لوزان و ژنو و نیویورک نیست،☝️ در دا
💔 در وصیت نامه اش نوشته بود: "چشم ، گوش ، دهان و همه چیز؛ . 💞امام سیــدعلی خامنه‌ای ولاغیر☝️... 💞 . 💫 💫رهبرم زاد روزت مبارڪــ 💫💫 با عمل به سیره و فرمایشات شهداء میتونیم خودمان را محڪ بزنیم ڪه چقدر شبیه شون هستیم ... چقدر شبیه #رفیق_شھیدت هستی ...!؟!؟ . #رفیق_شهیدم_جواد #زاد_روز_رهبرم #آقاجان_سایه_تون_مستدام #فداےسیدعلےجانم❤️ 💕 @aah3noghte💕 از عمر من هر چه هست بر جای برگیر و به عمر رهبر افزای❤️
⚫️ ترور آیت الله سید عبدالله بهبهانی ⚫️ 🗓 24 تیر 1289 🗓 آیت الله سید عبدالله بهبهانی از رهبران مشروطه در خانه خود به ضرب گلوله افراد مسلح به شهادت رسید. 💕 @aah3noghte💕
💔 در یکی از اردو ها کنار هم دراز کشیده بودیم . با کلی ذوق و شوق به محسن گفتم: اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و ..... از او پرسیدم محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ڪریم بودن و ڪرامت ...تا چه حد!؟ چه گدایی به تو رو زد ڪه ضریح بخشیدے... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هجدهم... خرمایی را که به سویم دراز ش
💔 🌷 🌷 ... شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ... دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد؟😍 همین روزها راه می افتم و می روم😇 پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده می گوید: "می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی".😄 شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را برانگیزد.🙁 گفتم : "واقعا می خواهی بروی؟ خانواده ات چه می شوند؟ اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرورت هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار میکنی"؟😨 به یاد پدرم و خشنوت نگاهش افتادم.😰 احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس...😢 جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : "باز هم حرف سرورت درست درآمد. ”احمد زودتر و محمود دیرتر....“ نه محمود جان! من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند..."😍😌 و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : "دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم از همه عزیزتری ، خدا حفظت کند".🤗 دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر😖، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم ، باز می داشت ، باعث شد که از فکر رفتن با احمد منصرف شوم .😔 از فکر این که احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد می آمد... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود. دلـداري ام مـي داد و مي گفت: «قول
💔 او که انگار از اول رو شنیده، شروع کرد درباره آینده ی شغلی اش حرف زد گفت؛ دوست دارد برود و در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.🙄 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی هنوز دانشجو بود خندید و گفت که از دار دنیا یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.😬 پرو پرو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا. انگار کتری ابجوش ریختند روی سرم .... کسی نبود بهش بگه : هنوز نه به باره نه به داره!😅 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من طبیبی سراغ دارم که  پولِ دارو و دوا نمےخواهد در اِزای شفا از این مردم  جز دلی مبتلا... نمےخواهد💔😭 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 یادش بخیر... آن رفیق شفیقی که مےگفت "تنها چیزی که در آن نیست.... است"... بعضی حرفا رو باس قابش ڪنی و بکوبی به دیوارِ بےقراریای دلت💔 تا یادت نره چند چندی!!! آقا جواد فهمید ڪه آزمون بندگی در چیست! آرے... بندگی در است و دعایمان ڪن تا صبر پیشگی را یاد بگیریم. در طاعت در مصیبت در معصیت ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پمپئو وزیر امورخارجه امریکا گفته: چون دیپلمات های امریکایی اجازه ندارند در تهران باشند و آزادانه بچرخند پس دلیلی نمےبینیم که ظریف و دیپلمات های ایرانی هم آزادانه در نیویورک پرسه بزنند! ✍کاری ندارم که جناب ظریف، عاقبت دامان خودشم گرفته و از گندم امریکا (بخوانید گندم ری) نخواهد خورد ؛ سوالم از پمپئو اینه که ایران چند بار باعث جنگ یا حامی جنگ تو امریکا شده⁉️🤔 در تاریخ چند شهروند معمولی امریکا به دست نظامیان ایرانی در خاک امریکا مورد تعرض قرار گرفتن یا کشته شدن⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و چهارم #بےتوهرگز ❤️ 🌀جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پری
💔 قسمت شصت و ششم ❤️ 🌀با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت😡 … – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه… – دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان!😒… یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم 😭… – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ … پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم😏 …    چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😳🤔 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …  قسمت شصت و هفتم ❤️ 🌀46 تماس بی پاسخ  نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم 🍲… بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون 🙁😳… با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد … پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود😲… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … – با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …  این رو گفت و بی معطلی رفت …  خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود … – از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …  ... 💕 @aah3noghte💕
ماه گرفتگی از ساعت ۱۲:۳۰ شب نمازآیات یادتون نره چله دعای توسل روز سیزدهم فراموش نشهシ
سلام همسنگری ها بعضی اعضا پیام دادن که داستانها نصفه هست و قسمتای داستان ، پرش داره لطفا ایتاتون رو بروزرسانی کنین تا براتون ارسال بشه😊
💔 آنانڪہ گــمنامند؛ تبارند... 📸دوربین عکاسی که هنگام شهادت همراه شهید بوده ... 💕 @aah3noghte💕
ظاهر.mp3
6.29M
💔 که وقتی بهشون میگیم ظاهرت مشکل داره، حجابتو رعایت کن میگه دلم پاکه!😌 👆حتما این فایل رو گوش کنن... 📢یوسف پیامبر با همه زیبایی و موقعیتی که داشت حاضر نشد گناه کنه؛ من و شما چی؟؟؟ 🎙استاد پورآقایی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که 110جلد کتاب نوشت.... #شھیدس
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که ۲۰سال از عمرش را خارج از کشور بود‼️ #شھیدسیدمحمد_پاک‌نژاد:  در سال 1318 در یزد متولد شد.  اجدادش از علمای طراز اول شهر و حوزه علمیه یزد بودند. وی دوره ابتدایی را در دبستان ملی اسلام و تحصیلات متوسطه را در یزد و تهران طی کرد. پس از اخذ دیپلم با توجه به علاقه‌ای که به مذهب داشت، #لبنان را برای ادامه تحصیل و گذراندن دوره دانشگاهی انتخاب کرد. در لبنان همچنین از محضر امام موسی صدر کسب فیض کرد و برای ادامه تحصیل به #آلمان و #سوئیس رفت. دکترای خود را در رشته اقتصاد و پایان نامه ای تحت عنوان «مسائل اقتصادی در اسلام» اخذ کرد. پس از پیروزی انقلاب به عنوان عضو هیئت مدیره کاغذ و چوب منصوب و خدمات صادقانه‌ای در جهت تهیه طرح‌های اقتصادی برای وزارت بازرگانی انجام داد و در فاجعه هفت تیر 1360 به شهادت رسید #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 پاسخ تهیه کننده «گاندو» به سخنان رئیس دفتر رئیس جمهور مجتبی امینی: جناب آقای واعظی؛ سریال گاندو توهم و تخیل نیست، سریال گاندو صدای در گلو مانده مردم ایران است‼️ چه شد که دشمنان مردم و شبکه های معاند از جمله بی بی سی و سی ان ان به محتوای سریال گاندو حمله کردند و شما هم حمله کردید؟😏 پاسخ یک گزینه بیشتر نیست، سریال گاندو #حقیقت_و_اقتدار_جمهوری_اسلامی را به رخ جهان کشاند و کیست که نداند که نمایش حقیقت تلخ است و برخی را به شکایت وا می‌دارد. fna.ir/datvou #تصویربازشود #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
💔 قرار نیست همه یه تیپ و یه شکل و یه قیافه باشن تا اجازه داشته باشن به کشور کنن این جوون تو کادر هستن که شاید تیپ و ظاهرشون به مزاج بعضیا خوش نیاد اما حرف از به میهن که شد بیشتر از مدعیان پای کشورش خون دل خورد... ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب و شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید☝️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نوزدهم... شده پشت سرش تا آن سر دنی
💔 🌷 🌷 ... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند .🙁 .... محمودسکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش باسینی هندوانه واردشد.🍉 بوی هندوانه سرحالم آورد. چقدر بجا بود.😋 همان طور که قاچی هندوانه به دهانم میگذاشتم گفتم: "آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟" محمودفارسی گفت : "بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدامیشود" پرسیدم : "به من گفتند شما شیعه حضرت علی(علیه السلام) هستید، چطور شد که بعدها به شعیان پیوستید؟"🤔 مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت وگفت : "هنوز بقیه ماجرا مانده..... حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیرم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید." محمودگفت: "خدا میداند چند بار این قضیه را شنیده ای و باز مثل روز اول اشک میریزی و اشتیاق نشان میدهی..."🙂 مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت: "هزار بار هم که بشنوم کم است.... پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تو اثر میگیرند". بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم. محمود تا دم در او را بدرقه کرد وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید..... اگر چنین باشد پس چگونه موجودی است؟....! ... 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست