eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت65 بالاخره
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



مهماندار تذکر می‌دهد که کمربندها را ببندیم.

حامد درحالی که برمی‌گردد می‌گوید:
- بعداً ان‌شاءالله با هم صحبت می‌کنیم.

به بیرون خیره می‌شوم؛ به سیاهی‌اش. هواپیما از زمین بلند می‌شود.

چشمانم را می‌بندم و به سوریه فکر می‌کنم؛ به چیزهایی که قرار است ببینم و می‌دانم که روحم را می‌خراشد.

می‌دانم که هربار فجایع رخ داده در سوریه را می‌بینم، ده‌ها سال پیرتر می‌شوم؛ اما چاره ندارم.

نمی‌توانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم. این هواپیما پر از آدم‌هایی ست که نمی‌توانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدم‌های دیوانه.

چشم که باز می‌کنم، شهر را می‌بینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم می‌درخشد.

چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را می‌کشاند به سوی خودش.

این جعبه جواهرات آرام زیر پایم می‌درخشد و کوچک می‌شود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمی‌آید.

لبخند می‌زنم. چراغ‌های شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کم‌کم می‌روند که بخوابند.

بعضی‌ها هم تا دیروقت بیدار می‌مانند تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند.

جنگ نیست.

مردم زندگی‌شان را می‌کنند، هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانه‌های خودشانند، کنار عزیزانشان.

مجبور نشده‌اند یک شبه جانشان را بردارند و پای پیاده از شهرشان فرار کنند.

کسی از دوستان و اعضای خانواده‌شان را جلوی چشمشان سر نبریده‌اند. 

هیچ‌وقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیده‌اند.

چرا؟ چون هنوز آدم‌های دیوانه‌ای هستند که نمی‌توانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند.
برعکس، به دمشق که می‌رسیم همه‌جا تاریک است و خاموش.
می‌گویند هرجا بروی، آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد. آسمان ایران روشن است و امن.

هر پرنده‌ای نمی‌تواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشه‌اش پر از تهدید است. 

چراغ‌های هواپیما هم خاموش است؛ چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم.

اگر خلبان می‌توانست، از همان بالا ما را یکی‌یکی پرت می‌کرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.

سلام دمشق!
*

- مرکز، جلال داره حرکت می‌کنه به سمت قرار.

- دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم.

بی‌سیم را رها کردم روی میز. این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمی‌اش.

پنج‌ تا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم.

از حجم اسلحه و مواد منفجره‌ای که تبادل می‌شد و تحویل می‌گرفتند می‌شد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما می‌گذاشتیم؟

امید صدایم زد؛ صدایش می‌لرزید:
- عباس...عباس بیا این‌جا...

از پشت میز بلند شدم و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیام‌های ناعمه را تحت نظر داشت.

با کمک جلال توانسته بودیم رد حساب کاربری‌اش را بزنیم. حالا همه‌شان تحت نظر ما بودند.

امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد: 
- شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف.

برق از سرم پرید. امید مضطرب نگاهم کرد:
- یعنی فهمیدن؟

میان موهایم چنگ انداختم:
- نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو می‌کردن، گم و گور می‌شدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، می‌خوان براشون شاخ نشه.

- خب چکار می‌کنی عباس؟


وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛ هر ثانیه که می‌گذشت جلال به مرگ نزدیک می‌شد.

سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد:
- عباس! عباس کجا می‌ری؟

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...