eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_چهارم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون. ر
💔 رمان پرسید : -هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با مِن مِن گفتم: -نههه.. من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت: -مگه شما هم محلی نیستید؟؟ با مکث گفتم: -نه.. نگاهی به اطراف انداخت. گفت: -کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم: -من کسی رو ندارم. گفت: -خدارو دارید.. -مسیرتون کجاست؟ گفتم: -پیروزی بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت: -رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر و افضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که از نظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت. سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت: -رو چشمم داداش. پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت: -ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم: -نه ممنون. من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت: -نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن. کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت: -تعلل نکنید خانوم. بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم: -من در این سفر فقط به شما زحمت دادم. حلالم کنید. حاج مهدوی گفت: -زحمتی نبود. همش خیر و رحمت بود. در امان خدا.. خیر پیش!! رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت و سوییچ رو داخل قفل انداخت!! سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید و راه افتاد . در راه از او پرسیدم: -ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. گفتم: -خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد: -عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم: -بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل، باید هم، شناس باشه. او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت. بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم. از اوتشکر کردم و با کلی اظهار شرمندگی پیاده شدم. او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. اذان میگفتند. ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!☺️😍 ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے  علــے احســاس ڪرد چــاره اے جز ت
💔 ✨ نویســـنده: ساعتے گذشت و اشعــــث ڪه براے مذاڪره با معاویـــه به خیمــــه گــــاه او رفتـــه بود، با نامـــه اے از سوے معاویــــه بازگشت. معاویــــه خطـــــاب به علـــے نوشته بود: "ڪشمڪش میان مــــا طولانے شده و هر یڪ خــود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل مے طلبد، ميداند، در حالـــــے ڪه هیچ یڪ از طرفیـــــن دســـت طاعــــت به دیگرے نمےدهد. از هر دو طرف افراد زیادے ڪشته شده اند و مے ترســــم ڪه آینــــده، تر از گذشته باشد. مـــن و تـــــــو مسئــــول این نبرد بودیم و جز من و تو ڪسے مسئول این جنگ و این ڪشته ها نیست. من پیشنهادے دارم ڪه در آن زندگے و صلاح امـــــت و حفـــــــظ خــــــون آنــان و آشتے و ڪنار رفتن ڪینــــه هاست و آن این ڪه دو نفر، یڪــے از یـــاران مـــن و دیگرے از اصحــــاب تو ڪه مــورد رضایتند، میـــان ما بر طبق قـــرآن حڪمیت و داورے ڪنند. این براے مـــن و تـــــو خوب تر و دافــــع فتنـــه است. از خــــــدا در این باره بتـــــرس و به حڪـــم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستے." امـام نامـــه را ڪه خواند، خم بر ابــــرو آورد. فڪر ڪرد ڪار دنیـــــا به جایے رسیده است ڪه آدمے چون معاویـــــه او را به قـــــرآن و اطاعــــــت از آن فرا مےخواند! قلـــــم برداشـــت و پاســـــخ نامه ے معاویـــه را این چنین داد: "ستمگرے و دروغگویے شخص را در دیـــن و دنیایش تبـــاه مےڪند و لغزش او را نزد عیـــب جویــــان آشڪار مےسازد. تو مےدانے ڪه بر جبــــران گذشته ها قادر نیستے. گروهــے به ناحــــق با شڪستن پیمان، آهنــــگ خلافـــــت ڪردند و دستــــور صريـــــــح خـــدا را تأویل نمودند و خـــداوند، دروغ آنان را آشڪار ساخــت. از روزے بتـــــرس ڪه در آن، ڪسے ڪه پایان ڪارش ستــــوده است خوشحــال شود و آن ڪسے ڪه رهبـــرے خــود را به دســـت شیطــان سپرده و با او به نبرد برنخاسته، پشیمــــان مےگردد. ما را به حڪم قـــرآن دعـوت ڪردے در حالے ڪه تو اهل آن نیستے، ما تو را پاســـخ نگفتیم، ولي داورے قـــرآن را پذیرفتیـــم." انتخـــــاب دو نفــــر از دو طرف به عنوان در دستور ڪار قرار گرفت. خبر رسیـــــد ڪه معاویـــــه عمــــــروعـــــــاص را برگزیده است و اشعــــــث با مشــورت همفڪران خود بدون علـــے اعلان ڪرد ڪه: "ما اشعــــــرے را انتخــاب ڪرده ایم." علــے تعجب ڪرد؛ ابو موسے اشعرے، همـــان ڪسے بود ڪه در جنگ امــــام را یارے نڪرد و عملا در مقابل او ایستاد، پس اینڪ چگونه مےتوانست نماینده ی امام در شورای حکمیت باشد و بر حق تڪیه بزند و از حقـــوق علـــے ڪند؟! علــــے گفت: "من به ابــو موســــے اشعـــرے راضے نیستم و او را شایسته ے این ڪار نميدانم. او از ما جدا شد، مردم را از یارے من بازداشت، سپــس فرار ڪرد تا این ڪه به وے تأمین دادم و از گناهش گذشتم. من به حڪمیت ابــن عبـــاس راضـے ام ڪه شایسته تر از اوست." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi