eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 حاج حسین یکتا: هرچقدر به بالای قله‌ی ظهور نزدیک می‌شیم، هوا کم میشه! دیگه به شُشِ هرکسی نمی‌سازه! بی‌هوا می‌خرَن، بی‌هوا می‌بَرَن، بی‌هوا میاد! خیلی حواستونُ جمع کنید؛ میزان هوای نَفسه. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 خدایا می‌دونم لیاقت شهادت رو ندارم اما... تا حالا لیاقت کدوم یکی از نعمت‌هایی که بهم دادی رو داشتم خدایا از فضل و کرمت شهادت رو روزی من کن... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت.... .. 💕 @aah3noghte💕
💔 هر که خادم تر بسیجی تر هر که بسیجی تر عاشق تر... #شهید_محمد_بلباسی #بلبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥اظهارات قابل تامل امروز روحانی در مورد ترامپ؛ 🔹آیا خبری در راه است 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🎥اظهارات قابل تامل امروز روحانی در مورد ترامپ؛ 🔹آیا خبری در راه است #پیشنهاددانلود #اندڪےبصیرت
💔 🔴 هماهنگی رسانه های وابسته و زنجيره ای برای اقناع سازی برای با آمریکا 🔻متأسفانه دولت ناتوان و ناکارآمد روحانی و رسانه‌های وابسته بهش، در این پائیز برفی، دوباره سر دربرف برده اند و مجدداً در حال تبیین هستند. 🔻اقدامی که همیشه با واکنش مردم روبرو شده، چرا که اگر دولتی ها عاقل باشند از یک سوراخ 2بار گزیده نمی‌شوند، البته اگر عاقل باشند. 🔻6سال و نیم مردم و کشور رو به فنا دادند، بازهم دست از این التماس به بیگانه بر نمی‌دارند. 🔻یکی نیست به این‌ها بگه آخه مگه گوجه تولید داخل نیست که الان باید اینقد گرون باشه؟!/حتی عرضه مدیریت رو هم ندارند، چه برسه به مذاکره با گرگ‌ها و روباهان حیله گر و وحشی غربی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهـایــے_ازشبــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم کی تموم میشه؟خدایا من به درک ولی حواست به آبرو😥وبچ
💔 او حرفی نزد.گفتم:😣😥🙏 _نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود.💚تسبیحم💚 رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم.جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود!نگرانیم ازیک چیز بود. و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟!😰 مسعود 🛌که در اتاق روی تخت افتاده بود!!پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! !با اضطراب پرسیدم: _نسیم  اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟ چرا جوابم رو نمیداد. داشتم دیوونه میشدم.روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد.😖😥خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن.😢شونه ش رو تکون دادم. _نسیم؟!!نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم. 🍃🌹🍃 بالاخره زبون واکرد. مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه!: _الان میرسن! گفتم: 😰 _کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا. گفت: _به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت.. با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود.ادامه داد: _گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو🍹 خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی..😏 آب دهانم رو قورت دادم!گفتم: _اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟ 🍃🌹🍃 بلند بلندخندید.از ترس بدنم تکانی خورد. گفت: _احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی..😏 با تعجب تکرار کردم:😳😥 _مست شم؟ مست شم که چی؟؟ او انگار دوباره جون گرفت.دور اتاق چرخید و گفت: _تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده. با تمسخر خندیدم.گفتم:😏 _واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟ او با اطوار درکلمات گفت:😏 _اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه.. 🍃🌹🍃 وجودم پراز اضطراب شد. نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم!پرسیدم:_چطوری؟؟😨 او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت: _وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!!ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم.😏 دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده.با پوزخندی گفتم: _واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارهاموفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه📡 که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی.. او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد.😡 _مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی وپول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه. دیگه واقعا خوف به دلم افتاد. اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.گفتم: _خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟! او روی یکی از مبلها  نشست و خیره به چشمهام گفت:👀😏 _باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون👰👳 یک نامه✉️ در خونه ی پدرشوهرت مینداختم.«که من فلان پسرم.این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.»تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..تو هنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری. وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی!! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه.. ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست و پاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.😱😰 ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🍂 همیشه می‌گفت: دوست دارم با زبان روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شهید شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم 🍂 و از طرفی می‌گفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید، و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند❌ 🍂 همان شد که حسن می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره؛ شهید شدند که از صورتش چیزی باقی نمانده بود😔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در یکی از عملیات ها که آقای عاصمی همراه ما بود می خواستیم از یک پلی که عبور کردن از آن مشکل بود عبور کنیم. سرانجام بعد از سعی و تلاش فراوان موفق به عبور از آن شدیم. در آن لحظه در حالی که من خیلی خوشحال شده بودم به آقای عاصمی رو کردم و گفتم: "خدا را شکر که توانستم از این پل عبور کنیم." در آن هنگام ایشان نگاه معنا داری به من انداخت و در جواب حرفم گفت: "هر که از پل بگذرد خندان بود. این پل، پل دنیا است. هرگاه از پل آخرت گذشتی خوشحال و مسرور باش." 📚 اطلاعات دریافتی از كنگره سرداران و 32000 شهید استانهای خراسان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 (ع): 🌸شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد💔 ‌ 📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵ تعجیل در ایشان صلوات ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ⭕️ الاغ سواری در اصفهان به نشانه اعتراض به قیمت بنزین که با کمک راهنمایی رانندگی متوقف شد 😁 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⭕️ یک عدد گوجه در یکی از فروشگاه‌های محمود آباد ۴۰۰۰تومان! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🏴 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ 🕌 امام رضا علیه‌السلام : «مَنْ زَارَ الْمَعصُومَةَ بِقُمْ کَمَنْ زَارَنى.» «هر کس معصومه(س) را در قم زیارت کند، مانند کسى است که مرا زیارت کرده است.» آجرک الله یا صاحب الزمان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 « ألسَّلاَم ُ‌عَلَيک ِ‌يَافَاطِمَة َ‌المَعصُومِة » وقتے از دور دو چشمم بہ حرم مے ‌افتد ناخودآگـاه سلامت بدهم، «زهـرا جان» ↓ 🍃🥀 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 خدای حسینم... من جهنمی که تو رو بخندونه بیشتر از بهشتی دوست دارم که تو باهام قهر باشی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از صحن امام رضا(ع)وارد می‌شوم توقفی ، وسلامی کوتاه ... بعد صحن امام هادی(ع) ، پرده مخمل سبز را کنار میزنم چند گامی جلوتر، سمت چپ، ضریح! بوسم نمیچسبد به ضریحش!!! انقدر که صف بوسه ها طولانی است طواف می کنم تا شاید جمعیت همچون نیل شکاف بخورد و ... صدایی بلند می شود: نثار قمر بنی هاشم(ع)صلوات!!! و من دست و پایم را جمع می کنم نکند عباس(ع) آمده زیارت معصومه(س)؟ رحلت شهادتگونه #حضرت_معصومه تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از آخوند لیدر سلفی‌گیر(مازنی) در مجلس و کامبیز ژن‌خوب تا مطهری صاحب فحش پفیوز در مجلس و محمود صادقی که برای شوآف بنزینی استعفا داده بود، دوباره ثبت‌نام کردند مردم مواظب باشید! جمله‌ی شهید مدرس "بروید آدم انتخاب کنید" را ملاک قرار بدیم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 از: شهید همت اسطوره اخلاص به: تمامی کسانی که دوست دارند شهید شوند اگر اخلاص داشته باشید، همه چیز است... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد او حرفی نزد.گفتم:😣😥🙏 _نسیم تو رو خدا برو لباسامو ب
💔 یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.با لحنی پیروزمندانه گفت:😏 _هااان؟؟ چیشد؟!هنوزم میخوای بگی نمی‌ترسی؟ امروزم یک نامه✉️ رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!😏👎 🍃🌹🍃 زنگ آیفون به صدا در اومد. با وحشت😰 از جا پریدم.پرسیدم: _کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:😏 _نگران نباش غریبه نیستن آشنان!! با وحشت به سمتش دویدم!😰 _حاج کمیل وپدرشن؟؟ او خنده ی عصبی ای کرد. _نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!😏👍 🍃🌹🍃 از حرفهاش سر در نمی آوردم! اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.👥 یقه ش رو گرفتم. _بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن🔥نسیم🔥 وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست. او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد. _خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم. با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:😠😨 _بهت میگم با کیا؟؟ دِ حرف بزن بی شرف! گفت:😏 _با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن.. باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.گفت: _نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه. عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:😖😥 _الهی آتیش بگیری🔥نسیم..🔥 چادرم. چادرمو بهم بده.. گفت: _کلید ندارم. و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد. 🍃🌹🍃 من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.😥اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود.باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید. مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم. با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:😭😵 یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم  نجاتم بده …نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه. 🍃🌹🍃 صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم👜 و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و ✨چادر تاشده وچانه داری ✨که بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.قسم میخورم چادر سرم کردند. 🍃🌹🍃 همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند. اما از نسیم خبری نبود.🔥میلاد و حمید🔥 با 👁چشمهایی کثیف و شیطنت بار 👁نگاهم میکردند. ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل. ح
میلاد گفت: _هی ببین کی اینجاست؟!!!!نمازمیخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟ حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت: _من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه… از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود. 🔥نسیم🔥 لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت: _خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه 🔑🏠هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت: _ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست.اصلا قندم افتاده .. او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم 😰 و💚تسبیحم💚 رو فشار میدادم.نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟با التماس رو به نسیم گفتم:😰😣🙏 _نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس. نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.رو به آنها با التماس گفت: _قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید.. حمید کف دستش رو به هم مالید: _آخخخخ چه فیلمی بشه این فیلم.. خدایا نه…قرارمون این نبود..😰☝️ من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟ نسیم ضبط🔊 رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت. تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم😫😵 _کمکککککککککک……… و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: _کجا؟؟؟؟......😏 ادامه دارد.. نویسنده: ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 آقا جواد برای شهدا خیلی خالصانه کار میکرد اعتقادش این بود که کار برای شهدا باید همه چیز تمام باشد در خادمی مناطق عملیاتی هم خستگی به جان میخرید اما برای شهدا کم نمیگذاشت . . . همین اخلاص همین خستگی ها همین از خود گذشتن ها بود که عاقبت، جواد به چشم شهدا آمد پادرمیانی کردند و خدا جواد را خرید ... 💕 @aah3noghte💕 ♥️ پیج شهید جواد محمدی ♥️ https://instagram.com/Javad_mohammady_110