eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 را جز به اهل درد نمی دهند......❤️🍃 بیشتر که به درد بخوری.....✌️ درد بیشتری به تو خواهند داد و شهیدت می کنند✨ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 پ.ن: این دلشکسته قبلا در کانال تلگرامےمون منتشر شد...
💔 می خوای هیچ وقت رابطه ت با خدا سرد نشه؟!🤔 هنر داشته باش؛👌 هنر دیدن فضل اهل بیت، هنر دیدن نعمت های الهی....👍🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
4_5958510367142315150.mp3
14.19M
💔 🌸 ویژه عیدغدیر 🌸 (تمام لذتِ تو دنیامہ همین؛ کہ هستم نوڪرِ امیرالمومـنین ) 7⃣ روز تا ♥️ 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📷تصاویری از خشونت در لبنان پس از سفر ماکرون رییس‌جمهور فرانسه به این کشور با ۲۳۸ مجروح تا این لحظه 🔸بانک مرکزی در بیروت توسط اغتشاشگران تسخیر شده! نسخه تکراری آمریکا در فتنه 88 را داریم در شهر بیروت مشاهده می‌کنیم! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_98 آن شب گذشت... با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ا
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد (خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون! من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کند. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دنبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.  این قنج رفتن هایِ دلی،  یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد... در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد.  شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ  شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم! هرچند که این آقایِ بابا از همون اول، عروسشو دیده و پسندیده بود) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ (مگه مرده ها ما رو میبینن؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه...) خندید و با آهنگ خواند (نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد (شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت (خب حالا وقتِ معارفه ست..  معرفی میکنم.. بابا..  عروستون.. عروسِ بابام..  بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا... وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز در میونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم...) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید (تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد (اگه شهید نشم.. میمیرم..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_99 خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد (خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. ا
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..  با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ  فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ می انداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پر تشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت. دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم. مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج... تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است. هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟ نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم. انگار نگاهم را خواند (سارا خانوم.. مادرم فقط منو داره و هزار تا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش. اما شرایط  شمارو هم کاملا درک میکنم.. منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین.) چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ  تمام عروسهایِ دنیا نیستم.. نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است. با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ (چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید. با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟  و او با لبخند پاسخ داد (اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..) از رفتارش سر در نمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند.. این اولین برخورد فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام.. با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟) کمی سرش را خاراند (والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست..) آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ (خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟) لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد (آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود.. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..) متوجه منظورش نمیشدم (خب مگه چیه؟؟) مهربانتر از همیشه پاسخ داد (بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..  شما نابی.. تاج سری.. کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟) حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم. راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم.. وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. (اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
💔 کریمی قدوسی: آقای روحانی امروز شما مصداق این کلام امیرالمومنین هستید که فرمودند: "لا رای لمن لایطاع" 👈شما هیچ گاه از رای و نظر ولی امر مسلمین تبعیت نکردید که امروز مدعی می‌شوید اگر مقام معظم رهبری موافقت کنند گشایش اقتصادی به وجود می‌آید. ➕این مصداق، رفتار و شخصیت دوگانه شماست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 روایتی از روزهای غربت زینبیه...💔 همسر شهید همدانی: ...دقایقی بعد به کوچه هایی باریک رسیدیم که در میان ساختمان هایی بلند و نیمه ویران محصور بودند. کوچه ها آن قدر باریک و پیچ در پیچ و ساختمان ها آنچنان بلند بودند که حتی بیرون ماشین هم به زحمت میشد سرچرخاند و رنگ آسمان را دید! سر یکی از همین کوچه ها تابلوی آبی‌رنگی کاشته شده بود که راهنمای حرکت به سمت زینبیه بود و با گلوله هایی که حکایت از نفوذ تکفیری ها به این منطقه داشت، سوراخ سوراخ شده بود. فلش تابلو نشان میداد که باید به سمت راست دور بزنیم. ماشین که پیچ کوچه را پشت سر گذاشت، از دور گنبد حرم پیدا شد. دیدن گنبد، شوق زیارت خانم را در وجودم زنده کرد. پر شدم از شادی این توفیق اما... این شادی دوامی نداشت...! گنبد زخمی بود... زخمی از بی حرمتی تکفیری ها..! همه آن شادی لحظاتی پیش جایش را با غم و غصه‌ای عمیق عوض کرد. اشک توی چشم هایم پر شد. ای کاش می مُردم و این صحنه را نمی دیدم...!😔 پ.ن: مدافعان حرم حقیقتا عباس های زینب بودند... و هستند...💞 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 یکی از عوامل نشاط و حال خوش معنوی این است که انسان، بهشت و حیات آخرت را تصور کند. تصور اینکه ما در عالم آخرت، در آن بهشت زیبا زندگی خواهیم کرد، چنان لذتی در وجود انسان ایجاد می‌کند که آدم می‌تواند تمام لذت‌های سطحی و رنج‌های دنیا را فراموش کند. | استاد پناهیان | .. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 به بزرگترات یاد آوری کن فکر جاسوسی از این مملکت رو از سرشون خارج کنن...✌️🏼 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وارث مُلک تبسم، کاظم است عشق عالمتاب هفتم، کاظم است آفرینش، سوره ای از مهر او بر لب هستی، تبسّم کاظم است ولادت هفتمین خورشید تابناک امامت حضرت اباالرضا امام موسی کاظم علیه السلام مبارک⚘ ... 💞 @aah3noghte 💞
Fadaeian_Haftegi_980531_1.mp3
18.26M
💔 مولودی ولادت امام کاظم علیه السلام باب الحوائج عالمه آقام اباالفضل باب الحوائجی تو برای خود عباس..😊 ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 احتیاج ما به شهدا به دعایشان به نگاهشان به ادامه دادنِ راهشان مثل نفس کشیدن است اگر دَمی بی یاد شهدا به سر شود شڪ نخواهم داشت ڪہ عمرمان، به سـر خواهد رسیـد دعایت نگاهت را از ما نگـیر که سخت، محتاجیـم... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
VID_20200805_201053_212.mp3
2.63M
💔 💞 امشب از زبان کسی مناجات میکنیم که پله های عرفان را در میدان جنگ گذراند... انسان می تواند این چنین بالا برود و اوج بگیرد... این صوت بهشتی را هر روز بشنوید! خدایا به آن تپش قلب ها... خدایا به آن رد پاها.... خدایا به اضطراب قلب ما و به اشتیاق قلب آن ها... خدایا جز شهادت برای ما مخواه! و چه زیبا خدا با او ملاقات کرد!!!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مست بودیم از غـدیر خم، دوباره عید شد تو به دنیا آمدی ... مستی ما تمدید شد در ساحـل سخـاوت دریـای کاظمین مائیم و خاک پای مسیحای کاظمین با دست‌های خالی از اینجا نمی‌رویم ما سائلیم ... سائل آقای کاظمین !! 💕 ولادت حـضرت امام موسی کاظم(ع) مُبارک🎊 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_هشتم عراق، منطقه ای در محاصره سیصد و ش
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) عراق استان اربیل_ مسعود بارزانی داعش رسیده بود پشت دروازه های اربیل. داعشی که با اندیشه کاباره ای به دنیا🌏 آمد ، با کمک اروپا رشد کرد و با پول عربستان و...جنایت کرد. زن ها را به اسارت می برد و می فروخت ، به آتش میکشید ، ویرانه می کرد. رهبر کردها، مسعود بارزانی خطر را بیخ گوش احساس می کرد... تماس گرفت با آمریکایی ها، جواب رد دادند. با انگلیسی ها، محل نگذاشتند. با ترکیه، فرانسه، حتی عربستان... اضطرار و اضطراب فوران کرده بود... تنها یک مرد مانده بود، ! با ایران 🇮🇷 تماس گرفت: تنها کسی که تماس کردها را بی پاسخ نگذاشت ، او بود که گفت: _کاکا مسعود! تا فردا مقاومت کنید ، بعد از نماز صبح در اربیل خواهم بود. امشب استان خود را حفظ کنید! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بسم رب علی(ع) 🟢 ماجرای غدیر تنها ماجرای یک بیعت نبود؛ بلکه داستان انتخاب افضل ترین فرد برای جانشینی افضل ترین خلق بود. اما تاریخ بار ها به خود دیده است انسان هایی را که حسد می ورزند و حق را انکار میکنند. همان هایی که در غدیر پیمان بستند اما بعد آنرا شکستند، 💬 تا آنجا که علی(ع) فرمود: "مردم عذر خواهی کنید از کسی که دلیلی بر ضد او ندارید، مگر من پیراهن عافیت را با عدل خود بر شما نپوشاندم؟و ملکات اخلاقی انسانی را به شما نشان ندادم؟" ‼️ با این حال آنها به دلیل کم بصیرتی امیرالمؤمنین را تنها گذاشتند. 📚 تاریخ را که مرور میکنیم فهمیدنش سخت نیست که ماهم اسیر تعلقات شده ایم؛ ❔مگر مهدی فاطمه(عج) جانشین پیامبران نیست؟ ✋🏻 پس این بار با یاعلی من و تو تاریخ باید جور دیگری رقم بخورد... ♥️ یا علی تا صبح طلوع ... 💠 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ‏اوایل دهه هفتاد با نظر امام⁉️ خانم ابتکار! حضرت امام(ره) سال ۶۸ رحلت کردند. اگر قصد ادامه راه هاشمی و کروبی در نقل‌قول‌سازی از امام را دارید، حداقل در تاریخ‌سازی دقت کنید! *آسید* ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ‏اوایل دهه هفتاد با نظر امام⁉️ خانم ابتکار! حضرت امام(ره) سال ۶۸ رحلت کردند. اگر قصد ادامه راه
💔 ‏وقتی اصلاح‌طلبا گوشه‌ی رینگ گیر می‌کنن... من بودم و امام و سید احمد و اون ماشین سیمرغ ضد گلوله☝️ امام رو کرد به من گفت: معصومه بیا برو این ملک رو بالا بکش حالا اگر میتونید ثابت کنید که دروغ میگه نه امام و سید احمد هستن، نه حتی اون ماشین سیمرغ *حاح فیدل* ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . حاج فیروز زیرک کار به قافله محرم ۱۴۴۲ نرسیدُ آسمانی شد و این شاید حکایت خیلی از ماست که از اجل خبر نداریم و معلوم نیست به محرم برسیم.. .. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خطبه_غدیر وَ سَأَلْتُ جَبْرَئیلَ أَنْ یَسْتَعْفِی لِی (السَّلامَ) عَنْ تَبْلیغِ ذالِکَ إِلیْکُمْ
بخش سوم خطبه غدیر: اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام فَاعْلَمُوا مَعاشِرَ النّاسِ (ذالِکَ فیهِ وَافْهَموهُ وَاعْلَمُوا) أَنَّ الله قَدْ نَصَبَهُ لَکُمْ وَلِیّاً وَإِماماً فَرَضَ طاعَتَهُ عَلَی الْمُهاجِرینَ وَالْأَنْصارِ وَ عَلَی التّابِعینَ لَهُمْ بِإِحْسانٍ، وَ عَلَی الْبادی وَالْحاضِرِ، وَ عَلَی الْعَجَمِی وَالْعَرَبی، وَالْحُرِّ وَالْمَمْلوکِ وَالصَّغیرِ وَالْکَبیرِ، وَ عَلَی الْأَبْیَضِ وَالأَسْوَدِ، وَ عَلی کُلِّ مُوَحِّدٍ. ماضٍ حُکْمُهُ، جازٍ قَوْلُهُ، نافِذٌ أَمْرُهُ، مَلْعونٌ مَنْ خالَفَهُ، مَرْحومٌ مَنْ تَبِعَهُ وَ صَدَّقَهُ، فَقَدْ غَفَرَالله لَهُ وَلِمَنْ سَمِعَ مِنْهُ وَ أَطاعَ لَهُ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُ آخِرُ مَقامٍ أَقُومُهُ فی هذا الْمَشْهَدِ، فَاسْمَعوا وَ أَطیعوا وَانْقادوا لاَِمْرِ(الله) رَبِّکُمْ، فَإِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ هُوَ مَوْلاکُمْ وَإِلاهُکُمْ، ثُمَّ مِنْ دونِهِ رَسولُهُ وَنَبِیُهُ الُْمخاطِبُ لَکُمْ، ثُمَّ مِنْ بَعْدی عَلی وَلِیُّکُمْ وَ إِمامُکُمْ بِأَمْرِالله رَبِّکُمْ، ثُمَّ الْإِمامَةُ فی ذُرِّیَّتی مِنْ وُلْدِهِ إِلی یَوْمٍ تَلْقَوْنَ الله وَرَسولَهُ. هان مردمان! بدانید این آیه درباری اوست. ژرفی آن را فهم کنید و بدانید که خداوند او را برایتان صاحب اختیار و امام قرار داده، پیروی او را بر مهاجران و انصار و آنان که به نیکی از ایشان پیروی می کنند و بر صحرانشینان و شهروندان و بر عجم و عرب و آزاد و برده و بر کوچک و بزرگ و سفید و سیاه و بر هر یکتاپرست لازم شمرده است. [هشدار که] اجرای فرمان و گفتار او لازم و امرش نافذ است. ناسازگارش رانده، پیرو و باورکننده اش در مهر و شفقت است. هر آینه خداوند، او و شنوایان سخن او و پیروان راهش را آمرزیده است. هان مردمان! آخرین بار است که در این اجتماع به پا ایستاده ام. پس بشنوید و فرمان حق را گردن گذارید؛ چرا که خداوند عزّوجلّ صاحب اختیار و ولی و معبود شماست؛ و پس از خداوند ولی شما، فرستاده و پیامبر اوست که اکنون در برابر شماست و با شما سخن می گوید. و پس از من به فرمان پروردگار، علی ولی و صاحب اختیار و امام شماست. آن گاه امامت در فرزندان من از نسل علی خواهد بود. این قانون تا برپایی رستاخیز که خدا و رسول او را دیدار کنید دوام دارد. ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اصلا اذان خودش جوونه امید! 😍 امید!؟ آره امید امید به اینکه خدا هست❤️ ما یه رسول مهر داریم😍 و شیعه حیدریم😍 و این یعنی خوشبختیم👌 حتی اگر تمام دارایی‌مون تو همینا خلاصه شه.. 🌼 .. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_100 او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..  با جمله ی
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد.. عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکِ خنک.. بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار.. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..) و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن.. شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه... حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..  به کمر سلاح میبست و با دست، باغی از عشق میکاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس.. اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفسهایش انسان  نوازی میکرد..  چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بددهانی و آزردن بدانی؟؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت... روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.   و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.  هر بار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. ( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..) مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را. تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید. حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا.. گاهی پای تلوزیون می نشستم و به پیاده روی مردم خیره میشدم. اینها به کجا میرفتند..؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق.. امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محض مردن. تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش میکرد.  به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.  چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕