eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_نه غرامت به زحمت
به قلم شهیدمدافع حرم تمامش رو خوندم تعجب کردم 😳… "مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔 همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت: " از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒 خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏 چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔 قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔 من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩 من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒 از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم … ۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉 این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄 پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀… دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌ من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️ حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحسین_خرازی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 💔 بغض مرا گناه و بدے ڪال ڪرده اسٺ عمرے گدا بہ نان شما حال ڪرده اسٺ خلوٺ ڪنید دور ضریح #حسین را مادر هواے روضہ گودال ڪرده اسٺ #شب_جمعہ‌سٺ_هوایٺ_نڪنم_میمیرم #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 مےگویند: فاصــــله... عشقِ به معشوق را تهدید مےڪند اما دروغ گفته اند "من هرچه از تو دورتر شدم دلتنگــ💔ــــتر شدم".... من ڪه از دور مےشوم بيشتر دلتنگــ مےشوم بيشترحس تنهايی مےڪنم ميرسد آیا روزے ڪه من هم نزديكِ نزديك شما شوم؟؟؟.. آن وقت است ڪه  دلتنگي دورے پايان مےپذيرد ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اون که تو میدون مین هزار تا معبر زده حالا تو رخت خوابش اوفتاده حالش بده😔 با اینکه زخمی شده هنوز خالی مےبنده میگه من که چیزیم نیست درد مےکشه میخنده... پ.ن جانبازان اعصاب و روان مظلوم ترین جانبازان و گمنام ترین شهدا هستند #جانبازان_اعصاب_و_روان #ابوالفضل_سپهر #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بو
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید! چرا با پای برهنه"؟🤔 گفت: "برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".❣ سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم: "چرا تو سنگر نمےخوابی"؟🤔 مےگفت: "بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!😔 سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت ...😬 از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند... با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند. سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....😇 در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...😰😨 هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...😌 ... سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد سرانجام در عملیات سال ۶۲ در جزیره با دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء... درست روز شهادت مادرش زهرا سلام الله علیها ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اگر خواستے تعـریفی براے #شهید پیدا ڪنی ، بـگو شهید یعنی : #باران...🌧 حـُسنِ باران این است ڪه زمینےست ، ولی آسمانی شده است ....🕊 #شهیدکمیل_صفری_تبار(مصطفی) #باران #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی تمامش رو خوندم تعجب کرد
به قلم شهید مدافع حرم امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت … "زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم"🙄🖐… سکوت عمیقی کرد … "به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟"😏 … . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… "من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو"🤗 … . منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم … بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش … – هی احد …😉 برگشت سمت من … – من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😉😅 چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … "من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام"😒 … نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه😬 … آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم🔫… "ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته😠… – شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …😌 خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … "شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه 😉… فقط شک نکن وسط خط آتشی"🔥 … . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …😍 چشم هاش دو دو می زد😰 … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود … اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … "مشکلی پیش اومده؟"😒 … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود 😰… اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … – نه … مشکلی نیست … .😲😥 – مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟😏 … – بله … از دوست های قدیمی پدرمه 😰😨… با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ☺️… . باور نکرد😑 … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … "قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم"😬😡… . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … – نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …😐 سوار ماشین شدیم. گفت … "با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری"؟😰 … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .☹️ با پوزخند گفتم "می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه"😏 … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه 🙄… ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدرضافاتحی فاطمیون 💕 @aah3noghte💕
💔 انگار تنهایےهای تو خیلی بزرگترند! خودت برایمان نامه مےنویسی و خودت یادمان مےدهی که چگونه آمدنت را آرزو کنیم "و امّا بَعد فَحَیّ هَلا٬ فَاِنَّ النّاس یَنتَظِرونَکَ لا‌‌ رایَ لَهُم فی غَیرکَ فَالعَجَلَ ثُّم العَجَلَ العَجَلَ" بیا که مردم چشم به راه تو اند و به غیر تو نظری ندارند بشتاب.. بشتاب.. بشتاب.. #آھ_مولا #اللهّم‌عجّل‌لِولیڪَ‌الفَرج‌.... 💕 @aah3noghte💕
💔 #عاشقی دردسری بود، نمےدانستیم! #حاصلش خون جگری بود نمےدانستیم پَرگرفتیم ولی باز به #دام افتادیم! شرط بی بال وپری بود نمےدانستیم #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای خانه‌سوخته باز شاید بشود خانه‌ای بنا کرد؛ دل‌سوختہ را بگــو.... چه ڪنیم؟💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید!
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۵ ...😳🤔 یکی از دوستان بود که ۱۵ ماه بعد از شهادت سید، شهید شد.🌷 قرار شد او را پائین پای سید دفن کنیم. همین طور که داشتیم زمین را مےکندیم و خاک ها را بالا مےریختیم دیواره ی سید فرو ریخت!!!!🙁 و در یک لحظه فضا را پر کرد...🤗 به بغل دستےام گفتم: "این چه بوییه"؟؟😍🤔 گفت: "فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه"... دستم را از سوراخ داخل قبر کردم!!! دستم خورد به پای سید حمید. درست انگار یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم...😔 از آن سوراخ که داخل قبر را کردم، جنازه شهید میرافضلی را دیدم که بعد از #۱۵ماه از شهادتش کاملا بود...😇 🌹شهید سید حمید میرافضلی🌹 ای جوانان و پاکدلان! تقویت کنید دوستی را در قلبتان نورانی کنید قلب خود را با تفکر کنید در آیات نجات بخش قرآن ... نشر این پست، است ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 جوان17ساله ‌ای که یک هفته پس از جنگ، به جبهه رفت یک روز دوره کلاسیکی جنگ ندید،حتی اورا به لحاظ سن کم،به جبهه اعزام نمی‌کردن و او با ترفندهایی خود را به خیل کربلائیان رساند آن روزها در خطوط مرزی وقتی به میدان مین برخورد می‌کند، هیچ اطلاعاتی ندارد! و باید او معبری در دل میدان فهم خود بزند. بدنبال کسب علم تخریب می‌رود. #سردارشهیدعلیرضاعاصمی #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 پاییز فصلِ آمدنت نبود ! رفت.... تا حجمِ سنگینِ دلتنگی را در پستوهای زمان دفن کند ؛ تا دوباره لبخندی نچندان دور طلوع کند ؛ شاید فصلِ آمدنت برسد ! شاید بشود روی زمستان حساب کرد ،،، #جاویدالاثرشهیدمحمدحسین_مومنی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بچه ها ما در یک دروه خاصی از تاریخ هستیم! هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید ماموریت خاصتون در دور
💔 بچه ها! برای امام زمان (عج) جانماز آب نکشیم بچه ها! باید تو سرداب دل خودتون قایم بشید تا بعدا ظاهر بشید بچه ها! بخدا امام زمان آدمه مثل ما داره زندگی میکنه فقط خدا بهش طول عمر داده بچه ها! ما که معرفت به امام زمان نداریم بیا مثل اون چوپونه بشیم اصلا شبا برا امام زمان توی اتاقمون یه پشتی بذاریم یه پتو برا ارباب بذاریم بعدم دو زانو یه گوشه ی اتاق بشینیم بگیم آقا امشب رو بیا اتاق خودم باش بعد روزتم یواشکی مرور کن بکن که چه کارایی کردی که امام زمان دوست داره یادت باشه ها اول امام زمان یاد تو میکنه بعد تو یاد امام زمان می افتی.. .... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_یک امتحانش مجانیه
به قلم شهید مدافع حرم جوجه مواد فروش هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 … زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏 با ژست خاصی اومدن جلو … 😎 + جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐… – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑 جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱 دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫 – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨 همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠 سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ …🤔 – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … "من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … . بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … "فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏 منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … "ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…" پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 … رنگش شد عین گچ😰 … سرم رو بردم نزدکیش … "به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏 یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗 یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در گذر از کوچھ پس ڪوچہ هاے عمـر بہ این بیاندیش اگـر #شهید نشوے میـــــمیرے #نسئل_الله_منازل_الشهدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا