eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 همیشه از شهداء و جنگ با حسرت حرف می زد . با چند تا از دوستاش ، مجمع شهید آوینی رو توی حسینیه محل راه انداختن . دو تا آرزو بیشتر نداشت : ❤️ظهور آقا امام زمان عج و شهادت❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجم شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گر
☄ 💔 بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت: _بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..😄 فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت: _چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!😃😋 ریحانه گفت: _ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..☺️ اعظم گفت: _خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..😊 من با تاثرنجوا کردم:_کاش الهام بود. اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.اعظم پرسید: _فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟😟 لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:☺️ _من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد.. اعظم متفکرانه گفت: _پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!😜😉 گفتم: _قدمتون روچشمم.☺️ ریحانه گفت: _راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن! کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم. _بیخیال…دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!😄 عروسی فاطمه هم تموم شد. خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد! 🍃🌹🍃 وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه! او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه! گفتم: _معلومه با آژانس برمیگردم.. فاطمه گفت: _پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس. خندیدم. _فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش! از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. میخواستم به آن سمت خیابون برم که  یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:_ببخشید… سرم رو برگردوندم.رضا بود. به طرفش رفتم و ی_آرایشم_چیزی_باقی_مونده_باشه. سرش رو پایین انداخت. _سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون. و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد. به شیشه ش زدم. شیشه رو پایین کشید. _اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم. ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.! او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: _چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟گفتم: _نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست. دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه! بعد از کمی مکث گفت: _چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم. از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم. 🍃🌹🍃 من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم. خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی به باید از و رد میشدم که اگر او رو نمیکردم ممکن بود به نرسم. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پروردگارا! برای این حقیر و هر کسی که علاقمند است،شهادت را به عنوان آخرین پله ی زندگی ما قرار بده. ‍... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۱ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۱ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۲ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۲ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۳ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۳ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۴ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۴ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۵ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۵ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۶ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۶ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۷ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۷ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۸ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اغتشاشات در عراق۹ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 اغتشاشات در عراق۱۰ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_سی و_چهارم _چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 راز اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت سوم) اصل در ارتباط با امام زمان ارواحنا فدا، مثل اتصال
💔 راز اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت چهارم) حکمت چیست و چگونه به دست می آید؟ آثارش چیست؟ چه فایده ای دارد؟ بحث هایی که در قرآن و نهج البلاغه در مورد حکمت شده است را فقط یک دسته بندی کرده ام که می خواهم خدمت شما تقدیم کنم. چهار عنوان است، که هرچه از حکمت بخواهید در یک چهارچوب بندی دقیق در قرآن و نهج البلاغه، در همین ۴ عنوان تقسیم بندی شده است. 👈 اول: معنای حکمت : اصلاحکمت یعنی چه؟! راغب اصفهانی در مفردات الفاظ قرآنش میگوید: «حکمت یعنی رسیدن به حقیقت.» یک وقتی بنده روی تخته مینویسم: "آب" آیا با این آبی که روی تخته نوشتم، هیچ تشنه ای سیراب می شود؟! هرگز! این لفظ آب است. یا میگویم آب! شما می شنوید آب؛ صوتی که از آن آب می آید، کسی می تواند با آن تشنه ای را سیراب کند؟! نه! تا من می نویسم یا می گویم: آب؛ در ذهن شریف شما صورت ذهنی آب می آید. به قول اهل منطق و فلسفه؛ معنای آب می آید در ذهن شما، تصور آب می آید. حالا با این آب ذهنی شما، می شود تشنه ای را سیراب کرد؟! هیچوقت! پس اینها چه هستند؟! اینها آب نیستند! اینها قرار بود ما را رهنمون بشوند به حقیقت آب. این حقیقت آب است که تشنگی را رفع میکند. حالا شما به آن بگو: گل، بگو سنگ، بگو کوه... فرقی برایش نمیکند. شما تصور کنید آتش است... ولی من میخورم و تشنگی ام رفع میشود. حقیقت یعنی این! خیلی از آنچه که ما به اسم علم می آموزیم؛ اینها هیچکدام حقیقت نیست؛ مقدمه حقیقت بوده است. لذا حجاب اکبر علم است. خیلی ها به جای اینکه از این حجاب رد بشوند و به حقیقت برسند، در حجاب گیر کرده اند! قرآن کریم در سوره تکاثر میفرماید: « كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ» اگر به حقیقت علم رسیده بودید، همین الان جهنم را می دیدید. اگر من و شما جهنم را همین الان می دیدیم، میتوانستیم گناه کنیم؟! ما جهنم را می دانیم؛ مثل لفظ آب و تصور آب! اما جهنم را نمی بینیم متاسفانه. بهشت و جهنم همین الان هست؛ نه اینکه بخواهد یک روزی خلق بشود. ما همین الان وسط بهشت و جهنم هستیم. ولی چرا بهشت و جهنم را نمی بینیم؟! چون ما به حقیقت نرسیده ایم. « کلا» اینگونه نیست که شما تصور کرده اید! «كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ » اگر به مرحله علم الیقین برسید؛ « لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ» قطعا جحیم را می بینید! میگوید حکمت یعنی رسیدن به حقیقت، با علم و عقل! یک وقتی حکمت را به خدا نسبت میدهیم؛ یعنی خدا تمام اشیاء و مخلوقاتش را خوب میشناسد، و ایجاد میکند. این یعنی حکمت! یک وقت نسبت به مخلوق میدهیم، به انسان می دهیم، یعنی شناخت حقیقت موجودات. کسی که حکیم میشود؛ پشت پرده ظاهر را میبیند. حقیقت موجودات را می بینید. بعد به خاطر اینکه حقیقیت را دارد میبیند، دائما فعل خیرات میکند. یعنی همیشه کارهایش خوب است. چون آدمی که بهشت و جهنم را می بیند، ذات غیبت را میبیند، ذات تهمت را میبیند، اصلا نمی تواند برود سمتش. و ذات صداقت و وفاداری را می بیند، حتما میرود سراغش! حکمت اینقدر مهم است! این تازه تعریف حکمت است. امام زمان دنبال این است که حقیقت اشیاء را ببیند. و بواسطه حضور در عالم حقیقت، همیشه از او فقط خوبی سر میزند. ما باید به آن سمت حدمان میل کند.... ↩️ ادامه دارد... 👤 حجت الاسلام ... 💕 @aah3noghte💕
💔 +اینکه تیر یا ترکش به من و تو اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست. دشمن هم با تیر و ترکش می میرد. شهادت آن زمان شهادت است و زیباست، که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آنرا خداوند تعیین کرده باشد. آنموقع است که شهادت،شهادت است و "عِندَ رَبَهُم یَرزَقون" شهادت را نه در جنگ،در مبارزه میدهند. ماهنوز شهادتی بی درد میطلبیم، غافل از اینکه شهادت را جز به اهل درد نمیدهند... #اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 کاش تو هم دختری داشتی که برایت دلتنگی مےکرد بےقرار ندیدنت مےشد و زمین و زمان را بهم مےریخت... آن وقت... شاید تو هم مےآمدی... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #آقاسلام... جمعه به جمعه اسمت روصدا میزنم نگاهم نمیکنی... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن
💔 ایران_و_العراق_لا_یمکن_الفراق تا کور شود هر آنکه نتواند دید😍 ‍...کربلا ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مانده است دل...اسیر هزاران سوال تلخ ای پاسخ...هر آنچه معما نیامدی #و این جمعه هم گذشت #آه... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ 💔 #قسمت_صد_و_ششم بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحا
💔 اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین 🚗👤کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.😨خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم🚶 اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم . او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد.. گفت: _باهات حرف دارم. گفتم: _من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو. خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:😰 _چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم. پوزخند زد:😡😏 _هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم. عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟ گفت: _فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!! آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.گفتم: _همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم. چقدر خشمگین بود.😡 _میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟ چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم: _کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری.. جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم. خدایااا خودم و سپردم دستت..😰🙏داد زدم: _نگه دار…منو کجا میبری!؟   گفت: _یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی. 🍃🌹🍃 همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.! صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران.. نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد. 🍃🌹🍃 گفت:_پیاده شو. اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد. با لحن طعنه واری خطابم کرد:😡 _پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم… فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین می‌ریخت. صورتم رو ازش برگردوندم.گفت: _خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دیقه مون..  مکثی کرد و پرسید: _چراااا؟؟؟؟ هنوز ساکت بودم. با صدای بلند تری فریاد زد: _پرسیدددم چرااااا؟؟؟؟🗣😡 ترسیدم. لعنتی! اشکم 😢در اومد. حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند. روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره. گفت: _فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی… گفتم: _من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم. پوزخندی زد: _اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم. سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:😠 _کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟ داد زد: _چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار… دستم رو مشت کردم.باحرص گفتم:😠😬 _اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که  ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟! او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:😡 _همتون آشغالید.. ادامه دارد… نویسنده؛ ... 💕 @aah3noghte💕