eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 گرچه این دیوان بُوَد لبریزِ از ابیاتِ ناب شاه‌بیتِ شیعگی، نامِ ''امامِ صادق'' است شهادت علیه السلام را تسلیت عرض مینمائیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گفتم: ای شریف! گفت: بگو: ای پدر بنده خدا (أبا عبدالله )! گفتم: ای أبا عبدالله..!  "بخشی از حدیث عنوان بصری.." پدر همه بندگان خدا هستی.. پدر ما هم هستی.. پس امشب یتیم شدیم..! امان از یتیمی... 💞 @aah3noghte 💞
💔 مادر جواد میگوید "پسرم همیشه خسته بود..!" خودش را وقف کرده بود برای خدا مردان خدا از روی هوای نفس استراحت نمیکنند.. مردان خدا از خستگی خوابشان میبرد نه از بیکاری..! مثل شهید زین الدین که در حال بستن بند کفش خوابش میبرد.. ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 💞 🌿🌸 خدایا جز تو به کی پناه ببرم😔🙏 خـــــداونــدا❤️عزیزا،معبودا❤️ پـوزشـم بـپـذيـر و بـر پـريـشـانـيم رحـم آور و مرا از رشـته سـخـتِ گـناهـانـم بـرهـان😔 🥀پــــروردگـارا ... بـه نـاتـوانـايـی پـيکرم و نـازکـی پـوسـتـم و بـاريـکی اسـتـخـوانـم رحـم کـن😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دوّمین بار است در شهر نبی ، در سوخته خانه ی اَمنی به دست یک ستمگر سوخته ارثِ زهـراییِ این آقـاست که کاشانه اش بین شهر مادری چون بیت مادر سوخته ▪️شهادت امام صادق (ع)، چشمه جود و سخاوت، كوه حلم و بردباری، تجسم اخلاص و صبر و دريای عميق علوم لدنی محضر امام عصر عج و بر عالم بشریت تسليت باد! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بچہ‌شیعہ‌... باید‌ ٺو موقعیت‌های زندگیش خودش‌بہ‌خودش‌بگہ : + اگہ‌حاج‌قاسم‌بود‌چیڪارمیڪرد؟!🌱 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 برای بهشتی شدن یا باید یک عارف عابد باشی یا یک جاهدگر پرتلاش ... 💞 @aah3noghte 💞
☕️ هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت و چقدر کتک خوردم.. و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد.. و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود.. یک وحشیِ بی زنجیر.. و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده.. چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک. یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟ الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند.. سَبکش کاملا آشنا بود.. و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.. دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور.. فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم). و من بی حال اما مات مانده.. نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست.. نه صدا.. نه ظاهر.. این مرد که بود..؟؟؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی.. از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود.. از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه.. فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد.. بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی.. حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی، شبیه آخر دنیا… مدتی گذشت. و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر.. این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم. اما دریغ از یک نشانی.. مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش.. به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.. من گم شده بودم یا او؟؟؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش. اما نه.. خبری نبود.. و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی.. مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید. که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد.. 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 کتاب «پیشوای صادق»، تألیف حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🔰نمودارهای برجسته در زندگی امام صادق(علیه‌السّلام): 1⃣ تبیین و تبلیغ مسئله‌ی امامت 2⃣ تبلیغ و بیان احکام به شیوه‌ی خاص شیعی و تفسیر قرآن به روال بینش اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) 3⃣ وجود تشکیلات پنهانی ایدئولوژیک_ سیاسی 🔹کتاب پیشوای صادق، مشتمل بر یادداشت‌های حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای درباره‌ی سیره‌ی فرهنگی سیاسی امام صادق (علیه‌السّلام) است که در ۱۷ شماره‌ی روزنامه‌ی جمهوری اسلامی در خرداد سال ۱۳۵۸ منتشر شده است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿🌸امام صادق علیه‌السلام فرمودند: شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد نمیرسد😔 سبک شمردن نماز فقط به دیر خوندن یا نخوندن نماز نیست🤔 وقتی هنوز عاشق نماز نشدیم یعنی حقش رو به جا نیاوردیم یعنی در حقش ظلم کردیم😔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید محسن حججی: همه میگویند خوش بحال فلانی شهید شد اما هیچ وقت کسی حواسش نیست که فلانی برای شهید شدن شهید بودن را یاد گرفت.. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 تشکّر مریم رجوی از شورای شهر تهران‼️😏 لعنت به منافق ... 💞 @aah3noghte💞
💔 جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک با ترکش شهید نشم😔 تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شده‌اند باشم، دعا کن من هم گلوله توپ💥 نصیبم شود، اگر میخواهی دعا کنی، دعا کن .🔥 ... چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش، درست چند روز قبل از مراسم اش، همان شد که خودش میخواست👌 "تکه تکه" و ، پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند😭 تکه ای از را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند، کنار همان جاده‌ای که "زائران کربلا" از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ می نشیند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔴استاد ازغدی در توییتی نوشت : در تمام جهان مردان مخالف هستند و نامش رو حقوق زن می‌گذارن، اما در واقع برهنگی حقوق زن نیست بلکه اضافه حقوق مردان است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یک هفته مانده بود به رفتنش گفت "من شهید می‌شوم" تعدادی عکس نشانم داد و گفت " این عکس‌ها را روی تابوتم بچسبانید". حرفش را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم... اما او جدی گفت: " من خواب دیدم شهید می‌شوم.... در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند؛ یکی داشت با عجله به سمتم می‌آمد که شهید همت به او گفت:” نزدیک نشو او از ماست“ و من شهید شدم" من همان لحظه به او گفتم: " مجید حسودیم شد".😔 به نقل از همسر شهید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خانه ای ساختی با اعمالت.. خانه ای از جنس بهشت در گلزار گلهای شهید.. خانه ای ساختی تا جسم خاکیت هم جایی داشته باشد..! خانه ی جدیدت مبارک شهید..! ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 🌿🌸هر چند حال و روز زمين وزمان بد است... يك تكه از بهشت در آغوش مشهد است❤️ حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي  اينجا براي عشق ،شروعي مجدد است😍 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از 
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَوِّجْنِی بِالْکِفَایَهِ وَ سُمْنِی حُسْنَ الْوِلاَیَهِ وَ هَبْ لِی صِدْقَ الْهِدَایَهِ وَ لاَ تَفْتِنِّی بِالسَّعَهِ وَ امْنِحْنِی حُسْنَ الدَّعَهِ بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و تاج بى ‏نیازى بر سر من نه و بر آنم دار که هر کار که مى‏ کنم نیکو به انجامش رسانم و هدایت صادقم آموز و مفتون مال و جاهم مساز و آسودگیم عنایت کن‏ وَ لاَ تَجْعَلْ عَیْشِی کَدّاً کَدّاً وَ لاَ تَرُدَّ دُعَائِی عَلَیَّ رَدّاً فَإِنِّی لاَ أَجْعَلُ لَکَ ضِدّاً وَ لاَ أَدْعُو مَعَکَ نِدّاً و زندگى من به رنج میامیز و دعاى من اجابت ناکرده بر سر من مزن که من تو را همتایى نشناسم و با وجود تو از دیگرى چیزى نخواهم. نشر دهید👌
💔 💞 عزیزا❤️ 🌟🥀از تو میخواهم که بار گناهانم را که بر من سنگینی میکند از دوشم برداری🤲 و از تو یاری میطلبم زیرا این بار سنگین مرا به زانو در اورده است😭🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خاطره سردار سلیمانی از آخرین دیدار با شهید همدانی پیش از شهادت🌹 حاج قاسم میگفت: آخرین لحظه‌ای که شهید همدانی را دیدم، چند ساعت پیش از شهادتش بود. یک حالت جوانی در او دیدم.😊 او انسان صبوری بود و اهل شلوغ کاری به تعبیر ما نبود.🤔 بعدا متوجه شدم از چند روز قبل، از شهادتش مطمئن بود.❤️ در لحظه آخر خیلی بشاش بود و با خنده به من گفت بیا یک عکس بگیریم شاید آخرین عکس من باشد.☝️ وقتی این حرف را زد این شعر به ذهنم آمد: «رقص و جولان بر سر میدان کنند،🌹 رقص اندر خون خود مردان کنند🌹 چون رهند از دست خود دستی زنند، 🌹 چون جهند از نقص خود رقصی کنند🌹». ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پیکر مطهر شهید جواد الله کرم در قطعه ۵۰ بهشت زهرا تهران در دل خاک آرام گرفت. ... 💞 @aah3noghte 💞
☕️ بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم؛ پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..  و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد. عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثله مادرم. آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران  کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد.. و چقدر دلم سوخت به حال خدایی، که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم.. بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..  عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش. که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه  هانیه  هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال.. آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان.. اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند. و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا.. دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم.. چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه.. مبارزه.. مبارزه… کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد.. 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلنددوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞