eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یه مداحی خیال خوشگل فرستادم براتون😭 ببینم کی میرسه به دستتون☺️
4_5780734442330916360.mp3
5.27M
مناجات 🌜 وقتی اسیر دست دنیایی / از زندگی دلخور شدن خوبه بین مناجات شب جمعه / تو کنج هیئت حُر شدن خوبه. مهدی رسولی🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_سیدمرتضی_آوینی: چه می شود که خون، حامل زلال ترین پیام ها در تاریخ می ماند؟ بی تردید...
💔 صفایی بود دیشب با خیالت خلوت مارا ولی من باز پنهانی تو را هم کردم آرزو می کنم براتون... برای تک تک ۲۸۴۰ نفری که مدتهاست مثل یک خانواده دور هم جمع شدیم الهی! به حق این رفاقت تک تکتون زمینه ساز ظهور باشین💖 الهی که بحق خون مظلوم عزیز عاقبت اونایی که حسرت دارن ختم به شهادت بشه🥀 الهی که شهیدتون تو دنیا تو سرازیری قبر تو تنهایی قبر تو وحشت برزخ و تک تک اهوال قیامت کنار علیه السلام کنارتون باشن✨ می کنم امشب الاهی که بحق همین مدتی که خادمتون بودیم همین دعاها در حق منِ گنهکار هم به اجابت برسه و های کانال رو امشب، ویژه دعا کنین ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
اعمال لَیلَةُ الرَغائِب امشب اولین دعا و مهمترین دعاتون ظهور آقا باشه🌸 #التماس‌دعا🌱 💔 #قرار_دلتنگ
💔 امشب اگر قبول نشود دعا از عجایب است زیرا که عرش گشوده و لیله الرغائب است ما را مکن فراموش به گاه سجده ات حاجت نخست، ظهور آن یار غائب است تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨و حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ اَمَلی✨ امـشب زیر بام آسمانت، رهایی را آرزو میکنم؛ از تمامـِ آرزوهایی که؛ مرا از تو دور کرده است ! من رو از خودم جدا کن ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 رفقا خوبید؟ خداییش تمرینات رو انجام میدین🤔 فکر نکنید حتماً باید کلی پول بدین تا فرمول جذب نعمت ر
💔 ╭🍃🍃 ﷽ 🍃 اگر دنیای قشنگ و شادی داری؛ بهت تبریک میگم😊 اگر آدم مهربونی هستی و سعی میکنی با انسانیتِ درونت زندگی کنی بازم بهت تبریک میگم👌 اگر دوره های مختلفی شرکت کردی و داری یاد میگیری چجوری خدا رو تو زندگیت داشته باشی و به همه چی برسی؛ و اگر بهت یاد میدن چجوری دائما شکر گزار باشی بهت تبریک میگم😊🌻 تو میتونی با تغییر خودت به تعجیل در فرج حضرت عشق کمک کنی؛ چون دنیا باید لیاقتِ داشتنِ وجودِ مبارک امام زمان رو داشته باشه👌👌 آره؛ نکته رو گرفتی!!؟ این چیزیه که تو دوره های ثروت و موفقیت به تو نمیگن❌❌ تو شادی؛ پر انرژی زندگی میکنی؛ به خونه و ماشین و ویلا و ازدواج خوب هم با ذهنت میرسی؛ چون منم باور دارم زندگی تو با ذهنِ تو ساخته میشه؛ اماااااا...... تو برای خونه و ماشین و ویلا آفریده نشدی؛ عزیز کرده ی خدا😊 تو اومدی که بشی ولیّ الله؛ جانشنین خدا روی زمین؛ اما ما داریم محدود میشیم به شادی تو همین دنیا، اینا رو به تو نمیگن، چون میخوان اونا الگوی تو باشند. اونجایی که به تو نمیگن که تو قدرت داری که به غیب و آسمون راه پیدا کنی دارن بهت خیانت میکنند، اونجایی که بهت نمیگن تو برای ولّی خدا شدن نیاز به یه راهنمایِ معصوم داری؛ دارن بهت خیانت میکنند. اگر شاکری و تو مسیر رشد هستی عالیه؛ اما بهش جهت بده و برای یاری حضرت قدمی بردار؛ امشب اولویت آرزوهات ظهور متخصص معصومی باشه که از نبودنش دنیا دیگه نمیتونه نفس بکشه.. اولویت آرزوهات رو دریاب؛ قیمتی شو پیش خدا😍❤ بزار امشب برای داشتنت پیشِ فرشته هاش افتخار کنه✌ قیمـــــــــــتی شو با آرزوی قشنگت پیش خـــــــــدا😃 التماس دعای فرج🤲
💔 تمرین دوم؛ شکرگزاری بابت وجود اهل بیت؛ و خانواده ی پر از مهرشون🤲 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 ‏لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ تویی که از پلک زدنِ من باخبری ... آرامشِ‌موندنیِ‌قلبم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و فرمود: یا دنیا غُرّی غَیری... ای دنیا! از من دور شو... حکمت ۷۴ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_ششم * لانَبْرَحُ وَ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْتَمِرُونَ ما و
💔 * مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ اللّه هر كه از شما انبياء و اولياء اطاعت كند همانا از خداوند اطاعت كرده است. حال اگر انسان مطيع خدا در اطاعت بود نام آن را توحيد در اطاعت می‏گذاريم يعنی توحيد در سلطه‏ پذيری. همان‏طور كه توحيد در ذات و صفات و عبادت هم داريم. حال در توحيد در اطاعت اگر انسان خودش را در سلطۀ غيرخدا و غير آن كه خدا به اطاعت او امر كرده قرار داد، اين انسان مشرك است به اين معنا كه شرك در اطاعت دارد. اين شرك در ذات و صفات نيست بلكه معنای خاصی از شرك است كه همان شرك در اطاعت است. حضرت زهرا(س) می‏فرمايد شما در غديرخم به امر الهی سلطه و ولايت و خلافت علی(ع) بعد از پيغمبر(ص) را پذيرفتيد. پيغمبر(ص) هم از ناحيۀ خداوند مأمور بود كه شما را رهبری كند و شما هم موظف بوديد كه به حكم اَطيعُوا اللّهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ[5] از او اطاعت كنيد. بعد خداوند به پيغمبر(ص) فرمود كه علی(ع) را معرفی كن تا بعد از تو، از او اطاعت كنند و شما هم در غديرخم پذيرفتيد. حال چون عهد خود را شكستيد پس دچار شرك در اطاعت خدا شده‏ايد و اين همان معنای اَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الإِيمان است نه آن شرك اصطلاحی كه معمولاً همراه با كفر مطرح می‏شود و عبارت بعد حضرت نيز اشاره به همين معنا دارد. * بُؤْساً لِقَوْمٍ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ بدا به حال گروهی كه پيمانها يا قسم‏ های خود را شكستند پس از آنكه پيمان بسته بودند. * وَ هَمُّوا بِاِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدؤُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ اَلا تُقاتِلُونَ... تصميم گرفتند كه پيغمبر را از مدينه بيرون كنند و اينان توطئه را عليه شما آغاز كردند. * أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللّهُ اَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ آيا از آنها می‏ترسيد حال آنكه خداوند سزاوارتر است كه از او بيمناك شويد اگر مؤمن باشيد؟ اين عبارت حضرت عيناً آيۀ قرآن كريم است. حضرت به خوبی مسئلۀ خيانت يهود را بر جريان سقيفه تطبيق می‏دهند و اين خيانت سردمداران سقيفه را نظير همان خيانت اهل يهود مدينه می‏دانند. يهود می‏خواستند پيغمبر را از مدينه بيرون كنند اينها هم می‏خواهند پيغمبر را از صحنه خارج كنند، بحث شخص حضرت علی(ع) و شوهر من نيست، بحث عدم اطاعت از كسی است كه پيغمبر او را از ناحيۀ خدا برای خلافت معرفی كرده بود. پس علی(ع) را از خلافت دور كردن در واقع حضرت رسول اكرم(ص) را از صحنه خارج كردن است.     ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏•یا مَنْ بابُهُ مَفْتوحٌ لِلطَّالِبین _تویی آن‌که دریچه‌اش به روی جویندگان گشوده‌ست. ‎ التماس‌دعا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . . حتما الان میگی آخه چطوری خوب میشه😩؟؟ یا اینکه میگی تکلیف اینهمه آدمی که زندگیشون بده و بدتر میشه!!؟ همه ما اومدیم که درس‌هامون رو بگیریم و رشد کنیم. ما به این دنیا اومدیم که از سختی ها و فشار ها به الماس تبدیل بشیم.🌙✨ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 فضل‌الله محلاتی ۱ اسفند ۱۳۶۴ به همراه چند تن از مجلس شورای اسلامی، دولتی، و نیروهای عالی رتبه ایران، با هواپیمای اف۲۷ فرندشیپ عازم جبهه‌های جنگ بودند که هواپیمای آنها با مورد حمله دو فروند جنگده عراقی قرار گرفت و در ۲۵ کیلومتری شمال اهواز سقوط کرد و همه سرنشینان آن که نزدیک به ۵۰ نفر بودند به شهادت رسیدند. پیکر وی در قم حرم حضرت معصومه دفن شده است. روز شهادت وی در تقویم رسمی ایران با نام «روحانیت و دفاع مقدس» نامگذاری شده است. برایِ‌شادی‌روح‌شهدا‌صلوات🌱 سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۱۸ فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١٩ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد،🙄 اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.😌 مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»☝️ ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.😂 رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند.🤨 بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.😃 پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. 😘 اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود.😞 تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.😢 صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن.😕 چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.☹️ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٩ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۲۰ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»👌 دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم.😥 گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»😋 فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»😇 اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.😣 به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»😁 لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»🤨 دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۲۰ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم بر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۲۱ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»😑 منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.😭 مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.😴 بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم؟😉» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»🙃 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
صَبرم از پای درآمد؛ تـو مَرا دست بگیر .. ببخش‌ڪه‌شما‌این‌چنین‌نزدیکےوُ ما،اندر‌خم‌یڪ‌کوچه‌،گِردِ‌جھـان‌مےگردیم؛ ڪاش ‌حداقل جھانِ ما شما بودۍ:) 🖤 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 آن روز عصر دلگیر پنجشنبه 22 مهر 1361 که مصطفی کاظم زاده در بغلم خندید و رفت، تا صبح سوختم. نگذاش
💔 سرداری که عکسم را خراب کرد!😐 ناگفته ای از عکاس قدیمی انقلاب: "آن روز به نماز جمعه رفته بودم تا عکاسی کنم. امام جمعه هم حضرت آیت الله خامنه ای بود. ایشان که وارد شد، دوربین را روی چهره اش میزان کردم، تا دکمه دوربین را فشردم تا عکس را ثبت کنم، ناگهان جوانی ریشو پشت ایشان ظاهر شد و صاف به دوربین نگاه کرد.😐 آقا رفت و دیگر نتوانستم آن عکس را مجددا بگیرم. خیلی از آن جوان عصبانی شدم. خب عکسم را خراب کرده بود. نمی دانستم بهش چی بگویم. خرداد ماه 1362 که عکس و خبر شهادت "محمد بروجردی" فرمانده سپاه کردستان در روزنامه ها منتشر شد، چهرۀ او خیلی برایم آشنا آمد. ناگهان یاد آن عکس در نماز جمعه افتادم. عکس را که آوردم، دیدم بله خودش است. آن که آن روز به یکباره پشت سر آقای خامنه ای پیدایش شد و به تصور من عکسم را خراب کرد، کسی نبود جز سردار شهید محمد بروجردی، اول خرداد 1362 در کردستان به شهادت رسید. مرحوم حاج "رضا هوش وَر" عکاسی بود که به اذعان کسانی که از دوران انقلاب اسلامی عکاسی می کردند، بدون اینکه وابسته به ارگان یا خبرگزاری باشد، برای دلش عکس می گرفت. او 22 بهمن 1399 بر اثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفت. حمید داودآبادی 29 بهمن 1399 💕 @aah3noghte💕 @Hdavodabadi
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۳) وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَي عَلَيَ شَيْءٍ وَ
✨﷽✨ (۱۱۴) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعَي فِي خَرَابِهَا أُوْلَـئِكَ مَا كَانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَا إِلاَّ خَآئِفِينَ لهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ  كيست ستمكارتر از آنكه نگذاشت نام خدا در مساجد الهى برده شود و سعى در خرابى آنها داشت؟ آنان جز با ترس و خوف، حقّ ورود به مساجد را ندارند. بهره ى آنان در دنيا، رسوايى و خوارى و در آخرت عذاب بزرگ است. ✅نکته ها: - بنابر آنچه از شأن نزول ها و برخى روايات بدست مى آيد، آيه درباره ى كسانى نازل شده است كه درصدد تخريب مساجد برآمده بودند. در طول تاريخ، تخريب مساجد ويا جلوگيرى از رونق آنان بارها به دست افراد منحرف و طاغوت ها صورت گرفته است. از تخريب بيت المقدّس و آتش زدن تورات بدست مسيحيان به رهبرى شخصى به نام «فطلوس» گرفته، تا ممانعت قريش از ورود مسلمانان به مسجدالحرام، نشانه اى از همين تلاش ها است. امروز نيز از يك سو شاهد تخريب مساجد باقيمانده از صدر اسلام در كنار قبور ائمه بقيع عليهم السلام به عنوان مبارزه با شرك هستيم و از طرف ديگر ويرانى مساجد تاريخى، همانند مسجد بابرى در هند را كه نشانگر قدمت مسلمانان در شبه قارّه است، به چشم مى بينيم. اينها همه حكايت از روحيّه ى كفرآلود طاغوت ها و جاهلانى دارد كه از ياد ونام خداوند كه در مراكز توحيد طنين انداز مى شود، وحشت دارند. - اين آيه به والدين و بزرگانى كه از رفتن فرزندانشان به مساجد ممانعت به عمل مى آورند، هشدار مى دهد. - اگر خرابى مسجد ظلم باشد پس آباد كردن مسجد، اَنفع كارها مى باشد. 🔊پیام ها: - ظلم فرهنگى، بزرگترين ظلم هاست. «و من اظلم» (در قرآن «اظلم»، به افترا بر خدا و بستن خانه خدا گفته شده كه هر دو جنبه فرهنگى دارد.) - خرابى مسجد تنها با بيل و كلنگ نيست، بلكه هر برنامه اى كه از رونق مسجد بكاهد، تلاش در خرابى آن است. «منع مساجد اللَّه» - مساجدى مورد قبول هستند كه در آنها ياد خدا زنده شود. مطالب خداپسند و احكام خدا بازگو شود. «يذكر فيه اسمه» - دشمن از در و ديوار مسجد نمى ترسد، ترس او از زنده شدن نام خدا و بيدارى مسلمانان است. «ان يذكر فيها اسمه» - مساجد سنگر مبارزه اند، لذا دشمن سعى در خرابى آنها دارد. «سعى فى خرابها» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞