26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
کلیپی از #شھیدجوادمحمدی
"حالا یه وقت هم فروختنمون، دیدار به قیامت..."
✍من شک ندارم
روزی همه تو را مےشناسند
مثل همت
مثل باکری
مثل خرازی
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برد
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_هفدهم
یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد…
اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
در ماشین ڪامران نشسته بودم
ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ
آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد.
همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.
سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.
دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:
_عسل خوبے؟!
زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.
با من من نگاهش ڪردم وگفتم:
-نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست.
حالت تهوع دارم!
او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت.
چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران، گفتم:
-میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟!
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت:
-دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟
من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.
میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.
فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم.
با اصرار گفتم:
-ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ
اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت:
-معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.
با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..
خواستم بگم
آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ و شرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟
اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..
ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت:
-حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ.
ڪامران ادامہ داد:
-این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون…
اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!!
مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟
اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟
طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت:
_ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم.
ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید!
اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد.
دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت:
-ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.
این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید. همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت!
تازه شعور و منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟
چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟
واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.
من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم.
وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم.
ڪاش میشد فرار ڪنم..
صداے طلبہ پایین تر اومد:
_خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے..
سرم رو با تردید بالا گرفتم.
ڪامران داشت هنوز بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.
بغض😣😢 تلخے راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟!!
اخ قفسہ ے سینہ ام…!!!
#قسمت_هجدهم
ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید
-بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.
تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہاے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ
دندان هامو با خشم😡 به هم میسابیدم.
صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود!
-هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟
اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برد
احساسم بے معنیست.
-خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ.تو دوست دخترمے
صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم:
– پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟!
حسابے شوڪہ شده بود.بہ من من افتاده بود
-من من نمیدونستم ناراحت میشے!
-بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم
-خب ارههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے!
ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
-و چیشد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگے در صورت او هم نمایان ترشد:
-ما مدتهاست باهمیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور اینهمہ مدت…
نگذاشتم حرفش رو تمام ڪند و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم:
-همہ چیز بین ما تموم شد!
وبدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود، رهسپارشدم!
ڪامران خیلے صدایم ڪرد..
اما من چیزے نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم.
اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود. #صداے_غضب_آلود_مسجد را میشنیدم:
*ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهے ڪہ آمده اے .!برگرد!!!!*
وقتے دید منصرف نمیشم وخیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.
باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سرو صورتم میڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.
ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم.
ساعت سہ بود و تا اذان دوسہ ساعتے باقے مانده بود.!
زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پناه من زیر باران باشد.
چندبوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد:
-بلہ
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت:
-فاطمہ تازه مسڪن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم
_مسڪن؟! مگر مریضہ خداے نڪرده؟!
-مگہ شما نمیدونید؟!فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بسترے شد..
دیگر چیزے نمیشنیدم. زبانم بند آمده بود. آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.
قبل از فشار زنگ روسریم را جلو ڪشیدم.
آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم. رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم.
زنگ را زدم.لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
قاصدی کو
که سلامی برساند ز مَنت؟...
#شھیدشهرام_زلفی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
درد دارد...
بنشینی
مظلومیت را ببینی
نتوانی کاری کنی...
مگر ما شیعه همان مرد نیستیم که
وقتی شنید خلخال از پای #زن_یهودی ربوده اند، خواست از غصه بمیرد!!
ما را چه شده؟
اگر بخواهیم به این کاری نداشته باشیم
که هر روز چند جوان شیعه،
در نیجریه به شهادت می رسند،
باز هم هر جور حساب می کنم می بینم
نمی شود بیخیال رهبرشان شد
#این_تصویر_رهبرشیعیان_نیجریه_است!
که هر روز
به #شهادت نزدیکتر می شود!
عمرش پربرکت بود
توانست ۲۵میلیون مُرده را احیا کند
و شک نکن
با شهادتش ، شمار بیشتری جان میگیرند👌
که همیشه درخت اسلام
با خون آبیاری شده و از خون آزادمردان به ثمر نشسته است...
#کجاست_منتقم؟
#کجاست_ویران_کننده_خانه_فسق_و_عصیان؟؟
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ_اے_شھادت
#شیخ_زکزاکی
#رهبر_شیعیان_نیجریه
#۲۵میلیون_شیعه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا وزیری که درس خارج فقه مےخواند #شھیدد
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
فرماندار جوان ایرانشهر
#شھیدحبیب_الله_مالکی:
در سال 1334 در تهران متولد شد.
خانواده مذهبی وی در محله قدیمی و معروف بازارچه نایب السلطنه سکونت داشتند.
وی پس از اخذ دیپلم به مراکز مذهبی و جلسات درسی شهید بهشتی قدم گذاشت و از آن پس با جریان مبارزه آشنا شد.
در نماز عید فطر 1357 و کمیته استقبال از امام(ره) فعالیت مستقیم داشت و بعد از پیروزی انقلاب و در جریان انتخابات مجلس شورای اسلامی و ریاست جمهوری بازوی توانایی برای وزارت کشور بود.
او معتقد بود با پياده شدن قانون اساسي در كشور، آمريكا و منافقين نابود خواهند شد.
اندکی بعد به #فرمانداری_ایرانشهر منصوب شد و حدود شش ماه در این مسوولیت خدمت کرد و رفاه مردم و آبادی آن منطقه را سرلوحه کارش قرار داده بود.
و عاقبت در کنار 72 تن از یاران امام در فاجعه هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
بیش از ۲۰ فرمانده لشگر زیر ِ ۲۵سال داشتیم
که ۸سال تمام اجازه ندادند
حتی یک وجب از خاکمون به دست دشمن تا دندان مسلح بیفته،
بیش از هشتاد درصد رزمندگانمون زیر ۳۰سال بودند
که همه دنیا رو از جنگیدن با ما پشیمان کردن💪
چقدر جایتان خالیست این روزها،
شهدا...
ولی خدا رو شکر راهتان ادامه دارد...
#سربازان_گمنام_امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#شھدای_زنده
#دفاع_مقدس
#نحن_صامدون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
1_7844915.mp3
7.12M
💔
دفعه آخری یه جور دیگه بود
هی دو سه بار مادرشو بغل کرد
گفت به خدا سپردمت، دلم ریخت
ساکشو بست،دخترشو بغل کرد
#شور_شھدایی
#سیدرضانریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دفعه آخری یه جور دیگه بود هی دو سه بار مادرشو بغل کرد گفت به خدا سپردمت، دلم ریخت ساکشو بست،دخت
💔
بفرما!
همان پیراهني كه خواستی اتوكردم ؛
همان انگشتري كه گفتی آماده کردم ؛
توی ساک ،
همان ها را که گفتی گذاشتم ؛😊
به همان ترتیبی که سفارش کردی؛
فقط بدان ....
دلم 💔
را رج به رج از شال رد کردم
و مثل پیچک دور بندپوتینت کشیدم
من ...
این جا ...
بی دل شده ام 😔💔😭
روبه روی حرم که می ایستی
یادت باشد یک سلام دونفری بدهی 💕
سلام مرا که به خانم برسانی ....
باقی راخودش می داند...
🌹🌹🌹 همسرم
من این درس را از کربلا آموختم
که ما چیزی را که در راه خدا داده ایم هیچ وقت باز پس نميستانيم!
شهادتت مایه افتخار من است....🌹🌹
شفاعت یادت نرود ،
همسفر بهشتی من🌹🌹🌹
#همسرانه
#همسران_زینبی_شھدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
4_5886590031669231906.mp3
9.38M
💔
#هر_کی_دلش_گرفته
#هر_کی_جامانده_از_قافله
آقا اصن تو نوکرات
فقط منم خیلی بدم ..
#سیدرضانریمانی
💕 @aah3noghte💕
💔
حتی خیال کربُ بلا هم مقدس است...
من بےوضو
به عڪس حرم
دست نمےزنم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
جای #فرمانده_محرم پیش دلاوران فاطمیون خالی
که
هواےشان را داشته باشد
و در دل شب یک تنه ، برایشان غذا و آب ببرد...
و صد البته جای ما پیش شهدا
و نزد ارباب... خالی
دلتنگیم
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_هفدهم یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_نوزدهم
زنگ را زدم.
لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!
با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد.
خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد.
فاطمہ بہ روے تختے🛌 از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود
و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد.
زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم.
بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت:
-بے ادب سلامت ڪو؟!
قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟!
چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت!
چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ.
خنده اے ڪرد و گفت:
-عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟!
سرم را با تاسف تڪان دادم!
چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار
گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
_من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید:
_چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید:
_چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم.
با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد:
-از من؟!!😳😟
آه ڪشیدم.پرسید:
-مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟😁
خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!!
چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
_فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟!
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتے جدیت من را دید گفت:
-چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد:
-میدونے عسل؟!!! چادر خیلے #حرمت داره.چون #لباس_حضرت_زهراست
دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج!
تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟!
من خوب میفهمیدم چہ میگوید
ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…#میراث اون بزرگواره
بازهم 🌸حضرت زهرا.🌸 چرا همیشہ برای هر #تلنگرے اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم.
#قسمت_بیستم
مادرش با یڪ سینے چاے ☕️☕️
ومیوه 🍇🍊🍏وارد شد.
بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:
-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟!
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟
یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
_بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!😒
-آره خوب نیست😔
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:😏
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_نوزدهم زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حساب
ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلاً انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد😒
بادے بہ غبغب انداخت وگفت:
-بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم!
دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود.
گفتم:
_شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم!
او پاسخ داد:
-مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟
اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم!
باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد.😢
او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :
_حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت:
-ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.
چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.
فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ.
با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
-آقاے مهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت:
-امممم نه فعلاً.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن
دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!!
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 گفت: حاضرم فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد. احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عق
💔
📚معرفی_کتاب
با همان خنده ی زیبا گفت:
چقد تو عجله داری؟ میخوای بفهمی من چمه؟😅چند دقیقه صبر کن میبینی!😉
بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم.
داد زدم:
زود باش بیا...الان شب میشه.
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا درجایم میخکوب کرد.😰
سراسیمه به کنار سنگر برگشتم.
پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود.
#مثل_گل_سرخی_که_شکفته_باشد.
جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند. ابروهایش را تکان داد.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
نفس سختی به داخل کشید،خون در گلویش پیچید و با خرخری،فوران کرد.
با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت.
کتاب #شهید بعداز ظهر
#شهیدمصطفی_کاظم زاده...به روایت حمید داودابادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥فیلمی جالب و قدیمی از دیدار #امام_خامنه_ای با #عشایر و درخواست عکس یادگاری توسط #پدر_شهید ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا فرماندار جوان ایرانشهر #شھیدحبیب_الل
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که پس از شهادت چهره واقعے خود را به خانواده اش نشان داد...
#شھیدمحسن_مولائی:
در سال 1339 در تهران متولد شد و در خانوادهای مذهبی و ساکن جنوب شهر پرورش یافت.
تحصیل و کار را با هم دنبال کرد و از همان آغاز به ضرورت مبارزه با رژیم وقوف یافت.
فعالیتهای فرهنگیاش را با #ایجاد_نمازخانه در دبیرستان و #راهاندازی گروه تئاتر و #نمایشگاه_عکس آغاز کرد.
محسن مولایی کسی بود که پس از شهادت، چهره واقعی شهید برای خانواده اش شناخته شد، زیرا هیچ یک از فعالیت های خود را بازگو نمی کرد.
پس از پیروزی در کمیتههای انقلاب فعالانه شرکت کرد و با عضویت در حزب جمهوری اسلامی، دفتر منطقه هشت را تاسیس نمود.
شهید عاشق مرادش دکتر بهشتی بود تا آنجا امکان داشت تا وقتی که دکتر در حزب بودند سعی می کرد بماند و نمازش را به دکتر اقتدا کند.
وی سرانجام در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
44.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
مستند کامل کرار 🌷
زندگینامه شهید بزرگوار #مهدی_یاغی
منبع: دالفک
#شھید_مهدی_یاغی
#شھید_مدافع_حرم
#حزب_الله
#سالروزآسمانےشدن(شمسی)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شھیده_ها... سال ۱۳۹۵ سفر اربعین حله عراق یک مادر مادرِ ۳ دختر به دست گروهک تروریستی داعش شھید
💔
#شھیده_ها
سال 1332:
مهربان تر از او ندیده بودم. چشم که باز می کردم، خنده ای بر لبانش شکفته بود تا زمانی که دوباره خوابم ببرد.
آن قدر بالای سرمان می نشست و قصه می گفت و لالایی می خواند تا چشمانش سنگین می شد و رخسار بشاشش محو.
گاهی اوقات همسایه ها ما را که تنها در حیاط می دیدند به کناری می کشیدند و می پرسیدند: مامان زهرا، اذیتتان نمی کند.؟ غذا برایتان می پزد ؟نمی دانستم چرا این سؤ ال ها را می پرسند.
مامان صدایش می زدیم. خودش این طور دوست داشت. بابا هم اسمش را عوض کرده بود و زهرا خانم صدایش می کرد.
#شهیده_حافظه_سلیمان_شاهی
#برائت_از_مشرکین_حجاج
#جنایت_آل_سعود
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕