💔
اگر چند شب موفق به انجام نماز شب نشدی، خیلی شلوغ نکن....
...
وقتی این اتفاق میوفته بسیار استغفار باید کرد...
استغفار که همیشگیه اما این زمان بجای اینکه وقتمون رو مدام با این پرسش هدر بدیم که چرا و چرا ..
استغفار کنیم فقط استغفار ... زیاااد ..
شب زیارتی امام حسین با نماز شب بگذره
حتما اینطور باشه..
حتی شده یک رکعت...
🌱 میرزا اسماعیل دولابی
#نماز_شب | نمازعشق
#تصویربازشود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وقت امتحان ها که میشه بازار قول دادن به امام زمان و #عهد بستن هم داغ میشه ! چند هفته ای که کارم
💔
بذارید رنگین کمون هفت رنگ #خدایی تو دلتون تجلی کنه...
نه این #عشقای الکی...
نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره!
رنگ خدایی به دلاتون بزنید...
یه تیپ و یه دست بشید مثل شهدا...
❤️#رفیق_خدایی_پیدا_کنید...❤️
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_ششم دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کم
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_هفتم
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار 😖😞فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به اوگفت:
_دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد.
🍃🌹🍃
من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم.
اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:😒
_اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند #بدترین_امتحان هارو ازم گرفته…گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم…جز رسوایی. .
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
_بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
🍃🌹🍃
مسجد خالی شد.
ازپشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد: _کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود. فاطمه با بغض گفت:
_بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:
_تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید:
_الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رو درو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم: _احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید.😭 میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
_رقیه سادات …رقیه سادات…
برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:_من عسلم عسل!!!😭
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
🍃🌹🍃
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم
و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم :_به مادرت بگو بیاد بیرون
علی بادقت نگاهم کرد!
_رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
_به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم:
_چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد.
_من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:😭🗣
_به من نگوووووو رقی…آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود.دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت:
_ببخشید عادت کردم بخدا…بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره..
با همان حال گفتم:
_زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:
_چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
براے #تـوبہ
امـروز و فردا نکن...
از ڪجا معلوم
این نَفَسے ڪہ الان میکشے
جزء نَفَسهاےِ آخرِت نباشه ....
خیلیا بےخیال بودن و
یهو غافلگیـر شدن ...
#پیِ_شهادتم_منِ_شڪستھ_بال_و_پر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهندس_عباس_شاهوی: در سال 1332 د
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدعلیاکبر_سلیمی_جهرمی:
در سال 1317 در جهرم به دنیا آمد.
پس از اخذ دیپلم، به معلمی پرداخت و کمی بعد #لیسانس زبان انگلیسی خود را از دانشگاه تهران اخذ کرد.
در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبری شهید دکتر خانعلی) شرکت نمود و در همین رابطه از طرف ساواک به دزفول تبعید شد و سالها مجبور بود برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران، هر هفته سه روز به تهران بیاید.
وی مبارزات سیاسی خود را همراه با گروه شهید رجائی، دستغیب و دکتر اسدی لاری ادامه داد و در سال 1357 در سفری به پاریس، توفیق ملاقات با امام (ره) را پیدا کرد.
بعد از پیروزی به عنوان #مدیر_کل آموزش و پرورش تهران و #ریاست سازمان پژوهش و برنامهریز، شروع به خدمت کرد و بعد به عنوان دبیرکل سازمان امور اداری و استخدامی کشور برگزیده شد.
وی عاقبت در هفتم تیر ماه 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید
امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند
و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند
یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
نگاه کن ببین چی میگم، بذار ریا بشه بقیه یاد بگیرن ولی من میدونم یک روز شهید میشم
شهید حسین ولایتی
#شهدای_اهواز
#حمله_تروریستی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن 😊
شهید شو 🌷
💔 دلم💔 را در کوچه ای جاگذاشته ام که انتهای مسیرش یک گنبد طلائےست... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
صدای آشنا...
چای روضه آب شفاست
کربلایی بودن باصفاست
#اربعین ایران بمانم بی گمان دق میکنم
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
این دل اگر کم است... بگو #سر بیاورم
یا امر کن، که یک دل دیگـر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: #دوستت_دارم
دیگر نشد، عبارت بهتر بیاورم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سخته رفیق از رفیقش جا بمونه
بده رفیقش، همش اینو بخونه:
"داغ فراقت تو دل من مےمونه"
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق_بهشتی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شھدا
#کوچه_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن 😊
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
و هنوز
در گوشه و کنار این شهر
مادری هست
که چشم انتظارےاش را ببارد
و هق هق گریه
شانه هاش را تکان دهد
و میان گریه هایش با سوز بگوید
"عزیز مادر! چرا نمےآیی؟"
#مادران_انتظار
#گلستان_شھدا
قطعه #شهدای_مفقودالاثر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک ☝️
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_هفتم صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_هشتم
باز داشت نقش بازی میکرد..
مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی.. یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:
_تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت.. خوش باش که به آرزوت رسیدی.. اول ازخونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها…😡😭
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.
آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
_تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم….منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه…
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!! هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.
🍃🌹🍃
به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.! وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.
چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت. حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد. بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم. فاطمه از پشت سر صدام زد:😢
_رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.😢 صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند. نزدیکم آمد. _تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.😭😏
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:😞😣
_استغفرالله...
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حد خودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:
_درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم..از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد.. شرفم..آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:
_مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد. گوشی📲 حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:
_چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
_کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام😭 امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
_تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم. متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای✉️ که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست…
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی
تا بےخبر بمیرد
از درد خودپرستی...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعلیاکبر_سلیمی_جهرمی: در سال 131
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمد_خوش_زبان:
در سال 1340 در تهران متولد شد.
در یک خانواده مذهبی بزرگ شد و تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد و از دانشآموزان ممتاز و صاحب مطالعه دبیرستان بود.
زندگی سیاسی اش را از همان زمان آغاز کرد و بعدها در جریان پیروزی انقلاب نقش پرشوری را عهده دار شد و در درگیری های بهمن 1357 به رزمندگان انقلاب، مهمات می رساند و در سقوط کلانتریها مؤثر بود.
بعد از پیروزی انقلاب به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد و به ترتیب #سرپرستی منطقه، #سرپرستی تبلیغات استان و #مسوولیت انتظامات نماز جمعه و راهپیمایی را پذیرفت
و عاقبت در فاجعه هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید
امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند
و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند
یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
4_5774006749723887308.mp3
1.51M
💔
🎤 زنجیر و پلاک
#بابک_رضایی
ای به قربان اون دلای پاکـِ تون
ای فدای خنده های ماهتون...
#هفته_دفاع_مقدس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن 😉
💔
امروز ،
چه کرده ایم که
فردا،
لایق زنده ماندن باشیم ...؟🍂
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕