☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨امروز سه شنبه
11 اردیبهشت 1403 هجرے شمسى🗓
21 شوال 1445 هجری قمرے🗓
30 آوریل 2024 ميلادى🗓
ذکر روز سه شنبه
#یاارحم_الراحمین🌹
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️برای خودت نماز وحشت بخون امانت بزار.
🌺دعای عدیله را بخوانید🌺
زیارت آل یس را بخوانید روزی یک بار،هفته ای یک بار، ماهی یک بار
🗣#دکتر_رفیعی
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتسیهشتم🪴 🌿﷽🌿 زمان زیادی نگذشت که بالأخره اولین حادثه به وقوع پیوست روز بیست و
#کتابدا🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
شهادت موسی و عباس خیلی روی علی تاثیر گذاشته بود، توی
حال و هوایی بود که تا آن موقع او را این طور شدیده بودم. علی
که همیشه با کارهایش ما را به جنب و جوش و تحرک را می
داشت، خیلی آرام شده بود. به نظر می آمد، فکر رفتنش را می کند
چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود. فکر می کردم
علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون می آید و حالش رو
به راه می شود. آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم.
وقتی برگشتم دیدم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده، لباس
مشکی تنش است و قاب عکسی بزرگی در دست دارد. عکس
خودش توی فاب بود. عکسی که تا بحال آن را ندیده بودم. دا هم توی
ایوان نشسته بود. به دا و على سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی،
عکس خودت رو چرا قاب کردی؟
با آرامشی گفت: این رو برای همون روز می خواهم
بعد برگشت و به دا نگاه کرد و لبخندی زد از طرف دیگر نگاه
عصبانی دا نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می
دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. خیلی
همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه
ها هم پذیرفته بودیم علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه
می رسید و با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد
باری از روی دوش دیگران بردارد. می خواستم بدانم حدسم
درست است و او به فکر شهادت است یا نه، به همین خاطر،
دوباره از او پرسیدم کدوم روز رو میگی علی؟ عکسی رو برای
کی می خواهی؟
گفت: همون روزی که همه تون باید بهش افتخار کنید گفتم:
منظورت روز شهادته؟
بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم. علی گفت: این عکس رو گرفتم
وقتی شهید شدم نو حجله ام بذارید، تا همه بفهمند راهی رو که من
رفتم از دل و جون بوده
بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت: دوست ندارم وقتی شهید شدم
گریه کنید. دلم می خواهد مثل مادر عباس باشید، صبور و مقاوم
با مسأله برخورد کنید. شما همه رو دلداری بدهید
نمی دانستم چه جوابی به علی بدهم. فقط وقتی دیدم حال دا دگرگون
شده و کم مانده شیون و زاری کند، با علی شروع کردیم به شوخی
و خنده
على از وقتی سپاهی شد برای استفاده از اسلحه همیشه زجر
میکشید، چون دو تا از انگشتانش در هر دو دست به طور مادرزاد
به هم چسبیده بودند و موقع کشیدن گلن گدن به شیار اسلحه گیر
می کرد و دستانش زخمی می شد. همیشه خدا دستان على باندپیچی
بود. دستش به هر جایی می خورد خونریزی می کرد و برای
وضو گرفتن معذب بود. گاهی که بریدگی اش عمیق می شد،کارش به بخیه زدن هم می کشید. خودش می گفت؛ چیزی نیست
نگران نباشید. دا خیلی ناراحت این مساله بود میگفت: چرا این بلاها
رو سر خودت می آوری
بابا خیلی دوست داشت خرج عمل على را تهیه کند و او را برای
عمل جراحی به بیمارستان ببرد، اما آن روزها بیشتر از هزار و
سیصد تومان حقوق نمی گرفت و این عمل حدود بیست هزار
تومان هزینه داشت. به هم چسبیدگی انگشتان على فقط به دستانش
محدود نمی شد. دو تا از انگشتان هر پایش هم با یک پرده به هم
چسبیده بودند. وقتی مدتی طولانی پایش در پوتین می ماند، این
قسمت زخم می شد. وقتی می خواست جورابش را بیرون بکشد،
پوست پایش با جوراب ور می آمد. هر بار با دیدن این صحنه
جگرم کباب ای شد. باند و پماد می آوردم اما نمی گذاشت دست
بزنم با
هماهنگی سپاه قرار شد علی برای جراحی تهران برود. روز
حرکت على بدترین و سیاه ترین روز عمرم بود. از این بابت که
می خواهد دستانش را عمل کند خوشحال بودم. ولی از اینکه از
پیش ما ولو برای مدتی می رفت، می خواستم دق کنم. على فقط
برادرم نبود. دوستم و محرم رازهایم بود. درخواست ها و
چیزهایی را که حتی به دا هم نمی توانستم بگویم، به على میگفتم.
او هم سعی میکرد خواسته ام را برآورده کند. موقعی که کاری از
دستش برنمی آمد طوری مساله را به بابا میگفت که او متوجه
نشود این حرف یا درخواست من بوده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
لیلا هم علی را خیلی
دوست داشت. روزی که بابا برای علی کمد خرید، من و لیلا به
اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر
به اتاق ما بیاید. با اینکه از وقتی سپاهی شده بود، در هفته یکی،
دو بار بیشتر به خانه نمی آمد، مرتب کمدش را گردگیری می
کردم و به وسایلش چشم می دوختم. این طوری با فکرش سرگرم
میشدم
شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد. من لباس ها،
دوربین، ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد،
توی چمدانی گذاشتم. وقتی آمد چمدان را نشانش دادم. گفت: خوبه.
دستت درد نکنه. شب بدی را گذراندم. صبح موقع رفتن بغلش
کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم.
میگفت: نکن. بسه. چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمی
گرفت. به محاسنش دست میکشیدم. قربان صدقه قد و بالایش
میرفتم. دیگر عصبانی شده بود. لحظه آخر هم که از زیر قرآن
ردش کردم، تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم. از آنجا
به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد.
قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند.
وقتی به خانه برگشتم، احساس میکردم خانه مان تاریک شده، قلبم
گرفته بود. خیلی نگرانش بودم. گفته بودند عمل سختی در پیش
دارد. قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، عروق و
استخوان او را عمل کنند. می خواستند بعد از باز کردن پوست بین
انگشت ها، استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست
بردارند و به دستانش پیوند زنند. فکر این چیزها را می کردم و
غصه نبودنش برایم چند برابر می شد. سراغ عکسش که توی
طاقچه بود، رفتم، همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید. عکس
را برداشتم، چندین بار بوسیدم
با اینکه منتظر بودیم، سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت.
فقط دست راستش را عمل کرده بود. گفت: دا خیلی بالا سرم بی
تابی میکرد. آوردمش. آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی
شد . این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد. حس بدی داشتم.
انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت. با خودم
میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم.
چرا این قدر زود رفت. چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری
است که علی را می بینم
من مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم.
او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید. نگران بود. وقتی
خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او
گفتم، حس کردم چقدر ناراحت شده است. صدایش به وضوح می
لرزید. ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد، از آن
به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند، به او
بگویم. ولی او هم با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و از
طرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک می شدیم، وضعیت
نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که
نمی توانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
از خرداد ماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی، ساکنان
روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاهایشان شده، به شهر
آمده بودند. اکثر آنها کشاورز بودند و اصل کارشان نخلستان بود و
در کنار آن سبزی، صیفی جات، شیر، سرشیر و ماست هم تولید
می کردند و به بازار شهر می آوردند. در جریان درگیری های
مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. تعدادی
از این بندگان خدا را در ساختمان فرهنگی - نظامی سپاه که در
جریان غائله خلق عرب سوخته بود، جا داده بودند.
شب ها که می رفتیم پشت بام می خوابیدیم، توی تاریکی، تیرهایی
را که بین نیروهای ما و عراقی ها رد و بدل می شد، میدیدیم. آن
طور که از بابا میشنیدم؛ نیروهای ما سعی می کردند بهانه ایی به
دست آنها ندهند و شلیکشان را بی پاسخ بگذارند. اما هر روز
گستاخی نظامیان عراقی بیشتر میشد. تعرضات آنها به جایی رسیده
بود که با قایق های نظامی شان وارد آب های ما می شدند. به
خشکی می آمدند و به مواضع ما ضربه می زدند. کم کم بچه های
ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند
*
سلام کردم و پرسیدم چرا در مدرسه بسته اس؟
گفت: مگه نمی دونی دیشب عراق شهر رو بمبارون کرده؟ با
تعجب پرسیدم: کی؟ گفت: نصف شب.
باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند، چطور من
از صدای بمباران چیزی نفهمیدم
دیگر نایستادم بچه ها را سریع به خانه برگرداندم و خودم به سر
خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم. همین طور که سرگردان بودم
احلام انصاری یکی از , همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه می کرد. تمام صورتش قرمز شده بود. رفتم جلو و با
اینکه مدت ها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری
پرسیدم: أحلام چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت: دایی ام شهید شده
گفتم: چرا؟ چرا شهید شده؟ گفت: تو دیشب تو شهر نبودی؟ مگه
نمیدونی شهر را بمباران کردن. گفتم: چرا ولی من چیزی نفهمیدم.
حالا چی شده!؟
احلام درحالی که نمی توانست جلوی هق هقش را بگیرد گفت:
خونمون رو زدند داییم دیشب مهمون مون بود. تو خواب شهید شد
خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: حالا کجا می خواهی بری؟ و گفت:
جنت آباد. داییم رو بردند اونجا : با اینکه دوست نداشتم احلام را
تنها بگذارم ولی فکر می کردم توی بیمارستان می توانم کمک کنم.
از احلام جدا شدم و راه افتادم طرف بیمارستان مصدق. هیچ
ماشینی نبود سوار شوم. پیاده راه افتادم. مسیر بیمارستان را از
خیابان اردیبهشت و بعد خیابان چهل متری پیش گرفتم. از فلکه
اردیبهشت هرچه به فلکه فرمانداری نزدیک تر می شدم تردد
ماشین ها و آمبولانس هایی که به سرعت به سمت بیمارستان می
رفتند بیشتر می شد. در عوض رفت و آمد آدم ها چندان زیاد نبود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
1_1869406194.mp3
6.75M
#شکر_در_سختی_ها 30
✴️وقتی حادثه اومد
باهاشون هَم مسیر نشو!
وگرنه درهجوم حوادث بعدی،گم میشی!
حل شدن درحادثه ها
شاگردِ آخر شدن،درکلاس دنیاست❗️
زرنگ باش
نور بگیر وحادثه رو خاموش کن
1_11074395420.mp3
7.52M
🎙استاد_شجاعی
🎙استاد_عالی
💥 یه وقتهایی ما مطمئنیم «لقمه»مون حلاله،
ولی حقیقتِ موضوع این نیست.
ما درگیر لقمه حرام هستیم و نمیدانیم و یا جدی نمیگیریم !
444_10879870738470.mp3
6.25M
🎙️سمینار ازدواج موفق💕
▫️قسمت: ششم
▫️زمان: ۴۱ دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج_موفق
💞#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/aboutlife
دانستنیهای زندگی 👩⚕️👨🏼⚕️
╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور - تاثیر بسم الله در دفع اجنه
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨امروز چهارشنبه
12 اردیبهشت 1403 هجرے شمسى🗓
22 شوال 1445 هجری قمرے🗓
1 مه 2024 ميلادى🗓
ذکر روز چهار شنبه
#یاحی_یاقیوم🌹
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا