دو چیز باعث تاریڪی قلب و بیحالی در عبادت میشود:
.زیاد صحبت ڪردن با نامحرم
.زیاد خوردن
#علامه_حسن_زاده_آملی
🌺http://eitaa.com/shahrah313
دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند🌷:
من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد.
📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
🌺http://eitaa.com/shahrah313
⁉️ با #ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چه اتفاقات #زیبا و #عجیبی رخ میدهد؟
1- علم به #اوج خود می رسد و #جهل و #نادانی از بین می رود
2- حیوانات #درنده با حیوانات #اهلی هم بازی و هم خوراک میشوند ( گرگ و گوسفند )
3- بسیاری از گمراهان #هدایت می شوند
4- #ظلم و #جور برطرف شود و #عدالت و #امنیت تمام جهان را فرا گیرد
5- زمین #گنج ها و #برکات خود را آشکار می کند(طلا و نقره روی زمین انباشته میشود)
6- تمام فقرا #بی_نیاز می شوند به طوری که کسی برای گرفتن خمس و زکات پیدا نشود
7- تمام مریض ها #خوب می شوند و کورها #بینا می گردند و پیرها #جوان میشوند
8- باران به قدر کفایت ببارد و کل کره زمین مثل #مخملی سبز و خرم شده و تمام درختها میوه دار شوند
9- بدنها سالم و عمرها #طولانی شود
10- #ویرانه اي روي زمين نمي ماند مگر اينکه حضرت مهدي (عج) آن را آباد ميسازد.
11- اشرار نابود شوند و اخیار ( #خوبان) باقی بماند
12- #کینه از دل مردم برود و دلها با هم مهربان گردد
13- #رحمت خداوند متعال و #گشایش الهی مردم را فرا گیرد
14- امام زمان عجل الله در هر سال دو #عطیه و در هر ماه دو شهریه به مردم پرداخت می نماید
15- به مردم مومن به اندازه #چهل نفر نیرو داده خواهد شد و دل او مانند پاره آهن می گردد
16- درندگان و حيوانات با هم #صلح نمايند و بچه ها با مار و عقرب بازی می کنند و ضرری به آنها نمی رسد .
17- شیعیان از راه #دور امام زمان عجل الله را می بینند و با آن حضرت صحبت می کنند
18- تمام #مرزها برداشته شده و همه ی کره زمين تحت يک حکومت خواهد بود.
19- گروهی از مومنین #زنده شده و برای یاری امام به دنیا بر میگردند
20- هر مرد مومن از #شبر دليرتر و از نيزه کاری تر می شود
21-فرشتگان #خادمان مردم خواهند بود
22-مردم با #طی_السما به دورترین نقاط عالم خواهند توانست مسافرت کرده و تفرج کنند و با #طی_الارضی روی زمین در یک چشم بر هم زدنی طولانی ترین راهها را طی خواهند کرد
23-شیطان #گردن زده خواهد شد
📚منبع: برگرفته از کتاب مکیال المکارم بر اساس احادیث اهل بیت (علیه السلام)
🌺http://eitaa.com/shahrah313
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زمانی که مشکلی برایتان پیش میآید یه خدمتی برای امام_زمان عج انجام دهید!
🔸️مرحوم شیخ محمود تولایی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•
اوخواهدآمد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
{🌹اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج🌹}
❤️اَللّهمَّ اجعَل عَواقِبَ اُمورِنا خَیراً❤️
#دعای_فرج
جمال روشن آن ماہ پشت پردۀ غیب
ڪدام جمعہ برون از حجاب خواهد شد
هزار جمعہ چشم انتظار در راہ است
ڪدام جمعہ دعا مستجاب خواهد شد
🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤
🌺http://eitaa.com/shahrah313
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#خاکهاينرمکوشک🪴 #قسمتهشتم🪴 🌿﷽🌿 از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آ
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان
گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي
چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.»
یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت
دنبال قابله.رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می
زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز
کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن:.
خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا
آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و
پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه
برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد.
«بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
«خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله
رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من
چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا
نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه
بگذارم.»
گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.»
گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می
دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه
گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به
عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»
«آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه ناکام برونسی
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟»
گفتم:« آره، براي چی؟»
گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از
شما هم که کرایه نمی خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
« شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً
لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می
آمدند مرخصی. احوالش را از آ نها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس
عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي
برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که
بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی
درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و
اون صحبت کنید؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
بهش حتی اجازه فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می
گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد
فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.گفت:« اون روز قبل از غروب بود که
من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد
کاریش کرد توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد
بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
[نیت پاك وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. براي خدمت به
انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت.و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش
را فراموش کند، یک امر طبیعی بود براي ما]
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر
شما گفت: قابله رو می فرستی و می ري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سري توي کار باشه، ولی به روي
خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از
جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما
نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
امام زمان 061.mp3
9.28M
این شبـ🌙ـها، هم دعا کن؛
هم برای عضوگیریِ لشکر خدا، تلاش کن!
نذار از ما، بدزدَن...سرمایه هامونو❗️
دست بقیه رو بگیر و بیار...
ما باهم انتقام حسین رو می گیریم
1_6554880472.mp3
13.31M
#مقام_محمود ۳۰
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
#حجهالاسلام_قرائتی
• خدایا گیر دادی به منــــا...
• تازه داغ بابام داشت سرد میشد، بچه ام مریض شد!
• بچه ام خوب نشده، کسب و کارم سخت شد.
• کسب و کارم و به هزار بدبختی رونق دادم، خانمم سر ناسازگاری گذاشت!
✘ چیکار داری میکنی آخه با من؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨امروز شنبه
15 مهر 1402 هجرے شمسى🗓
21 ربیع الاول 1445 هجری قمرے🗓
7 اکتبر 2023 ميلادى🗓
ذکر روز شنبه
#یا_رب_العالمین🌷
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
🌺http://eitaa.com/shahrah313
#سلام_امام_زمانم♥
جمالت را
کجا باید زیارت نماییم
ای گل زیبای نرگس
که ما در کوچه های ظلمت شب
فقط در انتظار آفتابیم
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
🌺http://eitaa.com/shahrah313