لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتشانزدهم🪴 🌿﷽🌿 روز حرکت ما، همه به گمرک بصره آمدند. پاپاء میمی، دایی سلیم، دایی
#کتابدا🪴
#قسمتهفدهم🪴
🌿﷽🌿
فصل سوم
به گمرک خرمشهر که رسیدیم، دیگر غروب شده بود و اذان می
دادند. دایی حسینی آمده بود دنبالمان. تا کارهای مربوط به گمرک
را انجام بدهیم و از بازرسی ها عبور کنیم کمی معطل شدیم.
بیرون گمرک بابا منتظرمان بود. ماهها می شد همدیگر را ندیده
بودیم، اول که چشم مان به او افتاد، یک مقدار غریبی کردیم. اما بعد
به طرفش رفتم. بابا در حالی که اشک می ریخت، ما را بغل کرد
و بوسید، تک تک مان را نوازش کرد، همه خوشحال بودیم. بعد
راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان توی راه بابا پول
های دو فلسی و پنج فلسی راکه پاپا بهمان داده بود، با پول های
ایرانی عوض کرد و گفت: این پول ها اینجا ارزشی ندارد.«
دایی کلی مهمان دعوت کرده و تدارک دیده بود. خانه اش خیلی
برایمان تازگی داشت. اصلا شبیه خانه های بصره نبود، مثلا کف
حیاطشان موزاییک بود در حالی که کف حیاط های بصره خاکی
بود. بیشتر مهمان ها فارسی صحبت می کردند و ما که فقط عربی
و کردی بلد بودیم، از حرفهایشان چیزی نمی فهمیدیم. زبان فارسی
به نظرمان عجیب بود
یادم می آید آن شب توی حیاط آبیاری می کردیم. دستمان را زیر
شیر گرفته بودیم و به هم آب می پاشیدیم. زن دایی ام آمد و در
حالی که چیزهایی به فارسی می گفت، نگذاشت بازی کنیم. ما از
حرف هایش فقط کلمه خیسی را فهمیدیم که در زبان عربی معنی
اش گندیدن است. خیلی تعجب کردیم. با خودمان گفتیم این چه آبی
است که آدم دستش را زیرش بگیرد، می گندد؟☺️
موقع شام، به خاطر گرمی هوا و جای کم، پشت بام را فرش کردند
و زن دایی سفره شام را آنجا انداخت. بالا رفتن از پلكان موزاییک
شده هم برایم جالب بود. چون توی بصره برای رفتن به پشت بام از
نردبان چوبی استفاده می کردیم.
آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج می شود، تمام راه را
پیاده می آید و از مرز می گذرد. به خرمشهر که می رسد کف
پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده، به خاطر همین، تا
چند روز دایی پاهای بابا را توی لگن می گذاشته و با آب نمک
شستشو می داده، که عفونت ها از بین برود. مدت زیادی طول
کشید تا با با بتواند درست راه برود. بعدها خودش پرایمان گفت
علت اصلی آن جراحت ها، ضربه هایی بوده که ماموران
استخبارات به پاهایش زده بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتهجدهم🪴
🌿﷽🌿
دایی مستأجر و عیال وار بود. مادرزنش هم با آنها زندگی می
کرد. به خاطر همین، بابا از همان روز به فکر افتاد جایی را برای
سکونت ما پیدا کند. او گشت و بلاخره بعد از چند روز، یکی اتاق
توی کوی شاه آباد' گرفت و به این ترتیب، ما به خانه خودمان
رفتیم : بابا مدتی هم به دنبال کار بود. او به خاطر شرایط سخت
زندان و شکنجه های جسمی و روحی حال خوبی نداشت. دا خیلی
مراعاتش را می کرد، سعی می کرد ما را آرام نگه دارد تا سر و
صدا و شیطنت های ما اذیتش نکند هر وقت از سر کار می آمد و
می خوابید، می رفتم سراغش، دست و پایش را ماساژ میدادم. دلم
می خواست خستگی روزانه را از تنش بیرون بکشم. بابا هم زیر
لب دعایم می کرد و از خدا برایم عاقبت به خیری می خواست
این حالت بحران روحی بابا زیاد طول نکشید، ولی چیز دیگری
عذابش میداد. بابا روزها دنبال کار می رفت و شب ها با دست
خالی برمی گشت. چون سابقه فعالیت سیاسی داشت، در ادارات
دولتی کاری به او نمی دادند. سیر کردن شکم بچه ها و پرداخت
کرایه
خانه، همه و همه به او فشار می آورد و خیلی به بابا سخت
میگذشت. حتی بعضی از دور و ابری ها فکر می کردند بابا آدم
کاری نیست و تن به کار نمی دهد. وقتی این را فهمیدم، خیلی دلم
برای غربت بابا سوخت. دلم می خواست به همه بگویم این فکرها
درباره بابا اشتباه است. اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط سر
نمازهایم از خدا می خواستم کاری بکنند. بابا وقتی از پیدا کردن
کاری که توانایی و استحقاقش را داشت، نا امید شد، به ناچار یک
گاری دستی اجاره کرد و توی بازار به باربری مشغول شد و در
کنارش کارهای لوله کشی، بنایی و جوشکاری مردم را انجام می
داد
چند ماه بعد بابا، سیدعلی و سیدمحسن را برداشت و برای دیدن
اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت. از قضای روزگار همان
روزها پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پادگان کشته شد. این
بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه دستگیر کرد و به زندان
انداخت. ما از این جریان بی خبر بودیم. مدتی گذشت و دیدیم از
آنها خبری نشد، از تأخیرشان نگران شده بودیم. از یک طرف
وقتی با اقواممان در ایلام تماس می گرفتیم، پیغام می دادند از اینجا
رفته اند. از طرف دیگر به خرمشهر هم نیامده بودند، این
بلاتکلیفی خیلی آزاردهنده بود. نمی دانستیم چه کنیم. بی خبری از
بابا و بچه ها و دوری از انها و خیلی زندگی را بر ما سخت کرده
بود. غروب که میشد واقعة دانی می شدیم. صدای اذان تأثیر
عجیبی روی مان داشت. آن وقت بود که ابای دا را روی سرمان
می انداختیم و گریه می کردیم. برای هم می گفتیم، پاپا چه کار
کرده می می چه کار کرد و با دایی سلیم و خاله سلیمه را به یاد
می آوردیم و یواش یواش اشک می ریختیم. دا هم گوشه ای می
نشست و با ما گریه می کرد، از صدای ماه همسایه ها می آمدند
و دلداری میان می دادند و گاهی به دا نهیب می زدند که تو مادر
آنهایی، این چه کاری است؟ به جای آرام کردن بچه های معصوم،
خودت هم نشسته ای و گریه می کنی؟ بعد هم سعی می کردند ما را
دلداری بدهند، اما فایده ای نداشت این برنامه هر شبمان بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
1_1869389145.mp3
18.04M
#شکر_در_سختی_ها 20
✍خــدا؛
مثل من و تو به دنیا، نگاه نمی کنه!
باید تمرین کنیم؛
با چشمهای خدا به دنیا نگاه کنیم!
💢تا نعمتهایی که باید مایه آرامش ما باشند ؛
موجب سلب آسایش مون نشـن
1_10606778813.mp3
4.54M
📣📣 خیلی مهم و فوری دربارۀ حمله به سفارت ایران
❌ مراقب تحلیلهای غلط باشیم.
🚫 شاخهای را که روی آن نشستهایم نبُریم.
🟢 حتما این ١٠ دقیقه رو گوش کنید و در حد توانتون نشر دهید🌷
⛔️ #نه_به_القای_بیاعتمادی
#انتقام #انتقام_سخت
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
🌸🍃
🍃🌹🍃
🌕توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان
💠آیتالله فاطمی نیا :
🔹️از اولياء الهی سينه به سينه ، يک يادگاری دارم كه عمل به آن بركات فراوانی دارد.
ماه مبارك رمضان ، اين ضيافت الهی را با يك زيارت جامعه ي كبيره به اخر برسانيد .
در اثر اين عمل اين ضيافت چنان رنگين خواهد شد كه آثارش از عقول ما خارج است و روزی به كار خواهد آمد كه آن روز هيچ چيز ديگري به كار نخواهد آمد.
#ماه_رمضان
#ایام_پایانی_ماه_رمضان
🔴 نماز شب بیست و پنجم ماه رمضان برای رسیدن به ثواب عابدین
🔵 امام علی علیه السلام فرمودند:
🟡 هر کس در شب بیست و پنجم ماه رمضان، هشت رکعت نماز بخواند در هر رکعت بعد از سوره حمد ده مرتبه سوره توحید بخواند، برای او ثواب عابدین نوشته می شود.
📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۸
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
#اعمال_منتظران
🔴 نماز شب بیست و ششم ماه رمضان برای گشوده شدن درهای آسمان
🔵 امام علی علیه السلام فرمودند:
🟡 هر کس در شب بیست و ششم ماه رمضان، هشت رکعت نماز بخواند در هر رکعت بعد از سوره حمد صد مرتبه توحید بخواند درهای آسمان برای او گشوده می شود.
📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۸
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
#اذکار_روحانی 📿
#نرمش_دل
#آشتى
♦️هرگاه کسی از شخصی رنجش خاطر پیدا کرده باشد و خواسته باشد آن رنجش را از قلب او دور کند باید این عزیمت را بعدد حروف ابجد نام آن شخص بر هفت دانه ریگ بخواند ویک یک را به آب بدهد طولی نمیکشد که آن رنجش از دل او بیرون و بجای آن محبت جای خواهد گرفت♦️
🔻عزیمت اینست🔻
🌹بسم الله وَقُوَّتِهِ وَنَزَعتُ مِن قَلبِ فلان کلّ
غَیظٍ وَکُلَّ بَرُوُدَةٍ وَنِفاقٍوَظُلمَةٍ وَاَلقَیتُ فٖےقَلبِهِ مَحِبَّةً وَمَوَدَّةً مُنِهُ(اَومِنّےٖ) بِحَّقِ اسمِه اِلوَدُودِالمُحِبِ الوَلیِ اِنَّهُ عَلیٰ کُّلِ شَئٍ قَدٖرٌ وَصَلَّے اَللهُ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَاٰلِهِ اُلطّاٰهِرٖینَ🌹
🌿🌺🌿
درخواستی/
#جهت_خانهدار_شدن
♦️عزیزانی که با مشکل مسکن روبرو هستند و خونه ندارن و یا حتی خونه دارن ولی کوچیکه و میخوان بزرگتر داشته باشن حتما این کار را انجام بدهند ( مخصوصا اقایون ) در مدت یکسال انشاءالله صاحب خونه خواهید شد🔻
🤲بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه این آیه شریـفه را تلاوت کنیــد🤲
🌷وَ قـُل رَبّ ِ اَنــزِلـنـی مُـنـزَلاً مُبارَکاً وَ اَنـتَ خَیـرُالـمُنـزِلـیـن🌷 سوره مبارکه المومنون آیـه بیست و نُه
#جهت_فروش_خانه
1️⃣آیه الکرسی را نوشته و پس از آن نوشته شود
💠یا حفیظ یاحفیظ احفظنی فاستبشرو ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم💠 در منزل قرار دهید.
2️⃣سوره قارعه را نوشته و در منزل قرار دهید.
3️⃣آیه ۳۳ سوره الرحمن از: یا معشر الجن … تا … الا بسلطان را ۷۰ مرتبه بخوانید.
4️⃣سوره زلزال را از نزدیک یا دور ۷ بار خوانده و به آن سمت بدمید و اگر با هفت بار فروش نرفت روزی ۷۰ بار بخوانید.
#تخلیه_ملک_استیجاری
♦️اگر كسی ملكی را اجاره داده باشد و مدت اجاره به اتمام رسیده باشد ولی مستاجر از تخلیه ملك سر باز میزند مالك به مدت چهل روز بلافاصله بعد از نماز صبح بدون اینكه حرفی بزند و یا بلند شود و یا كاری كند چهل مرتبه💠 آیه ۱۱ سوره حم دخان💠 را تلاوت كند
💠ربَّنا اكشف عنّا الْعذاب انّا مومنون💠
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
امام مهدی(عج):
آن لحظه که احساسِ تنهایی میکنید ،
تنها چیزی که شما را آرام میکند ،
«مـن» هستم ..
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت💌
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتهجدهم🪴 🌿﷽🌿 دایی مستأجر و عیال وار بود. مادرزنش هم با آنها زندگی می کرد. به خ
#کتابدا🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد، رفتار و کردار دایی خیلی شبیه
پاپا بود، ما خیلی او را دوست داشتیم. همیشه به جان او قسم می
خوردیم. اگر کسی می گفت به جان دایی حسینی، دیگر در درستی
حرفش شک نمی کردیم. دایی وضع مالی خوبی داشت. زمانی که
عراق بود، هم مترجم سفارت ایران و هم ناظم مدرسه ایرانی های
مقیم عراق بود. در خرمشهر هم در شرکت روغن نباتی کار می
کرد. همیشه با دست پر به خانه ما می آمد. بعضی وقت ها هم به
دا پول می داد تا به اصطلاح کمک خرجمان باشد
آن وقت ها صادرات خرما از خرمشهر زیاد بود. انباردارها،
خرماهای چیده شده را برای پاک کردن در خانه مردم می دادند و
روز دیگر جمع می کردند و آنها را توی کارخانه میشستند. بعد
لایش مغز گردو می گذاشتند رویش کنجد و شیره خرما می
ریختند و به کشورهای عربی و اروپایی صادر می کردند. دا از
این صندوق های خرما می گرفت. ما را هم می نشاند و توی سینی
برایمان خرما می ریخت تا کمکش کنیم. برای اینکه حوصله مان
از این کار سر نرود، برایمان شعر می خواند. ما خرماها
را پاک می دادیم و هسته و کالش را جدا می کردیم و توی
جعبه می ریختیم، دستمزد هر جعبه سی کیلویی خرما، یک تومان
بود تابستان و زمستان کارمان همین بود. توی زمستان خرماها سفت
می شد و چاقو به سختی در آن فرو می رفت. دا برای راحتی کار،
سینی را روی منقلی که برای گرم کردن اتاق روشن می کرد، می
گذاشت تا خرماها نرم شود. مدتی که بابا توی ایلام زندانی بود،
برای اینکه محتاج کسی نباشیم، خرج زندگی مان را از این راه
تأمین می کردیم. همسایه ای داشتیم به نام عبدالحسین
مرد بسیار خوبی بود و هوای ما را داشت. احترام زیادی هم به
سادات می گذاشت، هر از گاهی زنش میوه و یا چیزهای دیگری
برای ما می آورد. اما دا قبول نمی کرد و با آن غرور خاص
خودش می گفت: »ما چیزی لازم نداریم دا زنی تودار بود تلاش
می کرد بار زندگی اش را خودش به دوش بکشد. اهل درد دل
کردن با کسی نبود. خیلی وقت ها دیده بودم موقع جارو زدن و یا
پاک کردن قاب عکس ها گریه می کند. همیشه سعی داشتم به
شکلی خود را در تنهایی های او شریک کنم. اما کاری از دستم
برنمی آمد : بالاخره بعد از سه، چهار ماه بابا و بچه ها آمدند. در
حالی که قیافه هایشان به شدت رنگ پریده و تکیده شده بود. آن
موقع سیدعلی هشت سال و سیدمحسن هفت سال داشتند محیط کثیف
و غذای به زندان باعث شده بود سید محسن اسهال و استفراغ
شدیدی بگیرد و خاطر عدم رسیدگی به اسهال خونی دچار شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتبيستم 🪴
🌿﷽🌿
با وجود اصرار بابا، مأموران زندان حاضر به آوردن پزشک
نشده و گفته بودند: طوریش نیست. تازه اگر بمیرد، بهتر، یک
جوجه خرابکار کمتر می شود. اصرار آنها این بوده که باید به
انفجار پادگان اقرار کند. اما او جواب می داده: »اگر من می
خواستم پادگان را منفجر کنم که با این دو تا بچه ها پا نمیشدم بیایم
اینجا ولی مأموران زیر بار نمی رفته اند. خلاصه تا تحقیق کنند و
بی گناهی بابا ثابت شود، زمان زیادی گذشت
بابا بعد از آزادی، خانه دربست در کوی شاه آباد
اجاره کرد. اتاق آجری آن را برای پذیرایی مهمان در نظر گرفته
بودیم و از اتاق گلی هم به عنوان آشپزخانه و نشیمن استفاده می
کردیم. این خانه آب نداشت، ولی برق داشت. بعد از در اصلي
خانه، از حمام کوچک راهرو مانندی به حیاط بزرگ تری که اتاقاها آن بود، وارد می شدیم. توی حیاط کوچک، پلکانی بود که
به پشت بام راه داشت. شب های تابستان برای فرار از گرما و در
امان ماندن از نیش پشه ها، آنجا می خوابیدیم. بابا همیشه توصیه
می کرد چون پشت بام حفاظ ندارد، خیلی مواظب باشیم ما تقریبا
سه سال توی این خانه بودیم. کم کم به زندگی در خرمشهر عادت
می کردیم و امیدوار بودیم بابا و بقیه هم پیش ما بیایند
اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم، دایی نادعلی از بصره به
ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی او در ایام سربازي هر وقت
مرخصی می آمد، برای اینکه زن دایی حسینی راحت باشد، به
خانه ما می آمد. ولی به خاطر اینکه ملاحظه وضع اقتصادی ما را
می کرده غروبها برمی گشت خانه دایی، همه از آمدن دایی نادعلی
خوشحال بودیم. دو سال بعد قبل از آنکه رژیم بعث، ایرانی های
مقیم عراق را اخراج کند، پاپا و میمی هم آمدند. وقتی فهمیدم پاپا
می آید، احساس می کردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم. چون همه
دور هم جمع هستیم. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام
بود.
پاپا خانه ای نزدیک خانه ما اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما
به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم، من و سیدعلی
و سید محسن یک راست می رفتیم خانه پاپا۔ پیرمرد طبق روال
گذشته به ما پول می داد. یک بار رفتیم و دیدیم خانه نیست. نشستیم
ناهارمان را خوردیم، اما باز هم پاپا نیامد. میمی که جریان را می
دانست، سهمیه پول ما را داد و گفت: مادرتان چشم به راه است،
بروید خانه تان. بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا ما را از خیابان
رد کند. خاله از خیابان که ردمان کرد، گفت: دیگر خودتان بروید.
من از اینجا بر می گردم
ما گوشه ای ایستادیم تا خاله برود. او که دور شده راهمان را به
طرف بازار سبزی فروشی ها کج کردیم. می دانستیم پاپا برای
نماز ظهر به مسجد رفته و بعد از آن سر پل جاسبی با دوستانش
نشسته و گرم محبت است. رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم. او هم با
مهربانی ما را در آغوش گرفت و بوسید و بعد به دوستانش معرفی
کرد. در آخر هم طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که
سهمیه مان را از میمی گرفته ایم. خلاصه خوشحال و خندان از
اینکه آن روز نفری پنج زار نصیبمان شده، برگشتیم خانه. البته بعد
که خاله سلمه فهمید، کلی دعوایمان کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
1_1961885942.mp3
14.6M
#شکر_در_سختی_ها 21
خودتو خسته نکن❗️
غصه هایی که زودگذرند؛
می گذرند...
اونا رو از آنچه هستند؛ بزرگتر نکنید.
چون...
شما رو بیش از حد لازم
به خود مشغول می کنند
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨امروز شنبه
18 فروردین 1403 هجرے شمسى🗓
26 رمضان 1445 هجری قمرے🗓
6 آوریل 2024 ميلادى🗓
ذکر روز شنبه
#یا_رب_العالمین🌷
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا
🍃 امام صـادق عليهالسلام
مَن فَطَّرَ صائما فلَهُ مِثلُ أجرِهِ.
هركه روزه دارى را افطارى دهد،
اجرش همانند اجر او باشد.
🌷
📚 الكافي، ج۴، ص۶٨، ح١؛
میزان الحکمه، ج۶، ص٣٩۴
#حدیث_روز
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
💠 آرزو
🔹 رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
آرزوی خویش را کوتاه کن و مرگ را در برابر چشمهایت قرار ده و چنان که شایسته مقام الهی است از او حیا کن.
👈🏼 جناب ابوذر عرض کرد:
همه ما از خدا حیا می کنیم و حریم می گیریم،
⚜️ پیامبر فرمود: این حیا نیست. حیا آن است که قبرها و پوسیدگی در آن را فراموش نکنی و مواظب شکم و خوراکی ها و فکرت باشی.
📚بحارالانوار/ج77/ص83
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
🔰#فضیلت_سوره
🔸سوره مبارکه#اعلی
الرّسول (صلی الله علیه و آله)- مَنْ قَرَأَهَا أُعْطِیَ مِنَ الْأَجْرِ عَشْرَ حَسَنَاتٍ بِعَدَدِ کُلِ حَرْفٍ أُنْزِلَ عَلَی إِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) وَ مُوسَی (علیه السلام) وَ عِیسَی (علیه السلام) وَ مُحَمَّد (صلی الله علیه و آله).
پیامبر (صلی الله علیه و آله)- هرکس این سوره را بخواند، خداوند دهها حسنات معادل تمامی حروفی که بر ابراهیم (علیه السلام) و موسی (علیه السلام) و محمّد (صلی الله علیه و آله) نازل کرده است، عطا میکند.
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۸، ص۴۶/ المصباح للکفعمی، ص۴۵۰/ نورالثقلین
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
امام صادق (علیه السلام):
🔸 مبـادا با يكديـگر حسـد ورزيـد، زيرا كفر و بى دينى از حسد بر مى خيزد.
📚 الکافی (باب الروضة)
جلد ۸ صفحه ۲
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع : به من گفتن به احمدالحسن ایمان بیار
⭕️امام زمان در رسانه های ایران غریبه!!
💠:استاد #رائفی_پور
آگاه باشید که احمد الحسن البصری دجال بصره ومهره انگلیس وموساد است
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا
🔺فردی که بیدار است، میگوید: من تحت نظارت امام زمان ارواحنافداه هستم. امام زمان از همهی حالات و احوال من مطّلع هستند.
⛔️زشت است من این کار را انجام بدهم.
⛔️زشت است این حرف را بزنم.
⛔️این حرف، این حرکت، این عمل، این فکر، مرا از امام زمان ارواحنافداه دور میکند. لذا رفتار انسان، نظم پیدا میکند.
🔺اگر شما شخصی را دیدید که هر چه دلش خواست گفت، هر چه دلش خواست انجام داد، حرف و گفتار و اعمالش روی هیچ قید و بند و نظمی نبود، روی هیچ فکر و حکمتی نبود، بفهميد این شخص خواب است.
انسان حق ندارد هر طور خواست عمل کند.
🔰استاد حاج آقا زعفری زاده
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
💠حدیث روزانه
🖤از فاطمه بنت اسد سلام الله علیها - مادر امير المؤمنين علیه السلام- نقل میکند که فرمود:
او را با پارچه ای قنداق کردم و بستم، آن را پاره کرد.
او را با دو قنداق بستم، آن را پاره کرد.
تا آنکه او را با شش قنداق که بعضی از آنها پوست و بعضی ابریشم بود بستم، همۀ آنها را پاره کرد،
سپس فرمود:
ای مادر؛ دستهای مرا مبند؛ زیرا میخواهم با انگشتانم برای پروردگارم
خضوع و خشوع کنم.
✅ منابع :
القطره (جلد1 صفحه 197)
بحارالانوار (274/41ح1)
🔴انتشار مناقب اهل بیت علیهم السلام
با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
🥀🕊شهید مدافع حرم مجید عسگری جمکرانی🕊🥀
🍃تاریخ ولادت: 1353
🍃محل ولادت: قم
🥀تاریخ شهادت: 1396/9/6
🥀محل شهادت: حلب_سوریه
🥀مزارشهید: قم_ گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قطعه 22
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🍃🌸زندگینامه شهید عسگری جمکرانی🌸🍃
🍃شهید عسگری جمکرانی در مردادماه سال ۱۳۵۳ در شهر مقدس قم متولد شد ؛ او از معلمان هنرستان شهدای چهارمردان قم در رشته رایانه، طلبه حوزه علمیه و از خادمان افتخاری حرم مطهر حضرت معصومه (س) و مسجد مقدس جمکران، عضو بسیج آموزش و پرورش و عضو داوطلبان و امدادگران جمعیت هلال احمر بود.
او ۸ سال سابقه تحصیل در حوزه علمیه قم را داشت.
۳ فرزند از این شهید به یادگار مانده است.
این شهید گرانقدر در طول سال چندین بار به زیارت امام رضا(ع) می رفت و در اربعین حضوری چشمگیر داشت،عاشق نماز شب بودند و اغلب در حرم حضرت معصومه (س)نماز شب را به جای می آورد ،شبها زود می خوابید تا سحر برای نماز شب بیدار شود و به حرم برود .
🍃قلب رئوفی داشت و از غیبت و تهمت و دروغ اجتناب می کرد همواره راضی به رضای خدا بود.
او یک فرزند نابینای 6 ساله دارد در این مدت هیچ وقت اظهار گله و نارضایتی نداشت با محبت با او رفتار می کرد و هیچ گاه گله مند نبود.
با اینکه معلم بود همزمان مشغول کسب علوم حوزوی بود، کار سختی بود،اما با زمان بندی و برنامه ریزی همه این وظایف را به خوبی انجام می داد.
🥀🕊شهید عسگری جمکرانی در ششم آذرماه سال ۱۳۹۶ در سالروز شهادت امام حسن عسگری (ع) در جریان آزادسازی شهر بوکمال از آخرین پایگاههای داعش در منطقه عملیاتی حلب سوریه به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
📚معرفی کتاب از شهید عسگری:
«از جمکران تا حلب»
کتاب فوق مشتمل بر زندگی و خاطرات شهید مجید عسکری جمکرانی از زبان خانواده، دوستان و همکاران شهید به همراه تصاویری از وی است
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتبيستم 🪴 🌿﷽🌿 با وجود اصرار بابا، مأموران زندان حاضر به آوردن پزشک نشده و گفته
#کتابدا🪴
#قسمتبيستیکم 🪴
🌿﷽🌿
سال ۱۳۵۰ صاحبخانه مان که در شادگان زندگی می کرد، از بابا
خواست خانه را تخلیه کنیم. بابا هم خیلی زود دست به کار شد.
یک روز که بابا و دا می خواستند دنبال خانه برونده بچه ها را به
من سپردند. در را هم به روی مان قفل کردند مبادا کوچه برویم
آن روز خانه همسایه بغل دستی مان جشن ختنه سوران بود.
سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود. من توی اتاق با
سیدمنصور مشغول بازی بودم که لیلا سرآسیمه آمد و گفت زهرا
بیا که محسن مرد من فکر کردم الکی میگوید، ولی وقتی گفت به
جان دایی امینی، دیگر نفهمیدم چه جور بچه را رها کردم و به
حیاط دویدم. محسن کنار پله ها بیهوش شده بود. چشمش متورم و
سیاه شده، بیرون زده بود. هیچ خونی هم در کار نبود
من با دیدن محسن در آن وضعیت جیغ کشیدم و صورتم را چنگ
انداختم. لیلا هم رسیده بود. هر دو گریه می کردیم و خودمان را
می زدیم. در همین موقع در زدند. دختر نوروزی همسایه
روبروییمان بود. از همان پشت در گفت: مادرم می پرسد چی
شده؟ چرا این قدر جیغ می کشید؟
گفتم: محسن مرده از پشت بام افتاده
گفت: خب چرا در را باز نمی کنید؟ ! گفتم: بابا و دا رفته اند
بیرون، در را هم قفل کرده اند
ننه جاسم . همان خانم نوروزی . که زن تنومند و هیکل داری بود،
بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که
در چارطاق باز شد. بعد هم که محسن را دیده گفت: این بیهوشی
شده، باید بیریمش بیمارستان پدر و مادرت کجا هستند؟
گفتم: رفته اند دنبال خانه بگردند، ولی می دانم الان خانه یکی از
فامیل هایمان هستند. گفت: خودت برو دنبالشات، بگو بیایند
در تمام طول راه فکر میکردم چطور خبر را به دا بگویم که هول
نکند. آخر او بچه ی دیگری در راه داشت. وقتی رسیدم، همه از دیدن
من تعجب کردند
دا پرسید: برای چی آمدی اینجا؟ گفتم: عمه هاجر از ایلام آمده در
حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت: هاجر
چطور این همه راه را پا شده، آمده اینجا؟ گفتم: من نمی دانم. حالا
که آمده خودش گفت من عمه هاجرم
این همه حرف سر هم کردم، اما صورت زخمی و خراشیده من
آنها را به شک انداخت دروغ گفتن فایده ای نداشت. آنقدر پرس و
جو کردند تا بالاخره مجبور شدم بگویم: محسن زمین خورده و
حالش بد شده است. من هم از ترسم صورتم را کندم ولی چیزی
نیست
حالش خوب است. الان هم ننه جاسم آنجاست
دا با شنیدن این حرف حالتی به هم خورد و از هوش رفت
وقتی به خانه رسیدیم، سیدمحسن را به بیمارستان برده بودند. چند
دقیقه ای از آمدنمان نمی گذشت که دیدیم میمی از دور به سر و
سینه می زند و گریه کنان می آید، محسن را اور بزرگ کرده بود.
خیلی دوستش داشت، مثل پسر خودش، طاقت از دست دادن این
یکی را نداشت، نمی توانست ببیند بلائی سر او آمده است
نمی دانم این خبر چطور پخش شد که یک دفعه خانه پر از دوست
و آشنا شد. همه گریه و زاری می کردند. نامید بودند. او را از
دست رفته می دانستند
محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود. توی این
مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود. دست و دل کسی به کار
نمی رفت. مثل خانه های عزادار همسایه ها غذا می آوردند و
اصرار می کردند، بخورید. اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین
نمی رفت
حال و روز ما بچه ها هم مثل بقیه بود. آخر ما انس عجیبی به هم
داشتیم. محبت و دوستی زیادی بین مان بود. خود من از همه بدتر
بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتبيستدوم 🪴
🌿﷽🌿
یک شب که رختخواب ها را پهن می کردم، چشمم به جای
خالی محسن افتاد که همیشه کنار سیدعلی و سیدمنصور می
خوابید. بی اختیار بغضم ترکید. نشستم و زدم زیر گریه. بابا خیلی
سعی کرد تا آرامم کند هرچه می گفت من امروز محسن را دیدم،
حالش خوب بود، نگران نباشی، ساکت نمیشدم حتى بنده خدا رفت
از در مغازه برایم خوراکی خرید. ولی فایده ای نداشت. نمی دانم
چرا احساس می کردم ما آن شب محسن را از دست می دهیم
آنقدر گریه کردم تا به هق هق افتادم. بالاخره بابا مجبور شد آن
وقت شب مرا به بیمارستان بیرد. اما آنجا نگذاشتند به ملاقات
محسن بروم. بابا ناچار مرا به پیرمرد نگهبان سپرد و خودش
داخل رفت. پیرمرد که خیلی مهربان بوده مرا کنار خودش نشاند.
برای حرف زد و سعی کرد دلداری ام بدهد
کمی بعد بابا برگشت گفت: حال محسن خوب است. با هم حرف
زدیم حرفش را باور کردم و آرام شدم
محسن سه، چهار روزی توی کما بود. بعد کم کم به هوش آمد. اما
حافظه اش را از دست داده بود. هیچ کس را نمی شناخت. بعد از
ده روز هم از بیمارستان مرخص شد، ولی دیگر مثل سابق نبود.
دکترها می گفتند: خوب شدنش نیاز به زمان دارد
انگار منگ شده بود. هوش و حواس درستی نداشت. مثلا پول می
دادیم برود نان بخرده می رفت و چند ساعت بعد دست خالی می
آمد. یا اصلا گم می شد. وقتی هم که می آمد، پول را خرج کرده
بود و نمی دانست او را برای چه کاری بیرون فرستاده اند. طفلک
آن زمان کلاس اول را می خواند. درسش هم خیلی خوب بود، اما
بعد از این حادثه نمراتش رو به ضعف گذاشت. نسبت به درس بی
علاقه شده بود. بابا خیلی سعی کرد او را تشویق کند، اما فایده ای
نداشت. بعدها هم تا دوم راهنمایی خواند و دیگر ادامه نداد. به هر
جهت تا مدتها وضعیت او به همین شکل بود
اتفاقی که برای محسن افتاده خود به خود تخلیه خانه و جابه جایی
ما را عقب انداخت توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا
آمد؛ بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده آن زمان پاپا و میمی به
زیارت امام رضا )ع( رفته بودند. به خاطر همین، زن دایی
حسینی و مادرش، دا را به بیمارستان به بردند. بابا هنوز شغل
درست و حسابی نداشت و وضع مالیمان خیلی بد بود. به همین
خاطر، مادر زن دایی، مخارج بیمارستان را که پنجاه تومان می
شد، پرداخت کرد. البته بعدها بابا پولش را داد
وقتی دا را خانه آوردند، من از او پرستاری می کردم، چون کسی
دیگری نبود و این برای من که در آن زمان هفت سال داشتم واقعا
سخت بود و در همین اوضاع و احوال بود که دوباره صاحبخانه
جوابمان کرد و ناچار به جای دیگری اسباب کشی کردیم، خانه
جدید در واقع در قسمت بود که توسط یک راهروی بلند و باریک
به هم وصل می شد. ساکنان قسمت عقبی باید از حیاط جلویی که ما
و صاحبخانه در آن زندگی می کردیم، رد می شدند، توی خانه
جدید خیلی اذیت شدیم. صاحبخانه های قبلی مان آدم های خوبی
بودند، اما این یکی خیلی زجرمان داد. او آدم بدجنسی بود. در
مدتی که مستاجرش بودیم، صبحها فلکه آب را می بست و سر
کارش می رفت. اوایل همه فکر میکردند آب قطع شده است. ولی
غروب که می شد، با آمدن او میدیدیم آب هم وصل شده است.
زنش بنده خدا این طور نبود. مدام به شوهرش غر می زد که:
»خدا را خوش نمی آید، این ها بچه دار هستند، گناه دارند. اما او
زیر بار نمی رفت و می گفت: این ها عیالوارند. آب زیاد
مصرف می کنند، پول آب زیاد می آید
همسایه ها هم اعتراضی می گردند که ما هم در پول آب شریکم.
ما هم پول می دهیم. اما او همچنان کار خودش را می کرد این بی انصافی ها و اذیت
هایش.
در عوض یکی از همسایه هایمان خیلی خوب و مهربان بود. او را
کمتر می دیدیم. راننده بیابان بود. هر شهری که می رفت، میوه
های همان شهر را می آورد و بین همسایه ها تقسیم می کرد،
مجرد بود. بابا همیشه می گفت: »خدا خیرش بدهد، آدم چشم پاکی
است
آمدن او را از صدای سه تارش میفهمیدیم. ما بچه ها خیلی
خوشمان می آمد. وقتی ساز میزد، همگی با اشتیاق جمع می شدیم
پشت پنجره اتاقش و گوش میکردیم
در عالم بچگی، سختی های زندگی مانع شیطنت های ما نمی شد.
زندگی برای ما جریان خودش را داشت. روزها می آمد و می
رفت و ما سرگرم بازیگوشی خودمان بودیم.
پاییز آن سال من به کلاس اول رفتم. هنوز دو ماه از شروع
مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
1_1968091732.mp3
14.37M
#شکر_در_سختی_ها 22
یه اسمِ قشنـ🌼ـگِ خدا؛
اسم شریف "مُبَدِّل" هست!
💠اگه این اسمو در روحِت فعال کنی؛
میتونی از اوضاع گِل آلود،ماهی بگیری!
اونوقت؛هم آرومی
هم زمان مشکلت کوتاهترمیشه
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨امروز یکشنبه
19 فروردین 1403 هجرے شمسى🗓
27 رمضان 1445 هجری قمرے🗓
7 آوریل 2024 ميلادى🗓
ذکر روز یکشنبه
#یاذالجلال_والاکرام🌷
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا