#شهادت_با_لباس_رفیق_شهید
وقتی خبر شهادت #محمودرضا بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید #برگردانمش».
آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای #شهادت محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های #رزم بیضائی را بپوشم.
فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم #شهید می شوی⁉️ گفت: هر چه #خدا بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط.
وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_اکبر_شهریاری
#رفیق_شهید_شهیدت_میکند
*⚘﷽⚘
#به_وقت_خاطره 📜
🌹برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود، اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود.
اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد.
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود،پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟
گفت: نه واقعا!!
چنین آدمی هست که #شهید میشود شهید مراقب چشمش هست.
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...
•|خاطرهایازشهید💔عباسدانشگر🕊|•
شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
*⚘﷽⚘
#شهیدے که دوست داشت چیزے ازش نماند 😳
🔰هـر وقـت بحـث #شـهادت را پـیش مے کشـید مےگفـت:
«خوش بہ حـال آنـان ڪه وقتے #شهید می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوسـت دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقے نمـاند.»
🔰قـبل از #عـیدنوروز به مرخصے آمـده بـود و مرا دلدارےمے داد. گفتم:
«انشـاءالله کےبر می گردے؟»
- « #هفـت روز بعد از عید.»
دقیقاً هفـت روز بعـد از عید تشیـع جنازه اش بود.
🔰بالاےتابوتـش نشستــم.
گفتـم: «مے خواهـم صورت پسرم را ببوسـم.»
گفـتند:« #شهیـدشماسرندارد!»
گفتــم: «می خواهم #دستش را، بدنش را ببوســم.»
گفتــند: «شــهید شما دست هم ندارد، فقـط کمے از پایــش باقے مانده!»😭
🔰نشسـتم بالاے تابــوت و گفـتم:
«پسرم شیــرم حلالـت. این پســر را که در راه خدا دادم با سـر و گردن و دست و پا قربانے در راه خــدا دادم. امیدوارم خــداوند این قربانے را از من قــبول کــند.»
☘▫️☘▫️☘
#شهید عبدالرسول محمدپور
سمت: جانشین حفاظت اطلاعات لشکر 33 المهدی(عج)
شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
#شهید عبدالمهدی مغفوری
{الگوی رفتاری شهید مغفوری }🌱
احترام به والدین» را یکی از ویژگی های بارز شهید مغفوری نام برد و توضیح داد: ایشان هرگز پشت به والدین نمی کردند حتی هنگامی که قصد داشتند از نزد آنان بروند، پشت به ایشان حرکت نمی کرد؛ یا اینکه یک زمانی از مأموریت برگشته بودند و از خستگی قصد استراحت داشتند اما چون در منزل پدر بودند تأکید کردند وقتی پدر به خانه آمد حتماً مرا بیدار کنید زیرا نمی خواهم در مقابل ایشان دراز کشیده باشم.
این مشاور تربیتی با تصریح به اینکه شهید مغفوری بسیار متواضع بودند؛ افزود: نکته دومی که در زندگی ایشان برجسته بود «مبارزه با هوای نفس» است که در جهاد با نفس بسیار تلاش داشتند؛ در سفری که برای عمره رفته بودند گویا فقط از سوپ استفاده می کردند و هیچیک از غذاها را میل نمی کردند. یکی از همراهان دلیل این کار را از شهید می پرسد اما او از پاسخ امتناع می کند و وقتی اصرار همراهی را می بیند به شرطی که آن را به کسی نگوید، بیان می کند.
وی ادامه داد: شهید در پاسخ به آن فرد می گوید «هر چه نفسم می گوید، عکس آن عمل می کنم» عهد بستم که مخالف نفسم عمل کنم، نفس من هم این غذاها را دوست دارد اما من برای مخالفت با او از هیچک از غذاها نمی خورم.
مغفوری با بیان اینکه شهید مغفوری عملکردها و واکنش های بسیار عالی در زندگی داشته که باعث رسیدن او به مقامات عالی شد، تصریح کرد: عوامل مختلفی در این زمینه نقش داشته، شهید از بچگی در مسیر کمال بود، با اینکه دوران کودکی را پشت سر می گذاشت اما سحرها بیدار می شد و در مسجد محل اذان می گفت.
وی با افزودن اینکه پاکیزگی عمل و خلق و روح باعث شده بود تا او مورد عنایت الهی باشد؛ اظهار کرد: لطف الهی هم ضمیمه این رفتارها شد و شهید مغفوری به جایی رسید که اجازه ندارم بعضی از مقامات ایشان را بگویم.
#شهید ضرغام
✨{داستان کله پاچه }✨
مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی
گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه
بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش.
فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روی زمین نشاند.یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.بعد شروع به صحبت کرد:خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند.
بعد ادامه داد:شما متجاوزید.شما به ایران حکله کردید.ما هر اسیری رو بگیریم میکشیم و میخوریم
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.اما سریع ترجمه کرد.هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند.من و چند نفر دیگه از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.بعد هم زبان کله را در آورد.جلوی اسرا آمد و گفت:فکر میکنید شوخی میکنم؟این چیه؟
جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله میکردند.
شاهرخ ادامه داد:این زبان فرمانده شماستزبان،میفهمید،زبان
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.بعد بدون مقدمه گفت:شما باید بخوریدش.
من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده،برای همین رفتیم پشت سنگر.شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورده آنها بدهد.
وقتی حسابی ترسیدند خودش آنرا خورد و بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا خوردن.
آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته.رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسیدم:آقا شاهرخ یک سوال دارم گفت:بپرس گفتم:این کله پاچه،ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون،برای چی این کارها رو کردی؟شاهرخ خنده تلخی کرد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته،دشمن از ما نمیترسه،میدونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.چند روز پیش اسرای عراقی فرستادیم عقب،جالب این بود که نیرو های نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.بعد هم اونارو آزاد کردند.ما باید ترسی تو دله دشمن می انداخیم.اونها نباید جرات حمله پیدا کنند.
مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@shahrokhmahdi
•|♥️🍃|•
.
حالم شبیه رزمندهِ ی
جامانده از یک
گردانِ #شهید است...🕊✨
دقیقا همان قدر دل شکسته
دقیقا همان قدر تنها...🙃💔
#جاماندهازشهدا
*⚘﷽⚘
-گفتم:
ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟
یه کمی فکر کرد و
گفت:هیچی
گفتم:یعنی چی؟!
مثلاً دلت نمیخواد یک کارهای بشی،ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه...
گفت:یه آرزو دارم.از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده،
#شهید بشم...
#شهید_نور_الله_اختری❤️🕊
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ#ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شوﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ می کند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ….
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ می آید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ می گوید :« ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ »
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ می بیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ می کند
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ می روند ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ می گردند. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمی کنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ می گردند ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ می بینند ﻭ می پرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ می دهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می پرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ می گوید:« ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ
#شهید سیدمیرحسین امیره خواه
🌸🍃آخرین شام را که داشتیم با هم میخوردیم، سر سفره از من پرسید: اگه #شهید بشم، چی کار میکنی⁉️ گفتم: منم مثل بقیه همسران شهدا، مگه اونا چی کار میکنن؟ خدا به هممون صبر میده.
🍃گفت: امکانش هست مثل #فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) مفقود بشم و جنازم برنگرده❌ خندیدم و گفتم: این جوری اجرش بیشتره، خدا یه صوابی هم واسه چشم انتظاریمون مینویسه😉
✍️خاطرات مریم غنیزاده همسر شهید
📚 (برگرفته از کتاب زندگی یعنی همین)
#شهید_یوسف_سجودی
#جاویدالاثر
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
بنام تـــــو
#پــلاکـي آوردنــدوگـفـتند
#شـهـيـد شـد
خـودت کجـایي #دلاور؟!
به آرزویــت رســيـدي و #گمـنـام شـــدي
حالامـن #مـانـده_ام وقــبــري خالي
#خودت_کجایی_دلاور
#شهید_گمنام_شاهرخ_ضرغام
#اذن_شهادت_ازحضرت_زهرا_س
✾شهیدبرونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای #شهید میآید، در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، #یازهرا(س)
✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم #بیدارشان کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشهای نشست، اسم #حضرت_فاطمه(س) را صدا میزد و از شدت گریه😭 شانههایش میلرزد؛
آرامتر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم #اذن_شهادتم را از بی بی فاطمه(س) میگرفتم😭
#همسرشهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی
علاقه خاصی به #حضرت_ابوالفضل (علیه سلام) داشت.
ذکر یا عباس همیشه روی لبش بود.
آخر هم در #روز_تاسوعا مانند حضرت عباس #شهید شد.
وصیت کرده بود، بعد از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید.
اما #دستی 🤚 نداشت که در آن انگشتر باشد.
#شهید_سید_محمدحسین_میردوستی
#مزار_قطعه_۵۰🌷