eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هلی کوپتر از بالای سر ما رد شد کمی دورتر هلی کوپتر آمد دور بزند که ناگهان صدای مهیبی امد هلی کوپتر منفجر شد کار خدا بود ظاهرا بچه های خودمان از داخل خط ان را زده بودند به هر حال صدای انفجار خیلی شدید بود و بچه ها خوشحال شدند هر چند همه چسبیده بودند به کانال و سید مدام نی گفت کسی سرش را از کانال بیرون نیاورد ساعتی گذشت بیشتر افرادی که برای سید احترام قائل بودند داشتند نافرمانی می کردند تشنگی خیلی فشار آورده بود کار به جایی رسید که چند نفری می خواستند برای جرعه ای آی بروند تسلیم عراقی ها شوند همه بچه ها ملتمسانه رو به سید بود یک نفر بلند شد برود خود را تسلیم عراقی ها کند او دوست صمیمی سید هم بود او آهسته آماده شد که از کانال بیرون برود یک باره سید جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش زد تهدیدش کرد که اگر برود با گلوله او را می زند اما او اصرار داشت تا برود شاید جرعه ای اب نصیبش شود تشنگی فشار زیادی به او آورده بود سید سیلی دوم را محکم تر زد گفت جرات کن فقط یک کلام یک کلام دیگر بگو تا همین جا بکشمت می خواهی بروی عراقی ها آین بدهند بعد خلاصت کنند خودم خلاصت می کنم ام بنده خدا ترسید ان ها بهترین دوست ها و نیروهای سید بودند اما مجبور بود برای حفظ جانشان خشونت به خرج دهد ظهر که شد مختصر اب باقی مانده هم تمام شد همه تشنه و گرسنه بودند گرمای مرداد بیداد می کرد ظهر فقط یک قمقمه آب باقی مانده بود که بچه ها هر کدام زبان خود را با ان تر می کردند و به نفر بعدی. شب قبل خیلی راه رفته بودیم و تشنگی بر ما غلبه کرده بود سید ان قدر صبر کرد تا اینکه غروب شد و هوا تاریک سرش را به آرامی از کانال بیرون آورد رفتار عراقی ها را زیر نظر گرفت و در یک فرصت مناسب به بچه ها گفت پوتین هایتان را در آورید اسلحه ها را بگذارید زمین پشت سر من بیایید هر کاری گفت انجام دادیم از فرط تشنگی نمی توانستیم حرف بزنیم چشم هایمان سیاهی می رفت تعادل نداشتیم توی مسیر خیلی از بچه ها انرژی شان تمام شد و از گروه جا ماندند ما بیست و سه نفری می شدیم که سید ما را با خود برد اما به کجا نمی دانستیم در ان بیابان کمی راه رفتیم تا به یک چاه رسیدیم سید مدتی پیش و هنگام شناسایی آن را دیده بود چفیه ها را بستیم به همه تا یک ریسمان بلند شد یک کلاه آهنی هم بستیم به یک سرش و انداختیم توی چاه بچه ها هر کدام چند نا کلاه اهنی اب کشیدند بیرون و سیراب شدند پس از مدتی افرادی که جا مانده بودند به ما پیوستندند اما وقتی برای ان ها ای بردیم با تعجب دیدیم سیراب هستند می گفتند ما در حال جان دادن از شدت تشنگی بودیم که شنیدیم یک نفر با صدای آرام صدایمان می زند این صدا می گفت اینجا اب است این طرفی بیایید اول شک کردیم که احتمالا تله است یک نفر با احتیاط به ان سمت حرکت کرد فدایی همه شد چند دقیقه بعد به ان محل رسید او دیده بود که یک گالن بیست لیتری آب خنک آنجاست کسی هم در اطرف ان نیست او احتمال داد که شاید اب مسموم باشد تا از آن بنوشد و... به هر حال از آن‌ آب نوشید بعد از اطمینان از اینکه اب مسموم نیست و تله ای در کار نیست بقیه را صدا زد ما هم خود را به این گونه سیراب کردیم و به سمت شما آمدیم این ماجرا خیلی برای سید و همه ما عجیب بود به هر حال ان شب سید جان سی نفر را با مدیریت خود نجات داد بعد هم به نیروهای خودی بازگشتیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک شب بچه ها از سید ایراد گرفتند که شجاعت شما بیش از حد زیاد است این اقدامات شما شاید بی دلیل جانتان را به خطر کشته شدن بیندازد و شرعا مسول باشید می گفت من معتقدم تا خدا مرا نخواهد من روی زمین هستم و با هیچ گلوله ای شهید نمی شوم بعد نام عملیاتی را برد که حجم آتش عراقی ها در آنجا خیلی زیاد بود به طوری که هر قدمی که بر می داشت هزاران گلوله به سمتش می آمد سید می گفت در آن عملیات هیچ یکی از گلوله ها و ترکش ها به من نخورد آنجا بود که فهمیدم تا خدا نخواهد شهید نمی شوم سید با صحنه هایی از جنگ که شاهدش بود فهمید که گاهی فقط با یک تیر فردی شهید می شود و گاهی انبوهی از گلوله بر سر فردی که فرود می آید ولی او سالم نی متنو برای همین معروف بود که می گفت روی هر گلوله نام فرد یا افرادی که باید با ان گلوله شهید شونده نوشته شده است یادم هست خاطره ای این گونه نقل می کرد جوانی بود سفید رو و خوش چهره توی یکی از حمله ها برخوردم به این آقا و دیدم با یک حالت زاری به من گفت آقا من زخمی شدم و چه کنم بلندش کردم مقابل خودم ترکش خورده بود به پیشانی اش و خوت روی صورت سفیدش سرازیر بود ان قدر منظره قشنگی را به وجود آورده بود که محو تماشایش شدم آم سرخی به ان سفیدی خیلی می آمد من لذت می بردم از این منظره و او هی داد و بیداد می کرد و می گفت آقا من زخمی شده ام گفتم درست است زخمی شده ای ولی اگر می دیدی چقدر قشنگ شده ای اگر بدانی این خونی که از صورتت می آید چقدر به تو می آید یک آینه می آوردی و می دیدی و لذت می بردی گفت آقا من دارم می میرم آن وقت شما ابرو در هم کشیدم و گفتم یعنی چی این کارها چیه یکی زد به کمرش و گفتم اینجا جنگ است من زخمی شده ام یعنی چه؟ شده ای که شده ای زخمش را از خجالت فراموش کرد و هم پای من آمد درد می کشید ولی چیزی نمی گفت بعدها که دیدمش از او معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که در میان عملیات جای این حرف ها نیست و باید تا آخرین توان ایستاد وجنگید من این حرف ها را زدم تا به شما روحیه بدهم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل چهارم..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ناهار آوردند همه آمدند نشستند سر سفره. سید هم آمد اما مثل همیشه اش نبود چشم های سنگینی داشت هی خمار می شد و خیلی ناگهانی باز می شد. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. آن قدر خسته بود که خودش متوجه نمی شد خوابش برده آن قدر هم کار داشت که نمی توانست به خواب فکر کند. همیشه همین طور بود حالتش طوری بود که همیشه با عجله می آمد و می نشست طوری می نشست که انگار هر لحظه می خواست بلند شود و برود انگار کسی دنبالش بود سرسفره هم جوری می نشست که راحت نباشد مثل کسی بود که هزار کار ریز و درشت داشته و فقط آمده لبی به غذا بزند و برود بارها شده بود همین طور که راه می رفت غذایش را هم می خورد با دست و بال خاکی لقمه دهانش می گذاشت و با بچه ها حرف می زد تند و سریع. یک بار هم سوار موتور یک لحظه خوابش برده بود توی جاده طلائیه. یک لحظه متوجه شده بود که سوار موتور است و خوابش برده خودش می گفت: خیلی شانس آوردم که موتورم خوابش نبرد این مسائل نزدیک عملیات که می شد بیشتر دیده می شد. یک بار بچه ها دور سفره نشسته بودند تا صبحانه بخورند سید هم آمد کنار سفره و لقمه گرفت و گذاشت توی دهانش که پلک هایش افتاد روی هم وقتی زدم به پهلویش و صدایش کردم فکش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد لقمه بعدی را برداشت و دوباره خوابش برد و من باز بیدارش کردم تا غذایش را بخورد همه صبحانه اش سه یا چهار لقمه بود که وقتی توی دهانش می گذاشت پلک هایش سنگین می شد و خوابش می برد سید حمید قبل از اینکه بیاید سر سفره صبحانه دو شبانه روز توی منطقه کارشناسایی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. من نیروی واحد اطلاعات عملیات بودم نباید به عملیات می رفتم یک بار به خودم گفتم: الان که اعزام نیرو به خط است بد نیست من هم یک سر به خط مقدم بزنم ببینم آنجا چه خبر است رفتم پشت یک وانت لندرور قاطی بقیه نیروها سوار شدم دم در دژبانی دیدم سید حمید بچه ها را کنترل می کرد که کی می رود؟ و کی نمی رود؟ از کم و کسری شان می خواست مطمئن شود ماشین را نگه داشت چشمش که به من افتاد گفت: شما بیا پایین. گفتم: چرا من هم دل دارم می خواهم با بچه ها بروم گفت: نمی شود شما کارتان این نیست باید بروی تو واحد خودت گفتم: ولی آخر من می خواهم... گفت: یکی به دو نکن اخوی من وظیفه ام ایجاب می کند نگران شما باشم که کارتان مهم تر از کار ماست گفتم: حالا چه می شود؟ اگر من ... گفت: من مسئول این بچه هام مسئول شما کس دیگری است بهتر است بروید و به همان اطلاعات عملیات خودتان برسید دستش را طرفم دراز کرد و گفت: یا علی 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 شنید من رفته ام شهرستان سر چشمه. از برادر زاده اش خبر دار شده بود آن ها هم در سرچشمه زندگی می کردند پرسیده بود معلمشان کیه و او هم اسم مرا برده بود. یک روز خبر دادند که آقایی با اورکت پاسداری آمده بود جلوی مدرسه و با شما کار دارد از توصیفاتی که کردند حدس زدم خود سید حمید است. خیلی خوشحال شدم او هم همین طور همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم. خوش و بشی کردیم و بعد اصرار کردم که باید به خانه ما بیاید به سید گفتم می خواهم از جنگ برایم حرف بزنی دلم برای جبهه تنگ شده حسرت یک روز حضور در جمع بچه ها را دارم با آن اخلاص و صفایشان. آمد به خانه ما برادر زاده اش را هم آورد ان روز آن قدر خوشحال شدم که گفتم بهترین غذایی که ممکن است را درست کنند غذا مرغ بود تا سفره را چیدیم اخم هایش رفت تو هم با ناراحتی نگاهی به مرغ کرد و گفت داشتیم گفتم قابل شما را ندارد گفت بر کاری کردی چرا گفتی مرغ درست کنند بعد ادامه داد من برادر زاده ام را اینجا آورده ام که زندگی ساده تو را ببیند و درس بگیرد نه اینکه... گفتم سید جان یک بار هزار بار نمی شه بعد از عمری آمده ای اینجا دوست داشتم بهترین غذایمان را با تو بخورم مگه عیبی داره خندید و گفت خودت را به اون راه نزن خلاصه آن روز گذشت ولی حرف من این بود که سید حمید همیشه می خواست هر کاری می کند مستقیم یا غیر مستقیم یا از طرفش چیزی یاد بگیرد یا به او مطلبی را یاد بدهد . آن روز می خواست ساده زیستن را یاد بدهد و من بهانه می آوردم بسیاری از افراد در زندگی خود با پستی و بلندی هایی رو به رو می شوند اگر در زندگی با ناکامی مواجه شوند نا امید می شوند و اگر با پیروزی مواجه شوند به خود مغرور می شوند در حالی که افرادی همچون سد حمید این گونه نبودند آن ها فقط به رضایت خدا فکر کرده و همه ناکامی ها و موفقیت هایشان را از جانب خداوند می دیدند و به آن راضی بودند. البته سید حمید جلوی ما فیلم بازی نمی کرد بلکه واقعا به دنبال تربیت خود و انسان های دیگر بود. امروز بسیاری از انسان ها به خاطر حرف مردم از حقیقت خود فاصله گ فته و به زندگی های تجملی و اسراف کارانه رو می آورند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سردار محمود امینی از بچه های روستای محمد آباد از توابع رفسنجان در خصوص او می گوید: سید حمید در مرحله دوم عملیات والفجر ۴ به فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله انتخاب شد در همین عملیات شب دوم یا سوم عملیات ما روی تپه ای که فتح کردیم نشسته بودیم ناگهان گلوله مینی کاتیوشا درست در اطراف همان نقطه ای که ما نشسته بودیم فرود آمد ما همگی متفرق شدیم تا اگر دوباره گلوله ای آمد تلفات ندهیم بعد از مدتی یکدیگر را شناسایی کردیم دیدیم آقا سید حمید نیست برگشتیم توی سنگر دیدیم که گلوله نزدید سر سید حمید به زمین خورده و سید به شدت دچار موج گرفتگی شده و چیزی حالیش نیست صبح که شد رفتیم پیش عباس حسینی گفتیم سید دچار موج گرفتگی شده چه کنیم قرار شد او را به عقب انتقال بدهیم برانکاردی آوردیم و با یکی دیگر از بچه ها او را بردیم در یک جایی توقف کردیم تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم در همین حال سید احساس کرد که داریم او را به عقب می بریم گفت: بی انصاف ها مرا به عقب نبرید به جده ام زهرا علیها السلام اگر حالم خوب شود و بدانم کی بود که مرا برد عقب باهاتون برخورد می کنم. ولی چون چشم هایش باز نمی شد تهدیداتش اثری نداشت و ما هم او را به عقب برگرداندیم بعدها و زمانی که حالش خوب شد می ترسیدیم که کسی به او آمار ما را داده باشد برای همین به سراغش نمی رفتیم. سید حمید را موج گرفته بود به من دستور دادند که برش گرداندم رفسنجان گفتم چطوری نمی گذارد گفتند هر طوری هست باید برگردد سید حاضر نبود برگردد با اینکه حالش خوب نبود و چشم هایش هم خوب نمی دید نمی گذاشت ببرندش عقب گفتیم می خواهیم برویم یک جای دیگر عملیات کنیم گفت کجا گفتیم جنوب باید برویم جنوب الان همه دارند می روند انجا راضی شد با یک ماشین از کامیاران حرکت کردیم طرف کرمانشاه و از آنجا به طرف همدان سید بین راه متوجه شد و گفت مگر شما نگفتید می خواهید بروید جنوب چرا دارید می روید همدان از تابلوهای کنار جاده فهمیده بود گفتم نه سید جان داریم از راه میان بر می رویم اسلام آباد الان جاده امن نیست صلاح نیست از جاده همیشگی برویم گفت پس زودتر ساعت دو صبح بود که با اتوبوس راه افتادیم سمت اصفهان به هر مصیبتی بود رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم و طرف رفسنجان یک راست بردمش سپاه و با یک ماشین آمدیم دم بیمارستان شهید مرادی . از آنجا هم رفتیم دم خانه شان در زدیم مادر سید در را باز کرد گل از گلشان شکفت برادرها را صدا زدند و بردنش داخل خانه ما هم سریع فرار کردیم تا دست سید حمید به ما نرسد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وقتی سید حمید را آوردند چشم هایش خیلی کم سو شده بود چند شب هم درست نخوابیده بود. زود اتاق را گرم کردم و نشستم به صحبت کردن یک وقت متوجه شدم حمید کنار چراغ همان طور نشسته خوابش برد با همان لباس و پالتو. یک پتو اوردم و انداختم رویش جوری که بیدار نشود مادرم غذای پرگوشتی پخته بود تا حمید جان بگیرد دلم نیامد بیدارش کنم خودم هم کنارش خوابیدم نیمه های شب حدود ساعت یک بیدار شدم دیدم صدایی می آید حمید می خواست برود بیرون اما نمی توانست می خورد به در و دیوار دستش را گرفتم و بردمش دستشویی تا وض بگیرد. پا و دست هایش را آب کشید و وضو گرفت من هم غذا برایش اوردم غذا را خورد به من گفت شما برو بخواب مت مقداری بیدار بودم بعد خوابم برد. بعد از نیم ساعت از شدت سرما بیدار شدم زمستان بود اما دیدم حمید در اتاق نیست رفتم دم پنجره دیدم با پای برهنه ایستاده توی حیاط و نماز شب می خواند می خواستم بروم توی حیاط و ار او بخواهم بیاید تو با اینکه بعدا که حالش بهتر شد نمازش را بخواند. ناگاه دیدم در قنوت نماز با حالتی عجیب گریه می کرد و الهی العفو می گفت. حمید همین طور از خدا طلب بخشش می کرد.هر چه می توانست قنوت نماز شب را طولانی تر کرد از کاری که می خواستم بکنم پشیمان شدم نشستم پشت پنجره و نمازش را تماشا کردم به حالش غبطه می خوردم او با بدن مجروح در سرمای زمستان و در فضای باز از خدایش طلب استغفار می کرد حمید کسی بود که همه زندگی اش وقف خدا بود و می خواست جانش را تقدیم کند. درد چشمانش را از ما پنهان می کرد دکتر شجاع یکی از پزشکان خوب چشم در کرمان بود او دارو داد و حمید در ده روزی که رفسنجان بود از آن مصرف کرد.چشمانش کم سو بود. دست می گرفت به دیوار و راه می رفت چیزی به ما نمی گفت نمی گذاشت ما بفهمیم تا صدایی می شنید دستش را از روی بر می داشت و نمی گذاشت بفهمیم در چه وضعیتی قرار دارد زخم هایش کمی بهتر شد می خواست دوباره برگردد جبهه اما بی بی نمی گذاشت. هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که از منطقه تماس گرفتند خواستند برگردد و برای عملیات آماده شود. رفت و در شناسایی و عملیات شرکت کرد بعد دوباره به شهر برگشت وقتی دیدمش گفتم تو که پایت زخمی بود چطور رفتی برای عملیات خندید و گفت از اینجا که کفش هام رو پوشیدم و رفتم یادم رفت پام زخمی است تا وقتی که یک روز یادم اومد که با پای زخمی اومدم جبهه وقتی به زخم پام نگاه کردم اثری ازشش ندیدم خود به خود خوب شده بود از جبهه آمده بود وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم و دویدم به طرفش و با همان خوشحالی و شعف بغلش کردم تا ببوسمش دست که انداختم دور کمرش با حالت درد و ناله گفت خواهر خواهر دست نزن دنده هام درد می کند گردنم درد می کند خیلی اصرار کردم که بگوید برای جی درد می کشد کجاش زخمی شده و ولی فقط می خندید و می گفت درد می کنه بعدها فهمیدم زخمی شده و چند تا از دنده هایش شکسته بود حتی روی زخم ها را نبسته بود که مبادا بی بی بفهمد و ناراحت شود. روز بعد دکتر از کتفش عکس گرفت گفت شکسته می خواستند کتفم را ببندید می روم جبهه خودش خوب می شود یک باند کشی بست و رفت جبهه بعد از مدتی خوب شد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 در مرخصی ها بیکار نبود از عملیات که بر می گشت رفسنجان یک سلامی به مادر به عرض می کرد و می رفت مسجد پیش حاج آقا هاشمیان. می خواست بچه ها را جذب کند و با خودش به جبهه ببرد. اگر دوستی آشنایی رفیقی را می دید می نشست با آن ها حرف می زد و قانعشان می کرد بیایند جبهه از آنجا برایشان حرف می زد و چیزهایی که دیده بود یا شنیده بود تعریف می کرد همه بچه ها مسجد شیفته جبهه می شدند سید حمید هم می آوردنشان جبهه. یادم هست برای عملیات والفجر ۴ یک مینی بوس نیرو پر کرد و آورد جبهه کسانی که بار اولشان بود می آمدند و در جبهه ماندگار می شدند. آفتاب که زد درست در دید عراقی ها بودیم ما دور هم نشسته بودیم که یک خمپاره آمد خورد کنار ما و یکی از بچه ها شهید شد و بقیه هم زخمی شدیم هر طور بود به عقب برگشتیم وقتی سید حمید مرا دید که به شدت زخمی شده ام کمکم کرد و من را از منطقه به اصفهان برد. در زمانی که توی بیمارستان بودم سید مدام از من مراقبت می کرد هنوز توی بیمارستان بودم که رو کرد به من و گفت: حواست جمع باشه که به خاطر مجروحیت مغرور نشوم و فکر نکنم تکلیفم را ادا کرده ام. بعد هم یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشیر خط را به یک طرف کج کرد و گفت انسان اولش که منحرف میشه نقل یک زاویه یک درجه است بعد کم کم آدم از خط اخلاص دور میشه و منحرف میشه سید حمید جبهه را مانند گنجی می دید که باید از آن استفاده کرد دلش نمی آمد کسی از سر این سفره بلند شود یا کسی سر این سفره نباشد از هر فرصتی استفاده می کرد تا انسان ها را از این نعمت الهی برخوردار کند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سید حمید به عنوان یک فرمانده توی جبهه مطرح بود اما پشت جبهه هیچ کس او را نمی شناخت یک پیراهن بلند داشت که می انداخت روی شلوارش و یک چفیه هم می انداخت گردنش توی خیابان که راه می رفت هیچ کس نمی دانست او فرمانده است یا مثلا مسول شناسایی فلان عملیات مهم بوده حتی بچه هایی که سید را می شناختند بعضی وقت ها شک می کردند که سید بالاخره چه کاره است سید هم هیچ تلاشی نمی کرد تا کسی را از شک در بیاورد یا خود را بشناساند در خط کرخه مسول خط بود قرار بود یک عده از بچه های رفسنجان بیایند آنجا. آمد به همه سفارش کرد و گفت: نگویید چه کسی مسول خط است اگر هم پرسیدند طفره بروید نمی خواهم کسی بفهمد یا کسی فکر کند برای پست و مقام به جبهه آمده ام همین آدم کسی بود که در عملیات خیبر سر نماز اشک می ریخت و می گفت خدایا پس کی شهید می شم؟ بچه ها می گفتند: از این دعاها نکن سید ما به تو احتیاج داریم اما می گفت دیگه بسه طاقتم طاق شد نمی توانم بمانم همه دوستانم رفتند و من جا مانده ام رفتنش با این همه دعایی که می کرد زیاد هم دور از ذهن نبود. بار دیگر سید را به عنوان فرمانده خط معرفی کردند ناراحت شد می گفت مرا به عنوان مسول معرفی نکنید با این کار مرا محدود می کنید من نمی خواهم دست و پام بسته باشد اجازه بدهید هر جا نیاز هست بروم هیچ وقت هم به دنبال این نبود که مسولیت بگیرد می گفت به من نیرو بدهید تا بروم جلو بگویید کار کجاست تا من بروم و انجام بدهم بارها می شد که در شناسایی همراه ما می آمد در خیلی از عملیات ها هم این طور بود می آمد و کمک می کرد کمکش هم همیشه موثر بود به تنهایی به اندازه یک گردان در خط اول عملیات موثر بود بارها به صورت مشاور در کنار فرماندهان گردان بود تا مسیر عملیات به خوبی پیش برود سید هیچ پرونده پرسنلی از خودش در هیچ بایگانی جنگی و نظامی به جا نگذاشت زیرا او جنگ را نه یک کار پرسنلی بلکه نوعی تازه ار زندگی جدید می پنداشت البته نیروهای اطلاعات بیشتر این گونه بودند. او هیچ گاه خود را پایبند و گرفتار پست و عنوان و درجه و میز و مقام نکرد هر جا حس می کرد که حضورش مفید و موثر است عاشقانه و بدون هیاهو حضور می یافت و وظیفه اش را انجام می داد در آسایشگاه بودیم که سید حمید میر افضلی با قیافه ای خسته و خاک آلود وارد شد یکی از نیروهای جوان بسیجی پرسید این آقا کیست گفتم فرمانده شما برادر میر افضلی است تعجب کرد و گفت فرمانده ماست گفتم بله سید آن قدر تلاش می کرد و زحمت می کشید که کسی احساس نمی کرد که او فرمانده باشد ساده و بی تکلف و تلاش گری خستگی ناپذیر بود یک سید داشتیم که از سید حمید عاشقانه یاد می کرد می گفت جوان ها وقتی اقا سید را می بینند و حال او را در نماز و دعا و شجاعت او را می بینند همه مثل او هوایی می شوند. سید با ان صمیمت و چهره دوست داشتنی مورد علاقه همه دوستان بود وقتی سید حمید در جبهه نبود یک احساس غربت و بی پناهی به دوستانش دست می داد. خانواده اش می گفتند در جبهه هیچ وقت یک جا بند نمی شد تا ادرس داشته باشد و برایش نامه بنویسیم تماس تلفنی هم که هیچ اگر خودش تماس می گرفت که می گرفت وگرنه چند ماه از او بی خبر بودیم بیشتر وقت ها هم که می آمد بعد از عملیات بود تا ببیند کی مجروح شده کی شهید شده به وضعیت خانواده شهدا رسیدگی می کرد به مجروحان سرکشی داشت و به مشکلاتشان رسیدگی می کرد در شهر هم باز در خدمت جبهه بود و برای خود هیچ اقدامی انجام نمی داد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 به او پیشنهاد کرده بودند از سپاه بیاید بیرون می گفت پیشنهاد شغل و پست به او کرده اند گفتند او هنوز جوان است و فرصت پیشرفت دارد بهتر است وقتش را در جبهه تلف نکند بیاید در کار اداری و دولتی مسولیت قبول کند و دست از کارهای سخت مانند جبهه رفتن بردارد. بعضی می گفتند تو تکلیفت را عمل کرده ای بس است دیگر بیا پشت جبهه خدمت کن من خودم دیدم که با ان ها چگونه برخورد کرد یا عصبانی شد یا با طرف برخورد جدی کرد با ریاکاری سخت مخالف بود می گفتند فلان آقا که ظاهر انقلابی دارد چه حرف هایی علیه انقلاب که نزده سید حمید با قاطعیت و بدون ملاحظه موقعیت او خیلی خوب جوابش را داد. حاج آقا هاشمیان می گفت خیلی از سوال های مهم دینی و اعتقادی اش را از من می پرسید از نماز شب و نوافل ومسائل شرعی تا همه را می پرسید و به آن ها عمل می کرد می خواست رابطه اش را با خدا عمیق تر کند تا با شنیدن حرف های ناامید کننده از میدان بیرون نرود من از حرف های حمید می فهمیدم که عاشق شهادت است می گفت شهادت خیلی از من بالاتر و والاتر است. آن قدر عاشقانه از شهادت یاد می کرد که آدم را به فکر فرو می برد که این جوان چه دیده که این طور عاشق شهادت و لقا الله شده است ما که این مفاهیم را روی منبر برای مردم می گفتیم زیاد به این حرف ها فکر نمی کردیم همین آدم خود ساخته مرا وادار کرد که به شهادت فکر کنم نگاهم به این مفهوم تعییر کرد دیگر به شهادت عمقی تر نگاه می کردم فهمیدم شهادت یک راه میان بر و معامله پر سود با خداست.سید یک روز برای بچه ها صحبت کرد می گفت بچه ها این لباس سبز شماست که شما را به اینحا رسانده نگذارید این سبزی تمام شود کاری کنید که این سبزی لباس بسیج همیشه بماند سبزی لباستان را با خون خودتان سرخ کنید اما نگذارید آمریکا یا هر کس دیگری روی آن مشق خیانت بکند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود می گفت تا جنک تمام نشود من داماد نمی شوم اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم داماد می شوم از بس اصرارش کردم گفت باشه بی بی هر چه شما بگویی فقط می خواهم خانواده خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند. گفت چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند فقط باید بگردی به همه شان بگو من چه شرطی دارم اینکه ان قدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام بشود. با این حرف سید حمید دیگر مادر ما حرفی از دامادی به او نزد خیلی به سید حمید اصرار کردم که ازدواج کند قبل از عملیات خیبر بود باز هم موضوع را پیش کشیدم و به او اصرار کردم گفتم تو که سن و سالی ازت گذشته بیا آستین بالا بزن و لباس دامادی به تن کن. گفت حقیقتش می ترسم خندیدم و گفتم از چی گفت وقتی می بینم بعضی از بچه ها که یک روزی همسنگر ما بودند دامادی کار دستشان داد و جبهه را فراموش کردند از ازدواج بدم آمد گفتم همه که این طور نیستند گفتم خدا را قسم می دهم به مقربان درگاهش که هیچ چیز مانع آمدن من به جبهه نشود حالا این چیز می خواهد پدر و مادر باشد می خواهد زن و زندگی باشد و یا... من آن موقع تازه ازدواج کرده بودم خندیدم و گفتم پس چطور من برگشتم جبهه گفت نگاه به خودت نکن خیلی ها هستند که پاهایشان زود سست می شود من نمی خواهم جز آن ها باشم در دست نوشته های سید حمید به یادداشتی از او برخوردیم که در واقع همراه با وصیت نامه اش نوشته بود در آنجا حمید به سوالات و درخواست هایی که از شهید درباره ازدواج و علت ازدواج نکردنش پاسخ می دهد لازم دیدم چند جمله ای در جواب عزیزان دلبندی که این سوال را مطرح می کردند چرا ازدواج نکرده ام به طور اختصار بپردازیم جوانی که خود محبور به قول آن شدم. اولا قبل از هر چیز باید صادقانه اعتراف کنم که اسلام از دوران انقلاب به بعد شناختم و از اول جنگ با تحمل دردها و آلام و سختی ها و شاهد بودن بر شهادت های بهترین برادرانم توانستم اندکی بسیار اندک این قلب سیاه و مکدر خود را با نور الهی و جلوه ها و آیات ان منور کنم و در کسب شور و هیجان عشق به شهادت و ثبات قدم ک استقامت در جهاد برای پیمودن راه مولایم حسین با درس گرفتن از چهره های نورانی همسنگران شهیدم مقدار کمی موفق باشم به توفیق خدا به این مسله مهم هم کاملا موافقم که ازدواج یک تکلیف الهی است مخصوصا ما اولاد رسول الله که باید در تکثیر و پرورش فرزندان شجاع و عاشق شهادت برای تداوم راه جد بزرگوارمان امان کربلا پیشتاز باشیم ولی نظر به اینکه با تجربه تلخی که از ازدواج بعضی از برادران تاکید می کنم بعضی از برادران صعیف النقس همچون خود داشته و دارم خوف آن داشتم که با توجه به ایمان ضعیفم آن شور و هیجان حسینی مبدل به عشق ماندن و خواسته های دنیا و سستی در نيامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه های واهی و به اصطلاح شرعی گردد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل ششم...( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 شناسایی های منطقه هور کامل شد دشمن هنوز نتوانسته بود محل عملیات بعدی ما را مشخص کند سید حمید به مرخصی امد در بهمن ماه ۱۳۶۲ همدیگر را بیشتر در مسجد النبی رفسنجان می دیدم همه تلاشش را کرد که بچه ها را جمع کند ببرد جبهه تا اینکه برای عملیات خیبر یک عده را جمع کرد و با یک اتوبوس از جلوی دفتر امام جمعه حرکت کردند به طرف جبهه اسم گروه را هم گذاشته بودیم گروه رحمت در طی مسیر هر بار سوار ماشین می شدم حالم بد می شد هوای داخل اتوبوس مرا می گرفت و حالم را به هم می زد سید می گفت ماشین را نگه دارند می آمد دست مرا می گرفت و از ماشین می برد پایین تا ابی به صورتم بزنم وقتی مطمن می شد حالم سر جا آمده برم می گرداند داخل اتوبوس چشم از من بر نمی داشت سید حمید فقط با من این طور نبود با همه بچه هایی که همه چیز را گذاشته بودند و آمده بودند جبهه همین رفتار را داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی یک غریبه وارد جمع ما می شد می برد و پیش خودش می نشاند طوری با او رفتار می کرد که انگار سال ها با هم آشنا هستند وقتی از سید می پرسیدیم اشناست؟ می گفت نه مگر باید آشنا باشد؟ ورد زبانش بود این بچه ها پاک هستند باید همین جور هم پاک بمانند وظیفه من و امثال من این است که اگر کاری از دستمان بر می آید برایشان انجام می دهیم وقتی به منطقه رسیدیم همگی به لشکر ثارالله رفتیم سید حمید به واحد اطلاعات قرار گاه کربلا گرفت چند بعد خبر حمله پخش شد رزمندگان اسلام با یک حمله غافلگیر کننده جزایر مجنون را تصرف کردندعملیات خیبر با رمز یا رسول الله در محور هور الهویزه به شمال بصره به صورت گسترده در اسفند ۱۳۶۲ به فرماندهی مشترک سپاه و ارتش آغاز شد این عملیات در ساعت ها و روزهای اولیه به خوبی پیش رقت و به اهداف خود دست یافت.‌این عملیات اولین حمله استراتژیک تهاجمی نیروهای ما در جنگ به شمار می آمد اما برای ادامه کار شدیدا به پشتیبانی هوایی نیازمند بودیم اما نبود قطعات یدکی هواپیماهای ساخت آمریکا مشکل عمده ای برای ما ایجاد کرد و پشتیبانی هوایی را مختل کرد نیروی هوایی تنها می توانست در حدود صد ماموریت عملیاتی انجام دهد این کار دست نیروهای عراقی را در استفاده از بالگرد و هواپیما باز می گذاشت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل ششم...( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل ششم...( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با این حال رزمندگان ما توانستند نیروهای عراقی را از جزیره مجنون بیرون کنند که فاجعه بزرگی برای عراق محسوب می شود به طوری که فرمانده ارتش آمریکا گفته بود: در حقیقت عملیات خیبر بزرگ ترین و خطرناک ترین و مشکل ترین عملیات رزمی نظامی جهان تلقی می شود. این حمله بطلانی بر این فرضیه است که رزمندگان ایرانی یک مشت بی دست و پای آموزش ندیده هستند. این عملیات منجر به تشکیل هسته اولیه نیروی دریایی سپاه پاسداران در آب های هور برای تصرف جزایر مجنون شد. این عملیات در زمره عملیات های مهم با دستاوردها و تجارب جدید در ابعاد گوناگون فرماندهی و مدیریت نظامی، عملیات دفاعی، غافل گیری، طراحی مانور، تاکتیک های نوین، انعطاف پذیری در رزم بود. قرار گاه نصرت در طی این مدت همه تلاش خود را نمود و طرح دفاعی ویژه ای برای حفظ جزایر اجرا کرد جاده سید الشهدا و قایق های حامل موشک انداز و صدها طرح دیگر در این قرار گاه طراحی و اجرا شد. با شروع عملیات خیبر و در پی حضور لشکر 41 ثارالله در جزایر مجنون سید حمید که به دلیل حضور در عملیات ها شناسایی به چند وچون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت و نقش محوری خود در این عملیان را ایفا نمود. یکی از کارهای عجیب و سخت سید حمید این بود که در بیشتر عملیات ها با پای برهنه شرکت می کرد راه رفتن در روی آن زمین با خاک های رملی با پوتین هم سخت بود چه رسد با پای برهنه و بدون پوتین. آخرین باری که سید را دیدم در گرما گرم عملیات خیبر بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن روز رفتم در سنگری که سید حمید آنجا بود روحیه خیلی عجیبی داشت فشار کار و خستگی جنگی که طولانی شده بود حتی برای یک لحظه هم خسته اش نکرده بود به خصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همه ما رخ دهد اما یک جا بند نمی شد این آخرها دیگر به خورد و خوارک لباس هم اهمیت نمی داد فقط می اندیشید که چه کاری موجب رضایت خدا می شود همان را انجام می داد می گفتیم سید چرا پا برهنه می ری می گفت راحت ترم اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم او افسوس سال های از دست رفته را می خورد همیشه خود را به خاطر آن دوران سرزنش می کرد شب ها با پاهای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می زد زمزمه ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدکانش بود اندک اندک پرهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پا برهنه شهرت یافت ما در طی عملیات عادت داشتیم شلوارمان را بزنیم تو جراب که جلوی دست و پایمان نباشد ولی حمید کفشش را می گذاشت کنار نه فقط در این عملیات بلکه در همه عملیات هایی که با سید بودم هیچ وقت کفش نپوشید و پابرهنه بود. برای من خیلی جای سئوال بود که چرا کفش نمی پوشید از یسید سئوال هم کردم اما جواب درستی نداد. پیش خودم گفتم شاید نمی خواهد کسی بداند من هم کنجکاو نشدم اما وقعا سخت بود در آن هوای گرم به خصوص در عملیات بیت المقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد راه رفتن باپ وتین هم سخت بود هوا آن قدر گرم بود که از همه جا بخار بلند می شد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل ششم...( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل ششم...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انجام طاقت نیاوردم رفتم به او گفتم چرا این کار را می کنی؟ ما که تو کتانی داریم پوتین داریم سید حرف تو حرف می آورد می خواست یادم برود چی پرسیده ام ولی باز پرسیدم شما چرا هر وقت عملیات می شود کفش ها را در می آوری؟ دوباره گفت این جوری راحت ترم باز هم اصرار من بی فایده بود. بعد از عملیات بیت المقدس وقتی دشمن از منطقه جفیر عقب نشینی کرد سید اولین کسی بود که راحت وضو گرفت و روی آن جاده داغ نماز شکر خواند توی عملیات خیبر هم طبق معمول پا برهنه دیدمش در والفجر مقدماتی هوا خیلی سرد بود من از سرما خوابم نمی برد پاهایم از سرما خیلی درد می کرد یک بار سید حمید با موتور آمد پیش من که احوالی از من بپسرد پاهایش برهنه بود فکر کردم شااید کفش هایم را جایی گم کرده یا کسی برده اول چیزی نگفتم ولی طاقت نیارودم و گفتم تو پاهات یخ نمی زنه بدون کفش و پوتین؟ گفت این طوری بهتره راحت ترم با تعجب گفتم برای کی راحت تر نگاه طولانی به من کرد و گفت نمی دانم بالاخره برای یکی بهتره بعد هم خندید و رفت به بعضی از بچه ها که صمیمی تر بودند گفت در حالی که خون هم رزمانم یارانم دوستان شهیدم برای این خاک ها ریخته چگونه با کفش بر روی این خاک راه بروم این دنیا برای سید قفس بود قفسی بسیار تنگ. این را از پای برهنه اش فهمیدم به نظر من افرادی مثل خود من جهاد را سنتی یا به عبارت بهتر به صورت رفتاری درک کردیم یعنی می دیدم یک عده می روند می جنگند ما هم رفیتم جنگیدیم می دیدیم یک عده نماز می خوانند ما هم نماز خواندیم می دیدیم یک عده اهل ذکرند ما هم اهل ذکر شدیم ولی در عوض یک عده با رگ و پوست و همه وجودشان جبهه را و همه چیز را درک رکدند ان ها به همه مسائل پیرامون خود نگاه عمیق داشتند یکی از آن ها سید حمید بود سید اعتقاد داشت باید با پای برهنه جنگید از او پرسیدم چرا یا پای برهنه می گفت آقا روی این زمین ها خون شهدایمان و برادرانمان ریخته این زمین ها احترام دارد چه کسی دلش می آید با پای برهنه روی خون رفیق های خودش راه برود تو دلت می آید بعضی ها هم درباره سید حمید مثال بشر حافی را می زدند همان کسی که مشغول عیاشی بود و به دست امام کاظم توبه کرد او با یک کلام امام توبه کرد و تا پایان عمر با پای برهنه بود تا شاید گناهانی که در روی زمین خداوند انجام داد آمرزیده شود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل ششم...( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل ششم...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 در عملیات خیبر قرار گاه مرکزی در منطقه جفیر مستقر بود کیلومتر ها جاده آسفالت که توسط ارتش عراق طی دوران اشتغال منطقه در جفیر احداث شده بود میزان اهمیت این دشت را نمایان می کرد. جاده جفیر به طلائیه از سه راهی نزدیک پادگان حمید که به سه راهی طلائیه مشهور است آغاز شده و پس از عبور از سه راهی جفیر و دشت کوشک به طلائیه می رسد اینجا دهی بود که اوایل جنگ توسط دشمن بازسازی شده بود تا قبل از عملیات خیبر تنها جاده آسفالت منتهی به هور بود من ان روزها در جفیر بودم عراق بد جور شیمیایی زد همه غافلگیر شدیم اصلا انتظارش را نداشتیم یک دفعه سید حمید را انجا دیدم با مهدی جعفر بیگی آمدند هر دوی آنها شیمیایی شده بودند زیر گردن سید پر از تاول بود اما می خندید می گفت چیزی نیست خودش خوب میشه اما سید خیلی نگران سلامتی مهدی بود. حرف از خودش که می زدم می خندید و می گفت تو مگر کار زندگی نداری که دنبال من راه افتادی همان جا بود که از خونسردی سید وحشت کردم پیش خودم گفتم این سید دیگر همیشگی نیست او رفتی است یک پیراهن چریکی داشت که ان را در خیبر به من داد چند جایش سوراخ شده بود. نشان می داد سید خیلی ترکش خورده و به روی خودش نیاورده نمی خواست کسی بفهمد او مجروح شده یا به گوش خانواده اش برسد هر چه که به خودش نمی رسید به بچه های دیگر می رسیدند روز بعد سید شهید شد و من خبر نداشتم بچه ها می آمدند و می گفتند حاضرند یک لباس کره ای نو به من بدهند و آن پیراهن سوراخ سوراخ را بگیرند نمی دانستم چه اتفاقی افتاده اما بو بردم که بی حکمت نیست که برایش نقشه می کشندراضی نشدم تا اینکه خبردار شدم سید شهید شده سعادتی بود که پیراهن دست خودم باقی ماند. چند بار تنم کردم که با ان به عملیات رفتم اما لیاقتش را نداشتم نتوانستم نگهش دارم آن را در یکی از عملیات ها جا گذاشتم هیچ وقت خودم را نبخشیدم زیرا یادگار سید را از دست دادم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل ششم...( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل ششم...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گاهی سر به سر سید می گذاشتیم می گفتیم سید جان یکی یکی بچه ها را شهید کردی تو معلوم است از آن بمی هایی هستی که حالا حالا شهید نمی شوی بعد نگاه عالمانه ای به چهره اش می انداختیم که نه سید تو اصلا شهید بشو نیستی با یک چشمک همه رفقا حرف من را تایید می کردند ان وقت بود که باید می نشستی و سرخ شدن سید را می دیدی نه از خجالت از عصبانیت جوش می آورد صدایش عوض می شد انگار که بدترین فحش های عالم را شنیده باشد نقشه ما هم گرفته بود با صدای غمناکی می گفت دعا کنید من هم شهید بشم یادم هست که بعدها خیلی اخلاق سید تغییر کرد دیگر از این حرف ها عصبانی نمی شد سید شوخ تر و خندان تر شد به خصوص در ایام عملیات خییر ان روز قرار بود هلی برن شویم به خط جزیره مجنون جنوبی باید می رفتیم انجا مستقر می شدیم سید حمید و رضا عباس زاده که خیلی با هم رفیق بودند رفتند سوار هلی کوپتر ۲۱۴ شدند ما هم سوار هلی کوپتر شنوک شدیم همین که هلی کوپتر ۲۱۴ از جایش بلند شد نقص فنی پیدا کرد و زمین خورد شکر خدا انفجار و آتشی صورت نگرفت سید حمید از تو هلی کوپتر پرید بیرون و گفت نه اینجا جایی نیست که شهید شوم حقیقتش ما باید برویم تو خط شهید شویم اینجا جای ما نیست. من با تعجب به این حرف ها گوش کردم ان روز رفتم لب جزیره با قایق رفتیم سر قرار سید حمید برای شهادت برنامه ریزی می کرد در همه عملیات می توانستی او را ببینی هر طور بود خودش را به عملیات می رساند. یک بار توی کرخه با هم نشسته بودیم و او داشت حرف می زد که دیدم منقلب شد. گفت من هیچ ارزویی ندارم فقط دلم می خواهد یک گلوله مستقیم بیاید بخورد به قلبم و شهید شوم این طوری از شر گناهانم راحت و شهید می شوم بعد به من گفت یعنی می شود من شهید سوم. مالک اشتر سپاه اسلام سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده محبوب لشکر ۴۱ سپاه ثارالله نقل می کند تو جزیزه مجنون توی یک سنگر نشسته بودیم سید حمید هم آنجا بود داشتیم گردان های لشکر را برای عملیات هدایت می کردیم یک لحظه احساس کردم سید حمید نیست رفته بود بیرون رفتش خیلی طول کشید با خود گفتم نکند این آتش سنگین کاری دستمان داده باشد نمی خواستم فکر دیگری بکنم ولی اخر خمپاره ها سید و غیر سید نمی شناختند ترس از زخم و ترکش و رفتن سید داشتم بلند شدم رفتم بیرون اطراف را نگاه کردم دیدم سید رفته یک سنگر آن طرف تر نشسته و دارد با یکی حرف می زند آرام نزدیک رفتم دیدم کسی نیست سرش رو به بالاست طرف آسمان داشت با خدا نجوا می کرد آرام و مهربان همراه با تواضع و گریه می گفت من دیگر کجا را باید درست کنم چه راهی هست تا به تو برسم به من سید پابرهنه بگو باید چه کار کنم کدام راه باید بروم که تو مرا بپسندی تا لایق شهادت بشوم من دیگر تحمل دوری تو را ندارم خدایا خودت خوب می دانی که دیگر تحمل ندارم پس به من توجه کن صدایم را بشنو 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل ششم...( قسم
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خیلی وقت بود از هم جدا بودیم دلم برایش تنگ شده بود توی خیبر دیدمش باز پا برهنه بود. رسیدیم به هم به او گفتم ما دیوانه ها باز خوردیم به هم؟ من در یک یگان بودم او در یک یگان دیگر او با لشکر ۴۱ ثارالله آمده بود و من با یگان دیگر دو تایی آمده بودیم توی مرکز پشتیبانی قرار گاه نوح من آمده بودم قایق بگیرم و سید هم نمی دانم دنبال چی آمده بود گفتم سید اینجا چی کار می کنی گفت جده ام زهرا علیها السلام گفته اند بیا اینجا طوری نگاهش کردم تا هر چی توی دلش می گذشت و می گذرد برایم بگوید اما نگفت کمی مکث کردم و گفتم نمی خواهی چیزی بگویی گفت خواب دیدم مادرم زهرا علیها السلام گفته اند بیاییم اینجا بعد نگاهم کرد و گفت بگذر محمود بگذار فقط تو دل خودم باشه.بعد از شهادتش متوجه شدم منظورش از دعوت حضرت زهرا علیها السلام چه بود و چه مژده ای به او داده اند. اولین گروهی که از روی پل خیبر رد شدند بچه های لشکر ۴۱ ثار الله بودند اول با ماشین رفتیم و بعد سوار قایق شدیم چون پل هنوز کامل نبود سید همراه ما بود رفتیم داخل جزیره قبل از اینکه گردان وارد عملیات شود سید خودش جلوتر رفت. او رفت تا دنبال یکی از دوست هایش بگردد شهید کاظمی که با او رفته بودند شناسایی و تیره خورده بود و شهید شده بود کاظمی به سید حمید گفته بود همین جا خاکم کن نبرم عقب سید در ایامی که در جزیزه بودیم هر روز دوربین می انداخت گردنش و می رفت تو منطقه خیبر که جنازه کاظمی را پیدا کند و برگرداند عقب یکی دو بار هم با بچه های لشکر ۲۷ رفته بود داخل جزیزه در ایام عملیات خیبر توی پاسگاه بودم سید آمد پیشم انجا یک انبار داشتیم من چون پایم را در جبهه از دست داده بودم نمی توانستم بروم خط من توی پدافندی به بچه ها کمک می کردم سید که امد خیلی خوشحال شدم گفتم سید چی شده یاد فقیر فقرا کردی گفت کار دارم بعد رفت سمت آب انبار دوش گرفت و غسل شهادت کرد بعد آمد بیرون و از من ناخن گیر خواست خندیدم و گفتم چی شده می خوای بروی عروسی که این طور شال و کلاه کردی نکنه می خوای شهید شی سید خندید و گفت ای بابا شهید شدن مرتبه می خواد من هنوز لیاقت این حرف ها رو ندارم. آن روز خیلی با هم حرف زدیم و شوخی کردیم بعد هم خداحافظی کرد و رفت که رفت ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کار حسابی سخت شده بود آخرین عملیات خیبر بود دشمن با کمک گارد ریاست جمهوری آمده بود که کار را در محور طلائیه یک سره کند عملیات خیبر به مرحله حساسی رسید روز هفدهم اسفند بود و چهارده روز از نبرد نا برابر ما می گذشت همه درگیر کار در سنگر فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله بودیم یک باره همه نگاه ها به سمت ورودی سنگر چرخید همه با تعجب نگاه می کردند سکوت عجیبی در جمع ما ایجاد شد حاج همت بود در ورودی سنگر ایستاده بود خسته به نظر می رسید اما فرصتی برای استراحت نداشت خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود. تعجب کردیم الان باید بچه های لشکر ۲۷ را در محور مجاور ما فرماندهی کند حاج همت اینجا چه می کند همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم سلیمانی و گفت حاجی یه گروهان نیرو می خوام ... تا چند روز پیش حاج همت یک لشکر نیرو را هدایت می کرد اما حالا ان قدر تنها شده بود که... حاج قاسم نگاهی به اطرافش کرد. به سید حمید اشاره کرد و گفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارالله که توی جزیره مجنون هستند هر چند تا نیرو که می خواهد به حاج همت بده آن روز مقر فرماندهی لشکر ثارالله در سمت راست جاده وسط جزیره جنوبی نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. حاج قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهی می کرد آتش دشمن هم دیوانه وار روی سر ما می ریخت حاج همت خداحافظی کرد و رفت به طرف موتورش سید حمید هم با پای برهنه دنبالش راه افتاد تا به موتور برسد ان ها می خواستند بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاج همت و بچه هایش انجا بودند. قرار شد من که هم همراه حاج همت و سید حمید بروم تا خط را ببینم و تحویل بگیرم و شب هم شناسایی داشته باشیم.حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی کردند قبل از اینکه سوار موتور شوند من به سید گفتم بگذار من ترک موتور حاج همت بنشینم. سید گفت پس برو من گفتم تو با موتور من بیا لبخند زد و قبول کرد البته حالا می فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت من رفتم سوار موتور حاج همت شدم آماده رفتن بودیم که حاج قاسم من را صدا زد و گفت کارت دارم از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم.‌او حرفش را زد برگشتم دیدم که سید حمید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت آتش ان قدر زیاد و فرصت کم بود که معطلی معنا نداشت پیش خودم گفتم که حتما سید فکر کرده کارم زیاد طول می کشه و رفته سوار شده که بروند سر قرارشان به من اشاره کرد و گفت تو با موتور خودت بیا بعد اگر شد بیا سوار موتور حاجی نمی دانم انگار از چیزی خبر داشت که می خواست دل مرا به دست آورد و دلگیر نباشم راه افتادیم آن ها جلو و من پشت سرشان. فاصله ما یکی دو متری بیشتر نبود سنگر ما پایین جاده بود برای رفتن روی جاده باید از سمت سنگر می رفتیم و روی جاده و این کار باعث می شد سرعت موتور کم شود عراقی ها روی آن منطقه دید داشتند یک تانک را مستقر کرده بودند و هر وقت که ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه هایشان می خورد متوجه می شدند و گلوله ای شلیک می کردند ما موتورها را با گل استتار کرده بودیم با این حال باز هم ما را می دیدند چون فاصله نزدیک بود اما طبق معمول گلوله ای شلیک نشد نمی دانم چرا در آن لحظات یک حسی به من می گفت الان به سمت ما گلوله ای شلیک می شود درست نزدیک جاده بودیم که حاج همت را صدا زدم و گفتم حاجی این جا را پر گاز برو انگار حرف کفر امیزی زده بودم زیرا هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیده ام که هر گلوله ای که شلیک می شود با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده هر گلوله اگر قسمت کسی باشد هیچ کس نمی تواند جلوی آن را بگیرد انگار روی هر گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند فاصله ما کمی زیاد شد که... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فاصله ما کمی زیاد شد یک باره دودی غلیظ بین من و موتور حاج همت قرار گرفت بالاخره گلوله ای که فکرش را می کردم شلیک شد صدای گلوله و انفجار آن باعث شد تا چند لحظه گیچ و مبهوت بمانم موج انفجار مرا به آن طرف پرت کرد نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بعد از لحظاتی مثل آدم های گیچ حرکت کردم و به اطراف خیره شدم به سمت جاده رفتم از میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خودم ادامه دادم انگار یادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همراه بودم یه دفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود دو نفر در کنار موتور روی زمین افتاده بودند پیش خودم گفتم این ها کی شهید شدند من از صبح تا حالا چند بار رفته ام و آمده ام اما ان ها را ندیدم به آرامی به طرف آن ها رفتم. اولین نفر را از روی زمین برداشتم. دیدم همه بدن سالم است فقط صورت ندارد انگار موج انفجار همه صورتش را برده اصلا شناخته نمی شد در یک لحظه همه چیز یادم آمد حرکتمان از پیش حاج قاسم حرف زدنم با سید حرکتمان به سمت اینجا و بعد انفجار... این صحنه ها مانند فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت عرق سردی به پیشانی ام نشست دویدم و رفتم سراغ نفر دوم او هم به رو افتاده بود نمی توانستم باور کنم که او سید حمید است چون همیشه از لباس ساده اش می شد شناختش بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک، حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود و سید حمید میر افضلی هم صورت و پهلویش... السلام علیک یا فاطمه الزهرا علیها السلام. آن روز سوم ماه جمادی الثانی و روز شهادت حضرت صدیقه طاهره علیها السلام بود چه تقارنی سید حمید که اینقدر عاشق مادرش بود و مژده شهادت را از ایشان گرفته بود حالا در چنین روزی چشم راست سید حمید هم ترکش خورده بود چشم چپش در زخم فرو رفته بود انگشترش بر دست راست بود یک پولیور قهوه ای ساده مثل همیشه بر تن داشت. همان جا نشستم لحظاتی بعد چند نفر آمدند وقتی به نوع شهادت این دو شهید فکر کردم یاد چهره هایشان افتادم هر دوی آنها چند نقطه مشترک داشتند هر دو عاشق حضرت زهرا علیها السلام هر دو معلم. و اینکه چشم های زیبایی داشتند که خداوند آن ها را گرفته بود. شنیده ام که خدا هر کسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر ار چشم های آن ها 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مدام می آمد پیش من و درد دل می کرد بار اخر که امد با صدای بغض کرده گفت من دارم خجالت می کشم از خودم من با چند نفر از بچه ها قرار گذاشتیم که هیچ وقت از هم جدا نشویم ولی آن ها رفتند و فقط من جا مانده ام چطور می توانم جواب گوی آن ها باشم دل داری اش دادم و حرف تو حرف آوردم تا فراموش کند اما نشد می گفت به مردم که می رسم احساس سنگینی می کنم احساس می کنم همه به من خیره نگاه می کنند فکر می کنم همه می دانند من به دوست هایم پشت کرده ام خیانت هم کرده ام من لیاقت ندارم که نرفته ام گفتم این چه حرفی است که می زنی یادم افتاد بار آخري که او را ديدم در مغازه حاج آقا باقری بود می خواست برای جبهه باتری بخرد انجا دیدم مثل همیشه نیست این پا و آن پا می کرد انگار حرفی داشت که خجالت می کشید بگوید گفتم اگر کاری داری بگو گفت ان روزها بچه بودم ممکن است در مدرسه بچه گی کرده باشم آمده ام به جده ام زهرا علیها السلام قسمت بدهم که حلالم کنی گفتم نگو سید جان این حرف ها چیه می زنی من کی باشم که حلالت کنم گفت نه والله آمده ام اینجا تا حلالم کنی بعد آمد دستم را گرفت که ببوسد نگذاشتم گفتم چی کار می کنی مرد من کی ام که ببخشمت برو به راهی که باید بروی ان شاءالله پیروز برگردی سالم برگردی سربلند برگردی بعد پیشانی اش را بوسیدم. گریه اش گرفت گفتم سید جان دلم می خواهد باز ببینمت گفت اگر هم برنگشتم باز هستم همین جا پیش شما پیش همه نمی دانم شاید منظورش این آیه شریف قرآن بود که می فرماید شهدا زنده اند ان روز بعد از چهل هفت سال درس دادن جلوی سید احساس کمبود کردم ان روز چند بار رفت و برگشت و خواهش کرد که حلالش کنم من هم مدام می بوسیدمش و راهی اش می کردم اما نمی دانستم که به زودی باید در تشیع جنازه اش شرکت کنم. ایستاده بودم کنار یک ماشین. منتظر یکی از دوستانم بودم یک ماشین آمد بی مقدمه اعلام کرد گردان ۴۵۲ تخریب شده اول نفهمیدم چی گفت بیشتر به فکر آمدن دوستم بودم بعد احساس کردم دلم خیلی گرفته طبیعی بود ناراحتی ام می توانست برای نیامدن دوستم باشد. ولی دیدم در درونم از خودم ناراحتم. با خودم گفتم گردان ۴۵۲ یعنی چی یک باره دلم فرو ریخت گفتم نکنه سید طوری شده لبم را گاز گرفتم و گفتم خدا نکند اما دلم بد جوری شور می زد ماشین دوباره آمد و رد شد این بار جرئت کرده و سوال کردم او هم نام سید حمید را گفت یک چیز توی گلویم باد کرد زدم به پیشانی خودم و گفتم خاک بر سرم جا ماندم راه می رفتم و حرف می زدم می گفتم سید جان تو را به جدت قسم شفاعتم کن. اصلا حواسم به اطراف نبود از خودم بی خود شده بودم همین طور راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. تو خیبر وقتی عملیات یک کم سخت شد به گردان ما ابلاغ کردند باید برویم تو خط جدید الاحداث خط جدید وسط دشت بود توی یک سری سنگر تانک قرار بود آنجا باشیم تا خط تامین شود فرمانده ما شهید رضا عباس زاده بود هی می رفتم از او می پرسیدم چرا سید حمید نیامد قبلا مرتب می آمد به ما سر می زد از هر کس می پرسیدم جواب نمی داد می دانستند من و حمید چقدر با هم دوستیم و چرا نگرانش هستم بهانه می آوردند و می گفتند حتما رفته جایی هر چه گشتم پیدایش نکردم مدتی بعد آمدم رفسنجان روز بعد چند نفر از بچه ها آمدند در خانه و گفتند می آیی یه سر به آقا حمید بزنیم با خوشحالی گفتم آمده شهر پس تا حالا تو شهر بوده و نیامده به من سر بزند مگه دستم بهش نرسد یک باره چشمانم گرد شد و به صورت دوستانم خیره شد زبانم بند آمد سکوتشان عذابم می داد گفتم نکنه نکنه زخمی شده جواب ندادند سرهایشان پایین بود حتی به من نگاه نکردند محکم زدم به پیشانی ام همه زدند زیر گریه با هم به دیدار مزار سید حمید رفتیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ۲۲ اسفند ماه بود که خبر شهادت سید حمید در رفسنجان پخش شد. مادر سید می گفت وقتی خبر شهادت حمیدم را آوردند خیلی دلم شکست می خواستند کاری کنند که من پیکر او را نبینم اما رفتم بالای سرش و .گفتم ننه علیک سلام انگار که به آروزی خودت رسیدی خوش به سعادتت مثل مادرهای دیگر گریه نکردم به پسرم گفتم ننه برو به سلامت سلام مرا به جدت برسان. مادر طوری در کنار شهید صحبت کرد که همه ما به گریه افتادیم یادم هست خبر شهادت او را نزدیک به عید به ما دادند همه توی خانه عمو سید احمد جمع شده بودند وصیت نامه اش را شوهر عمه ام محمود آقا طاهری با صدای بلند خواند همه مردم های های گریستند از همان لحظه روح متعالی او در همه شهر بلکه در همه ایران انبساط و انتشار یافت همه دور و نزدیک آشنا و بیگانه خویشان و دوستان به کشف تازه ای از روح او نائل آمده اند و او را بهتر شناختند حتی کسانی که او را ندیده بودند یا بعد از شهادت او به دنیا آمده بودند هر پنج شنبه که به گلزار شهدا می رویم زائران مزار او بر سنگ قبر شمع روشن می کنند و دعا می خوانند و او را آشناتر از همه خویشاونشان می دانند. زیرا احساس خویشی ارواح ربطی به نسبت های خونی ندارد هر روز که می گذرد تعداد خویشان او رو به گسترش می گذارد. بر مزارش حالا کسی به تو مجال نمی دهد که از سر فرصت بنشینی و یک دل سیر با او سخن بگویی وقت او پر است از بس زائران شیفته اش تشنه سخن گفتن با او هستند وقتی می خواستم خبر شهادت حمید را به پدر بگوییم نمی دانستم خبر شهادت حمید را به پدر بگوییم نمی دانستم که چگونه ایشان را آماده شنیدن این مسله بکنیم خلاصه به پدرش گفتیم که انگار برای آقا سید حمید اتفاقی افتاده پدر هم در جواب با کمال آرامش گفت خدا او را رحمت کند می دانستم که او شهید می شود. با جده ام همنشین شده است امیدوارم که خداوند او را از ما قبول کند وقتی حمید شهید شد مادرهای دیگر شهدا آمده اند و گفتند حمید فرزند ان ها بوده و ان ها هم داغدارند فهمیدم چون می رفته به ان ها می رسیده ان ها خودشان را مادر او می دانستند بعد از مراسم های خودمان تا چند ماه می رفتیم در مراسم هایی که مردم برای حمید می گرفتند شرکت می کرد عوض این که ان ها بیایند ما را تسلی بدهند ما می رفتیم به انها تسلی می دادیم می گفتیم خدا صبرتان دهد خدا رحمت کند محمد باقری را خدای دید محله قطب آباد سبزپوش شده وقتی صبح آمد خوابش را تعریف کرد از کسی تعبیری داشت هیچ کس فکرش را نمی کرد که ان شال سبز نشان سید بودن است.کسی فکر نمی کرد که سید شهید شده باشد من که برای تشییع جنازه اش نبودم ولی بچه هایی که رفته بودند آمدند و گفتند مردم عزادار نبودند همه قطب آباد و رفسنجان عزادار بود ان قدر پرچم زده بودند که تا حالا تو عمرمان چنین چیزی ندیده بودیم. خوای محمد این طور تعبیر شد خدا هر دو شان را رحمت کند برادرش می گفت ما صبح زود آمدیم سر کار توی پمپ بنزین همکارها گفتند شما غیر از حمید برادر دیگری هم دارید می گفتند صبح رادیو اعلام کرده چند تا شهید آورده اند گفتم خب گفتند راست و دروغش گردن خودش ولی می گفت اسمش یکی شان سید غلامرضا میر افضلی است رنگ از چهره ام پرید باور نکردم سریع رفتم پیگیر شدم دیدم راست می گویند هر چند که همه مان انتظارش را داشتیم اما دلم شکست با اینکه در هر عملیات انتظار شهیدنش را داشتیم اما حیفمان می آمد این آدمی که این قدر کاری و مخلص است زود از دستمان برود. آدمی که هر وقت مرخصی می آمد با ده نفر بر می گشت همیشه می گفت دعا کنید شهید شوم شب آخر که می خواست برود آمد خانه ما روز اول رفتنش و روز آخر جبهه رفتنش آمده بود خانه ما برای خداحافظی. گفت حلالم کن چی داشتم که بگم گفتم باشه حمید جان. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل آخر ...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج احمد سر و کله اش پیدا شد با یک پیکان آمد دو سه نفر همراهش بودند تا ما را دید سلام و علیک کرد و گفت از حمید عکس ندارید؟ فکر می کرد ما هنوز خبر نداریم گفتم عکس که داشته بچه ها برده اند که بزرگش کنند گفت بچه ها حال خودش هم خوب نبود زخمی بود سرگذاشت روی شانه ام گریه کرد و گفت خدا صبرتان بدهد جنازه اش را که اوردند رفقا زنگ زدند به آیت الله هاشمیان که فلانی شهید شده می خواهند تشییع کنند تا شما نباشید هیج کس به جنازه دست نمی زند یادم هست ان روز فقط حمید را تشییع کردند آقای هاشمیان آمد نماز خواند. ایشان گفت حمید وصیت کرد من بر جنازه اش نماز بخوانم حمید را بردیم کنار رضا دفن کردیم جنازه اش هم دیدیم آدم صحنه را مستقیم ببیند خیلی ناراحت می شود دل و جرئت می خواست که آدم ببیند برادرش پاره تنش نه چشم دارد نه دست نه پهلو... وقتی پیکر شهدا را آوردند تا فلکه بیشتر تشییع نمی شد اما تابوت سید حمید هم به خاطر سید بودنش هم به خاطر خوبی هایی که داشت و رشادت های بی شمارش تا گلزار شهدا بدرقه شد ما هیچ چیز از کارهایی که در جبهه کرده بود نمی دانستیم حتی نمی دانستیم چه کاره است هر وقت که می رفت جبهه با کاروان بسیجی ها نمی رفت تنهایی می رفت نمی خواست کسی از کارش سر در بیاورد که آنجا چه کار می کند البته این را الان فهمیدم الان نبودنش بین ما عجیب حس می شود. سید حمید هنگام شهادت بیست و هفت سال داشت پیکر او ده روز بعد از شهادت در میان بهت و بغض یاران و هم سنگران و دوستان هم رزم و با حضور مردم رفسنجان با شکوه هر چه فراوان تشیع و طبق وصیت خودش در مزار پاک برادر شهیدش به خاک سپرده شد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل آخر ...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل آخر ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سید حمید را در کنار برادرش دفن کردیم. حدود دو سال بعد از شهادت او حسن باقری سهید شد وصیت کرده بود که پایین پای سید حمید دفن شود من و یک حاجی دو تا داوطلب شدیم که قبر حسین را پایین پای سید حمید بکنیم گفتم حالا دیگر قبر کن نمی خواهد ثوابش هم به ما برسد وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به پایین پای سید حمید. یک لحظه دیوار قبر سید حمید فرو ریخت آنجا سوراخ شد و قبر سید حمید بعد از مدتها مشخص شد یک باره دیدم بوی عطر عجیب و بسیار خوش در فضای قبر پیچید من دیگر نفهمیدم چی شد ان حاجی گفت این بوی عطر از کجا آمد گفتم از اینجا از قبر سید حمید او هم با تعجب نگاه کرد و متوجه شد که بله درست است. به آن حاجی گفتم شما برو بیرون قبر بعد دست کردم توی آن سوراخ که ببینم بدن ان سید اولاد پیغمبر چگونه است من بدنش را لمس کردم باور کنید حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده اند به این تازگی بود. موقعی که خبر شهادت ایشان را اعلام کردند خیلی متاثر شدم حالت عجیبی به من دست داد با خودم نجوا می کردم و می گفتم شما که شهید شدید و نزد خدا قرب و مقام دارید از خدا بخواهید که ما هم به شما بپیوندیم بعدها در عالم رویا آقا سید حمید را دیدم عملیات بود و ما هم پشت سرشان حرکت می کردیم سید رو به من کرد و گفت شل نیا تندتر حرکت کن گفتم من دارم پشت سر شما می آیم سید گفت نه شل می آیی تندتر بیا بعد به سنگری رسیدیم و من رو به رویش ایستادم ناگهان ایشان به سوی آسمان رفت اکنون که به گذشته فکر می کنم می بینم که ما واقعا نسبت به ایشان شل رفتیم رفتن او چگونه بود و رفتن ما چطور ما در عملیاتی که شرکت می کردیم احسای مسولیت نمی کردیم ولی او همواره احسای مسولیت می کرد و همیشه در عملیات ها بود. ولی حالا او رفته و ما افسوس می خوریم که چرا ان موقعیت استثنایی را از دست داده ایم و نتوانسته ایم خوب از آن بهره ببریم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل آخر ...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل آخر ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بسم الله الرحمن الرحیم بسم رب الشهداء و الصدیقین حمد و ثنای خدا را که در این برهه از زمان ، زمانی به تاریکی همه ی شب ها،  نوری را از تبار پاک رسول الله ” صلی الله علیه و آله ” برای هدایت ما قرار داد.  درود فراوان به امام بزرگوارمان. سلام بی کران به روان پاک گلگون کفنان صراط خون و شهادت و همه ی عاشقان  راه سرور شهیدان حسین ” علیه السلام” « الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة  عندالله و اولئک هم الفائزون». گرچه فلسفه ی قربانی شدن و ریختن خون در جهاد با خصم خدا ، اگر مورد قبول  و رضای درگاه ایزد منّان واقع شود،گویای همه ی مفاهیم عمیق این حرکت و  فعل می باشد؛ ولی ای خدای من ! ای معبود و معشوق من ! ای همه ی مقصود من ! ای همه ی وجودم ! و ای کسی که همه چیزم از آنِ توست! تو شاهد بودی ، تو ای سرزمین گرم خوزستان، تو ای تاریخ، شاهد بودی ،  شما ای سرور من!  ای آقا و مولای من !   شما شاهد بودید که چگونه ما بر عهد و پیمانی که با نائب برحق خودتان ،  از روزی که بر خط و صراطی که در پیش گرفته؛ که همانا ادامه ی راه جدّ  بزرگوارتان حسین ” علیه السلام ” است، شناخت پیدا کردیم و آگاهی یافتیم ،  تا آخرین قطره ی خون خود برای نثار راه مبارکش ایستادیم. زمانی که ندای «هل من ناصرینصرنی» حسین ” علیه السلام ” را از حلقوم  پاکش تکرار کرد، چگونه باهمه ی مشقات و سختی ها و رنج ها لبیک گفتیم.  ما پذیرفتیم ، زیرا ما زاده ی رنجیم ؛ رنجی به سنگینی همه ی تاریخ .   به اندازه ی همه ی تاریخ بعد از قیام مولایمان حسین ” علیه السلام”.   و مسئولیّتی را که گذشتگان از پذیرفتن آن اِبا کردند و سرباز زدند و برای  عدم پذیرش آن، عذرها آوردند، ما با قلب کوچک خود و با دنیائی از امید به  فراخی دنیای امیدواران، این ندا را جواب دادیم ؛ زیرا عاشقِ این گونه جنگیم  و آماده ی بیست سال جنگ … زیرا دریافتیم او ما را برای هدفی عالی دعوت کرده و مقصدی والا، مقصدی به اندازه ی حیات واقعی دادن به انسان ها و تغییر نظام ارزش ها، یعنی نظام  تغییر ارزش های این قرن ظلمانی به نظام نور توحیدی . خلاصه ؛ ساختن زمینه ای عالی برای آن قیام  مبارک … ای بقیة الله ! ما با همین انگیزه حرکت کردیم و با خون خدا با خدا عهد بسته ایم که در  همه ی احوال و شرایط، یاری اش دهیم .   و حال ،شما ای سرور و آقا و مولای من !   به حرمت آن لحظه ها و ثانیه های مقدّسی که مخلصان در جبهه ها ،  شما را به صورت عینی مشاهده می کنند، قَسَمتان می دهیم که ما را شفاعت کنید. ما را به درگاه ایزد رحمان که لحظه ای روا مَدارد بر ما،آن ننگی  را که تاریخ از کوفیان یاد می کند که حتی وحشت داریم از تصور آن و تکرار تجربه ی تلخ آن ها …  و خدا ، روا ندارد به امت ما این گونه زیستن را … پس ؛ شما ای مولای من! یاری مان دهید بر ثبوت قدم در پیروی خالصانه  از نائب برحق خود. و بدانید ای آقای من ، تا توجه و عشق و دوستی و عنایات شما حاکم  بر انگیزه و عمل و احوال ما باشد، نه آمریکا می تواند غلطی بکند با راه اندازی  جنگ خارجی اش، و نه شریح قاضی می تواند سستی ایجاد کند در ایمان و  یقین ما با فتوای شرعی اش. اکنون روی سخنم با شماست ای امت بیدار و خصوصا ای جوانان و ای  پاک دلان! 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل آخر ...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل آخر ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تقویت کنید دوستی اهل بیت ” علیه السلام ” را در قلب تان و  مزّین کنید قلب خود را با نور قرآن و تفکر نمائید در آیات نجات بخشش و  مطالعه کنید این بزرگ ترین منبع فضائل اخلاقی و والاترین رحمت الهی را ؛ تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی و افکارتان از اندیشه ی غیر الله ! در رابطه با هر پدیده و جریان درونی و خارجی که قرار می گیریم ، قبل از  اینکه نظر و رأی خود را مطرح کنیم، ببینیم که ملاک آن از دیدگاه خالق خود و  صاحب هستی که در قرآن و در کلام امام جلیل القدرمان این میزان ها به  وضوح بیان شده و می شوند ،کدامند؟ زیرا ؛  به آرمان کسانی که صادقانه جنگیدند و غریبانه شهید شدند، بتوانیم  بیشتر و بهتر جامه ی عمل بپوشانیم که پیروی واقعی از خط امام، چیزی  جز این روش نیست . مطلب دیگر ؛ در رابطه با روحانیت متعهد است که یکی از ارکان اصلی  انقلاب مان را شکل می دهد، یعنی هادیان خط اصلی فکری انقلاب که بنا بر  تجربه ی تاریخ، از صالح ترین اقشار برای جهت دادن حرکت مان ( یعنی )، تعیین  خط مشی جامعه برای رسیدن به زندگی واقعی توحیدی محسوب می شوند. به قول امام : علما و روحانیون، امانت دار الهی هستند و قرآن، این امانت بزرگ  الهی به دست آن ها سپرده شده است . پس شما ای امت هوشیار مکتب سرخ تشیّع! کاملا واقف هستید به این امر که  زمزمه ی جدائی روحانیت از انقلاب، یا از منبع جهل سرچشمه می گیرد و یا  انگیزه های شوم شیطانی دارد که به هرحال به شکست انقلاب به صورت مستقیم  یا به انحراف آن منتهی می شود.  چنان که با نگرشی کوتاه به نهضت های گذشته ی خودمان می توان به این  خطر پی برد.ضمنأ ناگفته نماند که این وظیفه و تکلیف ، دو طرفه است .  چنانچه روحانیون هم خودشان را از مردم جدا کنند، باز نتیجه یکی است .  زیرا امام در جائی می فرمایند: درد اینجاست اگر مردم از شما روحانیون ،  عملی که خلاف انتظار است مشاهده کنند، از دین منحرف  می شوند و از روحانیت بر می گردند، نه از فرد.  ای کاش از فرد برمی گشتند و به یک فرد بدبین می شدند .پس ای متعهدین و ای مسلمین!  رمز پیروزی ما در وحدت کلمه و کلمه ی توحید است و حال سخنی با پدر، مادر، برادران و خواهر گرامی ام !دیگر فکر نکنم لزومی باشد به توضیح بیشتر درباره ی روشی که به آن عمل  کرده ام بپردازم.   گرچه من قابلیت نداشتم، ولی راهی است مشخص و وظیفه ای است معلوم  و رضا و رغبت شما هم مشوّق و چراغ راهی بود بر این امر الهی و ان شاءالله  مورد قبول حضرت حق واقع می شود به برکت دعاهای امام .  توصیه ی من به شما در این  گونه مصائب و مسائل مشابه این است که  صبر و استقامت و دفاع همه جانبه از کیان اسلام و انقلاب بر مبنای معیارها و میزان های الهی را در سرلوحه ی زندگی خود قرار دهید  و الحمدلله تاکنون داده اید و من مفتخرم به این گونه زیستن شما.و اما مادرم!   به جد بزرگوارم و یگانگی خدا ( قسم ) اگر خدا این اجازه را داده بود  و شرک نبود تو را سجده می کردم .   آفرین و درود جدّه ات فاطمه علیها السلام بر تو و استقامت تو و بینش عالی  تو از کتاب خدا و دین محمد صلی الله علیه و آله و پیروی خالصانه از خمینی  روح الله.زیرا امتحانی در خور ستایش از خود نشان دادی . مخصوصا در رابطه  با شهادت برادرم رضا، در آن هنگامه ی ترس و وحشت و دنیائی از ابهامات ؛  که رفتار زینب گونه چیزی جز این نیست.   و باز هم مادر، صبر کن؛ و لربک فاصبر و لربک فاصبر و لربک فاصبر خداوند رحمان در همین رابطه می فرماید: و لنبلونکم بشی من الخوف  و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین…   الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات  من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون. دیگر خواهشم از شما این است که اگر جنازه ام به رفسنجان رسید، نزدیک  قبر برادرم، رضا دفنم کنید و اگر امکان شرعی هست، بدون غسل و کفن .   خواسته ی دیگرم این است که مراسم دفنم، حتی الامکان به دور از جنجال باشد  که غریبانه به دل خاک سپرده شوم؛ زیرا از روح برادرانی که حسین گونه و  مظلوم وار جنگیدند و غریبانه شهید شدند و مراسم بعضی از آنها را در اینجا  انجام داده ایم ،خجالت می کشم . این مسئله را می خواهم که عمقی بگیرید  و عمل کنید ان شاءالله.در ضمن اگر امکان دسترسی به آقای هاشمیان بود، ایشان بر جنازه ام نماز گذارد. ضمنأ مخارج غسل و کفن و مجالسم را صرف امور جنگ کنید. والسلام من الله التوفیق 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل آخر ...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل آخر ...( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سال ها از شهادت سید گذشت حالا دیگر هر بار به سراغ مزار او می رفتیم با دوستان سید رو به رو می شدیم دوستانی از نسل سوم انقلاب که سال ها بعد از شهادت او به دنیا آمدند اما به راه او ایمان داشتند یادم هست همین امسال روز هفدهم بهمن وقتی به سر مزار سید رفتم جوانانی را دیدم که از منطقه ای در چهل کیلومتری رفسنجان به سر مزار او آمده بودند آنها کیک و شیرینی و شمع ... با خودشان آورده بودند با تعجب گفتم اینجا چه خبر است؟ گفتند امروز تولد شهید سید حمید میر افضلی است ما با اینکه او را ندیده ایم اما ارادت خاصی به این شهید داریم خلاصه آن روز جشن تولد برای سید حمید برگزار شد آن هم از سوی کسانی که سید را ندیده بودند اما بهتر از ما او را می شناختند بعضی وقت ها به سید حسودی می کنم ما پیر شدیم و به زودی بوی الرحمان ما بلند شده اما سید همچنان جوان مانده و مشغول هدایت نسل جوان است یک شب خیلی از فراق دوستانم به خصوص سید حمید ناراحت بودم سیل اشک امانم را گرفته بود کسی که روزگاری را با قافله شهدا سپری کرده و حالا ...حق دارد ناراحت شود با این که شب میلاد امام رضا بود اما دلم خیلی گرفت نمی دانستم چه کنم؟ به خداوند شکایت کردم که چرا ما شهید نشدیم ما که در همه صحنه ها حضور داشتیم خلاصه با دلی گرفته و ناراحت خوابیدم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که وارد یک پادگان نظامی شدم درست مثل روزهای دفاع مقدس که به مقر بچه های لشکر ثار الله می رفتیم. در همان لحظه دیدم که سید حمید با چهره ای بسیار نورانی و جذاب در حال خروج از محوطه پادگان است با خوشحالی به سمتش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت بیا برویم ... با هم از درب پادگان بیرون آمدیم به من گفت ماشین داری گفتم نه همان موقع یکی از رفقای قدیم ما با ماشین از راه رسید او هم به استقبال سید آمد و سید سوار شد اما این رفیق قدیمی به خاطر مسائل سیاسی با من کمی کدورت داشت فتنه هایی که جنگ رزمندگان را به خط و خطوط سیاسی آلوده کرد ما را نیز از هم جدا کرد. راننده رو به سید کرد و من را نشان داد و گفت فلانی سوار نشود اما سید گفت باید او هم سوار شود راننده چیزی نگفت و من سوار شدم و همگی حرکت کردیم در راه بودیم که سید گفت امروز مهمان هم هستید بعد هم با خنده به جیب پر از پول خودش اشاره کرد همون موقع یاد شهادت سید افتادم گفتم سید جان من خیلی ناراحتم ما همیشه با هم بودیم اما شما رفتید و ما تنها ماندیم تا این حرف را زدم سید برگشت و به من گفت راضی باشید به رضای خدا به خداوند خوش بین باشید هی نگویید چرا ما شهید نشدیم. بعد ادامه داد ما همیشه به فکر شما هستیم. اون طرف در بهشت که از ما پذیرایی می کنند و ... ما از نعمت های بهشتی استفاده نمی کنیم تا شما هم بیایید. بعد هم به نکته مهم دیگری اشاره کرد تذکری داد که بسیاری از بزرگان اخلاق درباره لقمه حلال و حرام می گویند. سید به عنوان آخرین جمله گفت: مواظب باشید هر غذایی را نخورید بعضی غذاها شما را مریض می کند. این جمله که به پایان رسید از خواب پریدم. از آن روز بیشتر به اینده امیدوار بودم یقین پیدا کردم که اگر در مسیر شهدا باشیم آن ها نیز با ما هستند. فردای آن روز به سراغ رفیق دوران جهاد خودمان رفتیم همان کسی که دیشب ور کنار من و سید حمید بود. نقل آن رویای صادقه باعث شد که یاد روزهای خوب همراهی با سید حمید برای ما تداعی شود و کدورت ها از بین برود آری سید حمید آمده بود تا جمع ما را بار دیگر حفظ کند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---