eitaa logo
شَــہـْیــدمُــحسِـنْ‌حُـجَـٰجـے♡🌹
16 دنبال‌کننده
550 عکس
273 ویدیو
20 فایل
کپی مطالب کانال بایک صلوات برای ظهورآقا حلال است💫 تاریخ تاسیس کانال:🌷💐۱۳۹۹/۹/۸💐🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
از خودت بگو برام از زمانی که رسیدی کربلا؛ بگو برام🙂💔 از خودت بگو برام؛ از یه جسمِ خسته تو شلوغیا بگو برام... از خودت بگو برام؛ از خیابونی که میرسه به انتها بگو برام :)
از حرم برام بگو… از شباش… علی الخصوص سحر کنارِ علقمه از حرم برام بگو؛ از فراز روضه های غصه دارِ علقمه ... از حرم برام بگو... از حریمِ با صفای تک سوارِ علقمه🌙
از خودت بگو برام... توی هوای کربلا نفس زدن چه حالیه؟💔
یوسف یه هزارتایی داشت و هرشب ذکر می گفت، به دلیل های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به محمد عشقی معروف شده بود و نام جهادیش شده بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بــسم اللٌٰه رحــمـٰن رحـیم🦋
دوستان عزیز💚 برای امروز تون برنامه دارید🤔 سعی کن که گذشته وبدی ها رو فراموش کن تاخداهم از بدی هامون و گناهامون بگذره؛نزار امروزت هم شبیه دیروزت باشه سعی کن بهترین روز زندگی رو برای خانواده‌ات درست کن❤️ 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله… 💥💥 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳 ادامه دارد... 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
بسم الله… 💢٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖 اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲 یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐 وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌 یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱 آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖 بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩 همانجا که محسن بود! 😔😢 ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم… ادامه دارد.. پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭 اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻 ان شاءالله خدا امان و صبر بده 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☁️⃟🪴 🕊⃟🌸¦⇢ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رفیقش مے گفت: درخواب‌محسن‌رادیدم‌ڪه‌مےگفت: هرآیه‌قرآنےڪه‌شمابراے شهدامےخوانید دراینجاثواب‌یڪ ختم‌قرآن‌را به‌اومےدهند' ونورےهم‌براےخواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مےشود.. 🌱 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
چند‌بارے‌باپیادھ‌‌روےاربعیـטּ وصل‌شدهـ‌بود‌بہ‌آسمانیـا‌טּ💫 هموטּجا‌وعدھ‌‌‌و‌قرارگذاشتھ‌‌بود‌ و‌شہادتش‌رواز‌خود‌مولاش حُسین‌گرفتہ‌بود‌🙃 هوا‌ےحرم‌رودرسرداشت‌تا‌، فدایےحرم‌بـشھ🌿 اوࢪاهش‌روانتخاب‌ڪردهـ‌بود‌! سوریھ‌‌‌فقط‌اسم‌مڪا‌טּبود‌... او‌محضࢪخدارودرڪ‌ڪردھ‌‌بود‌!✨ اسامےمڪاטּها‌بہانہ‌اےبیش‌نبود🦋 /
🌙🌙🌙؛🍂🍂🍂🌙🌙🌙🍂🍂🍂🌙🌙🌙 🍂🍂🍂؛🌙🌙🌙🍂🍂🍂🌙🌙🌙🍂🍂🍂
🤲🏻الهم‌عجل‌لولیکل‌الفرج الهم‌عجل‌لولیکل‌الفرج🤲🏻 🤲🏻الهم‌عجل‌لولیکل‌الفرج الهم‌عجل‌لولیکل‌الفرج🤲🏻 ………………………
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توصیه آیت الله محمدی عراقی‌(رئیس دفتر مقام معظم رهبری در استان قم): 📌مردم عزیز برای حفط سلامتی خود و جامعه لازم است از اقدام به تزریق واکسن نمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋صبحتون بخیر🦋 👇🏻ذکر روز دوشنبه👇🏻 💚یٰاقٰاضی‌ِالحٰاجٰات💚 ای برآورنده‌ی حاجات🌱
🌱 مردم منتظر بازگشت قهرمانشان بودند و از این انتظار خسته نشده بودند، انتظار مردم به روزهای محرم رسیده بود و محسن برای همه مردم قابل احترام بود و شهادتش به یک جریان اجتماعی تبدیل شده بود. روزهای مرداد ۱۳۹۶ بود که تصویری منتشر شد از یک جوان ایرانی که در نزدیکی مرز سوریه و عراق توسط داعش اسیر شده بود. تصویری از یک مرد که در حال اسارت با صلابت بود. این آرامش به طرز عجیبی در کلمات و قلب مردم ایران جاری شد. ارتباط آدم‌ها قبل از هر کلامی و رفتاری با نگاه شروع می‌شود، شروعی که پایانش با تو نیست. و چشم‌های مرد جوان مغرور برای خیلی‌ها قصه‌هایی تازه را آغاز کرد...💕 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
🌱 مرد جوانی که در قسمتی از وصیت نامه خود این طور می‌نویسد: «چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است. هر چه به زمان رفتن نزدیک‌تر می‌شوم، قلبم بی‌تاب تر می شود… نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم. نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکری خدای منان را به جای بیاورم.. نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پرعشق رساند. بدون شک شیرحلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است…عمریست شب و روز را به عشق شهادت گذرانده‌ام و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه بندگی می‌رسم. خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم، اما نمی دانم که چقدر توانسته‌ام موفق باشم. چشم امیدم فقط به کرم خداوند و اهل بیت است و بس. امید دارم این روسیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده بد پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند… که اگر چنین شد؛ الحمدلله رب العالمین.» 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
حسن یزدانی با غلبه بر تیلور آمریکایی به نشان طلای ۸۶ کیلوگرم مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان دست یافت✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله 💢٢١💢 💚شهید محسن حججی در سوریه💚 … …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" . جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥 دیدم محسن نیست.😌 . فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."🤨 دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫 . بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند. بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞 گفتند: "ما همه شهدا و زخمی‌ها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."🙄 عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.😩 با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود. دیگر راستی راستی داشتم دیوانه می‌شدم.😭 . . ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.😢🙏🏻 خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖 آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 🛍️😮😱 … … 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
۲۲ نحوه اسارت شهید محسن حججی اول صبح وقتی نیروها توی چادر هایشان بودند، سه تا حمله کرده کرده بودند به پایگاه چهارم. یکی از نیروها که انها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود "داعشــــــی ها، داعشـــــی ها" آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفحر شد.😍 ماشین دوم، لبه خاکریز☺️ و ماشین سوم هم آمده بود داخل پایگاه😰و آنجا منفجر شد🤓. ضربه بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شدند. محسن هم و زخمی افتاد روی زمین و بیهوش شد. از پهلو و دستش داشت همینحوری خون می اومد.😢 یکدفعه تعدادی تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند😱 درگیری شدیدی شد.آن از سه ماشین انتحاری و این هم از حمله ناگهانی داعشی ها.... فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر میشد. عده ایی عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند. باران گلوله از دو طرف ، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت، و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد💪🏻. نفس هایش به سختی بالا می آمد. کمترین جانی در بدن داشت😞. داعشی ها قدم قدم جلو می آمدند. نیروها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب مقاومت نداشتند. راه چاره ایی نبود، همه عقب نشستند. داعش جلو و جلوتر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید... خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😢 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد. به حالت نیمه بیهوش. داعشی ها او را دیدند، به طرفش رفتند، رسیدند بالای سرش. دست هایش را از پشت با بند پوتین هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد😣 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند. چادرها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش میسوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شدن بود..😭😭😭 .... 《🌿♡°|=|°♡🌿》 🍀@shaidhojaji🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا