eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
416 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - zamine - fatemieh 2 - 1400 - karimi 2.mp3
7.31M
🔳 🌴آماده‌ی پر کشیدنی! 🌴آتیش به قلب علی ‌می‌زنی... 🎙 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا دو تاریخ ۹۵ روز و ۷۵ روز برای شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها معروف شده است!؟ 👈پاسخی ساده که شاید خیلی‌ها ندانند! ━💎🍃🌷🍃💎━ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقبتی کسی که حتی شاهد وصیت و دفن سلام‌الله علیها بود 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت سالروز جنگ جمل 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا نمی‌شود شهادت سلام الله علیها را مشخص کرد؟! ♨️ چرا تحقیق شیخ جعفر کاشف الغطاء پیرامون پیدا کردن تاریخ دقیق (س) به سرانجام نرسید؟! ♨️ شهادت (س) به روایت 75 روز درست است یا 95 روز؟ 🔶 برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡... 🚫 اینجا کافه گلدن نایت ایران‌مال است؛ برای ساخت این ژانر وحشت، فساد بانک آینده ۳۰برابر سرمایهء خود یعنی ۴۵هزار میلیاردتومان از جیب مردم به شرکت‌های خود وام داده و لااقل صدهزار میلیارد تومان تورم حاصل از خلق نقدینگی، از جیب من و شما برای خوشگذرانی این تازه به دوران رسیده‌ها خرج شده😏 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ فالوئرهای سلبریتی‌پرست‼️ 🔹بچه که بودیم فکر می‌کردیم در قدیم چقدر خِنگ بودند که ساخته دسته خود را می‌پرستیدند!!! 🔺امّا این روزها خیلی خوب درک می‌کنیم که پرستیدن بت فقط کار آدم‌های خِنگ قدیمی نیست! امروز هم آدم‌ها با دستان خود بتهایی می‌سازند به نام ! البته بت‌های امروز حرف هم می‌زنند. پست می‌فرستند و توئیت می‌زنند. مصاحبه می‌کنند و هر روز ما را به عبودیت خود دعوت می‌کنند! ⚠️ مطمئن باش با هر سین کردن و لایک ما زیر پست اینا، بیشتر تشویق میشن به جلوه‌گری و اباهه‌گری و هزاران هزار گناه دیگه و در هر گناهی که می‌کنند ما هم شریک‌یم…‼️و طبق فرمایش امام جواد علیه‌السلام: هر كس به گوينده‌ای گوش سپارد، در حقيقت او را پرستيده، اگر آن گوينده از خدا گويد پس خدا را پرستيده و اگر از شيطان گويد پس شيطان را پرستيده است! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔘ضرورت نقد فیلم در کلام حضرت امام و توجه به محتوایی که در فیلم ها گنجونده شده ▪️برای اثبات به قشر مذهبی که کار نقد فیلم واجبه ▪️در دورانی که فیلم های ایرانی محتوای آن‌چنانی نداشت، تذکر دادن که به محتوا دقت بشه و در کنار محتوا، سازنده‌ی فیلم هم باید سلوک دینی داشته باشه. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت165 –لازم نکرده، من و باش که خودم رو به آب و آتیش زدم که شما با هم حرف بزنید. حالا دیگه من شدم دردسر. اصلا این امیرزاده رو ول کن. پس فردا لابد میخواد بگه دوستت نیاد تو خونه زندگی ما، اونوقت توام میخوای سرت رو کج کنی و بگی، چشم هر جور شما صلاح می‌دونید. جمله‌ی آخر را که گفت سرش را کج کرد. سرم را پایین انداختم. –خب بهش حق بده ساره، یادت رفته دفعه‌ی پیش باهاش چیکار کردیم. ساره داد زد. –چیکار کردیم؟ تقصیر خودش بود، می‌خواست از اول همه چی رو درست برات توضیح بده. دیدم دوباره ساره می‌خواهد گر بگیرد برای همین حرفی نزدم. به آشپزخانه رفتم و صدایش کردم. وقتی آمد یک لیوان آب دستش دادم. –بیا ابن رو بگیر بخور. با غیظ نگاهم کرد. –حالا کی آب خواست. –آب نطلبیدس دیگه، بخور. با اکراه لیوان لیوان آب را سر کشید. با صدای زنگ گوشی‌ام به طرفش رفتم ساره هم دنبالم آمد. اسم امیرزاده را که دیدم ذوق زده گفتم: –ساره نگاه کن، خودش زنگ زد. ساره نگاهش را تابی داد و حرفی نزد. همین که جواب دادم گفت: –ببخشید، نمی‌دونم چرا قطع شد. داداش رو فرستادم رفت گوشی خودم رو آورد. زنگ زدم بگم اگر می‌خواهید به ساره خانم بگید بیاد مغازه اشکالی نداره. درسته ازش شاکی‌ام، ولی همین که حواسش به شما هست دستش درد نکنه. اینجوری حداقل خیالم از طرف شما راحته. لبخند زدم. –خیلی ممنونم، لطف کردید. راستش یه موضوع دیگه هم هست، می‌خواستم بهتون بگم. –جانم؟ گاهی فقط کافیست یک کلمه بشنوی و تمام سلولهای بدنت به لرزه در بیایند. این یک کلمه‌های ویران کننده گاهی آنقدر پر قدرت هستند که باورت نمی‌شود. گاهی ابن جانم گفتنها جانت را می‌گیرند. –تلما خانم؟ چی شد؟ بگید راحت باشید من سراپا گوشم. می‌دانم تو گوش می‌دهی این منم که زبان گفتنم کم آورده، کاش کمی فرصت می‌دادی و اینطور بی مقدمه به جانم نمی‌افتادی. ساره سقلمه‌ایی به پهلویم زد و مرا به خودم آورد. –خواستم بگم اگر راضی هستید ساره اجناسش رو گوشه پیشخوان بچینه برای فروش. این بار قهقه زد و وسط خندیدنش صدای ناله‌اش بلند شد. –آخ...، هراسان پرسیدم: –چی شد؟ –هیچی بخیه‌هام درد گرفت. من گفتم اون ساره خانم مجانی کاری انجام نمیده‌ها... ساره با شنیدن این حرفش پشت چشمی نازک کرد و رفت پرید روی پیشخوان و نشست. امیرزاده گفت: –مشکلی نداره، فقط بهش بگید مغازه رو بازار روز نکنه‌ها... نگاهی به ساره انداختم. –باشه چشم. –چشمتون بی بلا، فقط... –فقط چی؟ –اوم، فقط خیلی مواظب خودتون باشید. –شمام همینطور. مادر بزرگ دیگر کم‌کم از اتاقش بیرون می‌آمد. سرفه‌اش هم بهتر شده بود. ماجرای فروش خانه را فهمیده بود و ناراحت گوشه‌ی کاناپه کز کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: –مامان بزرگ چرا ناراحتید؟ بهتر که خونه فروخته شد، اصلا شما همینجا پیش ما بمونید، ما از خدامونه... مادر هم آمد و کنارمان نشست. –مادر شما روی سر ما جا دارید. خدا شاهده اگه اینجا بمونید ما هممون خوشحال میشیم. مادر بزرگ فکری کرد و رو به مادر گفت: –تو الان نزدیک سی ساله عروس منی، تو این مدت جز خوبی و مهربونی و انسانیت چیزی ازت ندیدم. همیشه کمک حالم بودی. خدا پدر و مادرت رو بیامرزه همیشه دعاشون می‌کنم. ولی من هیچ وقت نتونستم کاری برات بکنم. حتی گاهی دخترام مثل حالا ترسیدن بهم نزدیک بشن ولی تو راضی نشدی من رو ول کنی، تو این مدت از پا افتادی از بس مواظبم بودی. از دیشب میدونی به چی فکر می‌کنم؟ من و مادر هر دو پرسیدیم: –چی؟ –این که منم حداقل این آخر عمری یه کاری برای شما انجام بدم. بیایید با کمک هم سهم جلال رو بخریم. من مستاجر رو در میارم شما بیایید بشینید طبقه‌ی پایین. دخترام رو هم فعلا راضی می‌کنم تا کم‌کم پولشون رو بدیم. من و مادر بهت زده به همدیگر نگاه کردیم. مادر گفت: –آخه ما به جز پول پیش این خونه و یه پس‌انداز مختصر چیزی نداریم. مادر بزرگ گفت: –شما ماشینتون رو هم بفروشید هر چی کم امد من دارم. بقیه‌اش رو من میدم. من ذوق زده گفتم: –اینجوری خیلی خوب میشه، ما هم از این مستاجری خلاص میشیم. مادر با نگرانی گفت: –شاید بابات قبول نکنه. التماس آمیز گفتم: –اگه شما بهش بگید حتما قبول می‌کنه. –آخه عمه‌هاتم باید راضی باشن. مادر بزرگ گفت: –اونا راضی هستن. تو این چند سال هر دفعه جلال حرف فروش خونه رو زد دخترا خودشون همین پیشنهاد رو به من می‌دادن. تو برای دخترای من مثل خواهر بودی، همیشه هواشون رو داشتی اونا خیلی دوستت دارن. مادر سرش را کج کرد. –من هر کاری کردم وظیفم بوده، والا من از حرفهاتون اونقدر غافلگیر شدم که نمی‌دونم الان چی بگم. .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´