eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
416 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت372 وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و به سینه‌اش فشرد و زمزمه کرد: –خدایا کمکش کن. بوی عطرش بیداد می‌کرد، ناگهان ضربان قلبم آن قدر زیاد شد که احساس کردم می‌خواهد از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون بزند. داغی بیشتری در تنم احساس کردم . همین که مرا روی تخت گذاشت چشم‌هایم را باز کردم. زیر لب خدا را شکر کرد و صورتم را قاب کرد. –تو که من رو ترسوندی دختر. خوبی؟! چشم‌هایم را باز و بسته کردم. شروع به باز کردن گیره‌‌های موهایم کرد و گفت: –می تونی بری یه دوش بگیری؟ نگاهم را در صورتش چرخاندم. چند قطره عرق روی پیشانی اش بود دست دراز کردم و با گوشه‌ی توری که به موهایم وصل بود پاکشان کردم. لبخند زد و خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. –نبینم حال ندار باشی، نصف عمر شدم. آخه تو که همین نیم ساعت پیش با خنده و شوخی داشتی عکس مینداختی یهو چت شد؟ لبخند زورکی زدم. –از خستگیه، یه دوش بگیرم و بخوابم خوب می شم. سرش را تکان داد. –ان شاءالله. ببخش که باید برای حمام بری حیاط. می دونم خیلی سخته اما چاره‌ای نیست. به سختی بلند شدم و نشستم. –تو ببخش که امروز وبال گردنت بودم، یعنی یه جورایی وبال گردن همه بودم. اخم مصنوعی کرد و گیره‌ی دیگری از موهایم بیرون کشید و روی میز کنار تخت گذاشت. –تو تاج سرمی خانم خانما. تو تمام زندگیمی، میفهمی؟ از خجالت نگاهم را زیر انداختم. –باید لباسم رو عوض کنم و یه لباس گرم بپوشم. با تعجب نگاهم کرد. –تو این گرما؟! –نمی‌دونم چرا سردمه. علی با نگرانی گفت: –از ضعیفی بدنته، احتمالا گردش خون توی بدنت کُند شده. علی کمکم کرد تا لباس عروس را از تنم بیرون آوردم و یک لباس راحتی پوشیدم. بعد حوله‌ام را به دستم داد. –می خوای باهات تا جلوی در حموم بیام؟ نگاهی به بیرون انداختم. –هنوز از حیاط صدا میاد کسی هست؟ همان طور که تور سرم را تا می‌کرد گفت: –غریبه نیستن. مامانت و رستا خانم دارن حیاط رو جمع و جور می کنن. –بچه ها رفتن؟ –اگر منظورت دوستات هستن، آره. وقتی دیدن تو بی‌حالی نتونستن خداحافظی کنن، گفتن فردا زنگ می زنن. خدا به این دوستت لعیا خانم خیر بده خیلی کمک کرد. راستی کجا باهاش آشنا شدی تا حالا ندیده بودمش؟! من و منی کردم و گفتم: –حالا بذار برم دوش بگیرم برات توضیح می دم. هنوز فروشندگی در مترو را برایش نگفته بودم. بعد از گرفتن دوش تبم کمی پایین آمد ولی حال عمومی‌ام تغییر نکرده بود. پرده‌ی توری را کنار زدم و نگاهی به تخت انداختم. علی لباس هایش را عوض کرده بود و روی تخت خوابیده بود. کاملا معلوم بود که حسابی خسته شده. چند سرفه‌ی پی‌در پی که یهو به سراغم آمد باعث شد چشم‌هایش را باز کند. با دیدن من پرسید: –بهتری؟ بهتر نبودم ولی سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اشاره ای به لیوان روی میز کرد. –اون رو بخور، جوشونده س. باید بریم بیمارستان. سرم را تکان دادم. –نیازی نیست. با استراحت بهتر می شم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. برای اولین بار بود که می‌خواستم کنارش دراز بکشم، خیلی برایم سخت بود. لیوان جوشونده را برداشتم و برای خوردنش آن قدر وقت کشی کردم که دوباره خوابش برد. برای این که دوباره بیدار نشود آرام بالشتم را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت373 با سرفه‌های ممتد خودم چشم باز کردم. روی تخت بودم. سر چرخاندم علی نبود. چطور مرا به این جا آورده بود؟ درد زیادی در گلو و سینه‌ام احساس می کردم و آزارم می‌داد. صدای در که خیلی با احتیاط بسته می شد نگاهم را به سمتش کشاند. علی برای وضو گرفتن به حیاط رفته بود. به این زودی صبح شده بود. همان جا نزدیک در نمازش را خواند و از روی میز لیوانی برداشت و شروع کرد دنبال چیزی گشتن. پرسیدم: –دنبال چی می‌گردی؟ وقتی صدای دورگه‌ و ضعیفم را شنید به طرفم آمد. –بیدار شدی؟ چرا صدات این جوریه؟ بلند شدم و به زحمت نشستم. –سینه و گلوم درد می کنه. رنگ از رخش پرید. پرسیدم: –چی‌میخواستی؟ به لیوان اشاره کرد. –یه کم نمک می خوام آب نمک قرقره کنم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. –چرا؟! حالت خوب نیست؟! –چیزی نیست، یه کم گلو درد دارم. دستم رو به صورتم کشیدم. –وای توام گرفتی؟ –نه بابا، یه کم سرما خوردم. پاشو حاضر شو تو رو ببرم دکتر. اگر همون دیشب می رفتیم این جوری نمی شدی. بیمارستان آن قدر شلوغ بود که سه ساعت طول کشید تا فقط ویزیت شویم. دکتر گفت علی هم کرونا گرفته و دوباره کلی دارو نوشته بود. همین طور سرُم که برای خریدنش باید ساعت ها در صف می‌ایستادیم. علی نایی برای صف ایستادن نداشت. ساعت نزدیک هشت صبح بود که به خانه برگشتیم. به خانه که آمدیم هر دو بی‌حال روی تخت افتادیم. علی گوشی‌اش را برداشت. –به میثاق زنگ بزنم بیاد بره داروهامون رو بگیره. من هم گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم کمی سوپ برایمان درست کند. ولی مادر گوشی را برنداشت. شماره‌ی نادیا را گرفتم: –با صدای گرفته‌ای جواب داد. –الو، سلام بر کرونا عروس. –الو، نادیا، حالت خوب نیست؟! –نه، فکر کنم همه مون کرونا گرفتیم آبجی، بیچاره بابا از صبح داره بهمون می رسه. –وای! یعنی از من گرفتید؟! –فکر نکنم، بابا می گه تو بدنمون بوده، و گرنه به این سرعت که منتقل نمی شه، ما که اصلا پیش تو نیومدیم. شماها چطورید؟ –علی هم گرفته، قطع کن زنگ بزنم به دوستام ببینم حال اونا چطوره؟ بعد از این که تلفن را قطع کردم نگاهی به علی انداختم. از حرف هایی که می زد معلوم بود حال خانواده‌ی او هم بهتر از ما نیست. علی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به برادرش که پشت خط بود گفت: –شماها که دوتا دوتا ماسک زده بودید به ما هم که نزدیک نمی شدید، هوای آزادم بوده، اون وقت چطوری گرفتید؟! ... –خیلی خوب اصلا از ما گرفتید مگه مهمه، فعلا مواظب باشید مامان نگیره، ان شاءالله که زودتر خوب می شید. علی تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت: –میثاق و زنشم مریض شدن. شرمنده نگاهم را زیر انداختم. –مامان اینام گرفتن. علی دستش را به پیشانی‌اش زد. –وای، خدا رحم کنه. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت374 بغض کردم و گفتم: –اگه یه بلایی سرشون بیاد خودم رو نمی‌بخشم. بعد هم گریه‌ام گرفت. علی گوشی را کناری گذاشت و مرا در آغوشش جا داد. –همه چیز دست خداست نگران نباش اتفاقی نمیفته. از کجا معلوم از تو گرفته باشن؟ دیروز کلی مهمونای دیگه هم بودن از کجا معلوم یکی از اونا آلوده نبوده. چشم‌هایم را بستم و سرم را در آغوش پر مهرش جا دادم و بغضم را رها کردم. او هم موهایم را بوسه باران کرد و دلداری ام داد. گریه باعث شد سرفه‌ام بگیرد. آن قدر سرفه کردم که دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. علی لیوان آبی برایم آورد. –خوب شد چند روزه پیش اجاق گاز رو وصل کردم، برم ببینم می تونم روشنش کنم یه چایی چیزی درست کنم. فکر کنم خودمون باید یه فکری واسه خودمون کنیم همه درگیرن. همین که بلند شد زمزمه کرد: –بدنمم شروع به درد کرده. حالا این داروها رو چطوری گیر بیارم. دلم برایش سوخت خیلی تنها مانده بود. از صبح چیزی نخورده بودم و احساس ضعف داشتم دلم فقط یک سوپ رقیق و گرم می‌خواست. گوشی را برداشتم و برای ساره پیام دادم و نوشتم. –سلام. حالت خوبه؟ سالمی؟ بعد از چند دقیقه نوشت. –بهشت زهرا هستم، دیشب مادر هلما فوت شده. حالش خیلی بده. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. ترس عجیبی به دلم افتاد. روحیه‌ام را از دست دادم. زانوهایم را بغل گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و به روبرو خیره شدم. با خودم فکر کردم اگر من بمیرم چه؟ اگر یکی از اعضای خانواده‌ام بلایی سرشان بیاید چه؟ اگر اتفاقی برای علی بیفتد من چه کار می‌توانم بکنم؟ آن قدر فکرهای جور واجور به ذهنم هجوم آورد که ناخودآگاه دوباره اشک از چشم‌هایم جاری شد. علی وارد شد و در را بست. همان طور که به طرف من می‌آمد گفت: –کتری رو گذاشتم جوش بیاد. همین یه کار رو انجام دادم انگار کوه کندم. وقتی به این طرف پرده رسید و نگاهش به من افتاد پرسید: –چی شده تلما؟! چرا گریه می کنی؟! موضوع را برایش گفتم. او هم ناراحت شد و مات زده نگاهم کرد. بعد کنارم نشست و زمزمه کرد: –بیچاره خیلی غریب مُرد. حالا تو از کجا فهمیدی؟ –ساره پیام... سرفه مجال حرف زدن نداد. علی هم سرفه‌ای کرد و با کف دستش شروع به ماساژ کتفم کرد. –با این اوضاع فکر کنم باید بریم بیمارستان بستری شیم. آدم سالم دورمون نیست که بخواد بیاد این جا به ما برسه. –اصلا مگه بیمارستان جا داره که ما بریم؟ دیدی که امروز چه خبر بود اون آقاهه اون قدر حالش بد بود نمی‌تونست نفس بکشه ولی بستریش نکردن گفتن جا نداریم. نوچی کرد. –آخه این بیماری هم طوریه که اگه بهش نرسی حال آدم بدتر می شه. گوشی‌ام را برداشتم. –بزار یه زنگ به لعیا بزنم ببینم اون چطوره. علی بی‌حال نگاهم کرد و چشم‌هایش را بست و آرام گفت: –اون که صد در صد مریضه، دیروز همه ش تو حلق تو بود. –وای خدا نکنه، اون که دوتا ماسک زده بود. علی پوزخندی زد. –اگه ماسک می‌خواست نگه داره که نصف مملکت مریض نمی شدن، یا همین مامان اینا چرا مریض شدن؟ لب هایم را روی هم فشار دادم. –حالا نفوس بد نزن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ‌‌شبت بخیر دختر خوب ☺️🦋 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا