eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
302 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
311 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣 راهپیمایی امروز برای محکوم کردن جنایات اسرائیل و حمایت از مقاومت فلسطین ، مصداق اقامه ی بزرگترین امر به معروف و نهی از منکر است. به قول سعید؛ این همه خون ریخته شده ، ما نباید بی تفاوت باشیم.😔😔 باشد که قدمهایمان را بپذیرند و آرزوی یا لیتنا کنا معکم مان را محقق کنند تا در رکاب حاج احمد متوسلیان و شهید تهرانی مقدم و همه شهدایی که آرزوی شرکت در جهاد، مقابل این غده سرطانی را داشتند، ما را هم بپذیرند🤲 🤲 این شر مطلق ، دیگر ترمیم پذیر نیست و چاره ای جز نابودی و محو شدن ندارد. مرگ بر اسرائیل مرگ برآمریکا ‌اللهم عجل لولیک الفرج
ان شاء الله شهدا دست فرزندان مون رو بگیرند 🤲 @shalamchekojaboodi
‌ 🔖 صلوات کارها را خیلی آسان‌تر می‌کند، امداد حضرات معصومین را بیشتر و روحیه ما را آماده می‌کند اگر لازم بود کمک بیشتری بکنیم. 🔰 با دعا و شرکت در ختم صلوات👇مجاهدین اسلام را یاری کنیم 🌐 https://EitaaBot.ir/counter/xntl02 🔖برشی از درس المیزان ۱۴۰۲/۰۷/۱۷ ✅ مرکزتنظیم‌ونشرآثاراستادعابدینی 🌐 TAMHIS.IR
‌ دیروز سر مزار سعید داشتم دنبال ظرفی میگشتم که آب بیاورم و مزار را بشویم. یک دفعه خانمی که سر مزار شهید غلامی ایستاده بود، از بین تابلوها به مزار سعید اشاره کرد و گفت؛ خیلی مهربون بود. ما باهاش همسایه بودیم. گفتم؛ شما کجا می نشستین؟ _مجمتع صابرین _همسر شهید هستین ؟ _بله _همسر کدوم شهید ؟ _شهید قهرمان قاصد شروع کرد به تعریف کردن که ؛ این آقا سعید خیلی مهربون بود... خیییییلی ... خیلی با بچه های شهدا می جوشید و بچه های شهدا عاشقش بودند... هیئت مینداخت خونه ی شهدا ، بچه ها دوست داشتند زودتر نوبت اونا بشه ، آقا سعید هم می گفت صبر کنید، خونه همه تون می یایم... اون موقع صادق کوچیک بود و می گفت این بچه رو بدین دست بچه های شهدا تا متبرکش کنند. یکبار به پسرم یک تسبیح داده بود، بهش گفتم بده به من بزارم توی جانمازم. گفت نه اینو آقا سعید داده، مال خودمه. گفتم پس باید باهاش صلوات بفرستی ها. دوست نداشت یادگاری آقا سعید رو به کسی بده. خانم قاصد مابین صحبتش اشاره کرد به مشمایی که دستش بود. گفت هر وقت می آیم با خودم دبه و جارو می آورم و مزار را می شویم. دبه اش را گرفتم، رفتم آب آوردم و سنگ را شستم. این هم روزی پنجشنبه مان بود ... راوی؛ خواهر به نقل از   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تقارن خاطره ی تسبیح علی آقا در مدرسه با خاطره ی تسبیح پسر شهید قاصد که در یک روز این دوخاطره به دست مون رسید، برامون جالب بود. اینم ادامه ش👆 از زبان خانم دکتر امینی ؛ مادر علی آقا (برای خواندن کامل پیام ، روی عکس ضربه بزنید ) ‌ @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆 عجب ... چه روزهایی شده این روزها ... هر روز با آدمهایی مواجه می شویم که پیام می دن یا می بینیم شون و می گن ما رفیق سعید بودیم بیخود نبود که اون بنده خدا می گفت اگر هر کدوم از رفیقای سعید توی همون استخر کانون که آنجا غسلش دادن ، فقط یه چوب کبریت بندازن، اون استخر پر می شه ... و سعید هنوز هم همان قدر ... @shalamchekojaboodi
‌ آن روزها در مجمتع صابرین، هر هفته خانه ی یکی از شهدا زیارت عاشورا برگزار می شد ، تا اینکه نوبت به منزل ما رسید. برنامه را به خوبی برگزار کردیم و موقع پذیرایی من رفتم آشپزخانه تا چای بیاورم. همان موقع آقای شاهدی تعدادی سکه ۱۰ تومانی که آن زمان تازه آمده بود، به همه بچه‌ها دادند. ( آقا سعید هر از چندگاهی در هیئت هدیه ای اعم از کارت زیارت عاشورا و تسبیح و سکه و ... به فرزندان شهدا می دادند ) بچه‌ها با ذوق فراوان به سمت من آمدند و گفتن قاصد! آقای شاهدی به ما یک سکه داده، به تو هم داده ؟ من با تعجب گفتم نه. رفتم پیش آقای شاهدی و گفتم سکه ی من کو؟ با ناراحتی سری تکان داد و گفت تمام شد. من خیلی دلخور شدم. مراسم تمام شد و فردای آن روز در حیاط شهرک در حال بازی بودیم که آقای شاهدی همه بچه‌ها را صدا کرد و ما دست از بازی کشیدیم و رفتیم پیش ایشون رو به بچه ها کرد، دو تا سکه ازجیبش در آورد و به من داد. گفت این دو تا سکه برای مهدی قاصد. یکی ش که سهمش بود. اون یکی هم به خاطر اینکه از دلش در بیاورم. من با خوشحالی سکه ها رو گرفتم و رویش را بوسیدم. بچه‌ها همه دست زدند و اون روز یک خاطره شیرین و به یادماندنی در ذهنم حک شد. راوی ؛ آقای   ___ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ از صبح تا شب با هم توی لشکر بودیم و بعد که می اومدیم بیرون ، یه دفعه عشقی پیشنهاد می داد؛ بریم آمِیت؟! آمِیت یه چلوکبابی بود توی خیابون ایران. رستوران نبود، یه مغازه‌ای بود که یه پنجره باز کرده بود و از اونجا غذا بیرون می داد. پشتش هم یه جایی داشت، فقط کسانی مثل سعید را که می‌شناخت ، می‌برد آنجا غذا بخورند . آقا مهدی بود بهش می‌گفتن آمِیت. سعید دنبال خوردن کباب و جوجه و اینا هم نبود، بارها می رفتیم اونجا به خاطر قیمه ش. می گفت آمِیت آشششپز امام حسینه. براش مهم بود از چه کسی غذا می گیره. یه بار هم از گشنگی داشتیم می مُردیم ، رفتیم ساندویچی ، تا سفارش دادیم ، لغوش کرد و گفت بیا بریم .گفتم چی شد ؟ گفت یارو عکس امام رو نزده توی مغازه ش ... ( ترجیح می داد گشنه بمونه ولی از کسی غذا بگیره که به اهلبیت (ع) و رهبری ارادت داشته باشه ) راوی ؛ آقای اکبر   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تقدیم به همسر شهیدان مومنی و شاهدی 💐💐💐💐
از دختر بچه هایی که اسمشون فاطمه بود و یا چادر سر می کردند، خیلی خوشش می اومد و اسمشون را انقدر قشنگ صدا می کرد که من کییییف می کردم. بچه آخرمون که به دنیا اومد، سعید اومد بیمارستان شهید چمران که من و بچه رو ببینه، ولی چون چند تا خانم توی اتاق بودند داخل نیومد و توی سالن منتظر نشست تا منو صدا زدند و اومدم بیرون. گفت مامان من اومدم فاطمه رو ببینم، گفتم من می خوام اسمش رو بزارم انسیه. گفت نه همون فاطمه ست. دو سه بار تکرار کرد که نه اسمش همون فاطمه ست. بعد هم از پشت پنجره بچه رو دید و رفت. وقتی از بیمارستان اومدم خونه، سعید خیلی خوشحال بود، اسفند دود کرده بود و بچه رو گذاشته بود وسط اتاق و همه دورش نشسته بودند. شروع کرد به دست زدن و خوندن؛ یه چیزهایی به شوخی می خوند و همه مونو حسابی خندوند. بعد هم قرآن آورد و گفت اصلا چند تا اسم بزاریم لای قرآن و هر چی در اومد، اسمش همون بشه. اتفاقا از لای قرآن همون نامِ فاطمه در اومد. من هم به فال نیک گرفتم و موافقت کردم. بعدا متوجه شدیم تمام اسم هایی که لای قرآن گذاشته بود فاطمه بود😂 بهش گفتم آخرش هم حرف خودت شد😂 راوی ؛   ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi