سامرست موآم تو کتاب حاصل عمرش که تجربیات یک عمر نویسندگیش رو داخل این کتاب آورده، میگه: هنرمندان معمولا هنگام کار روی آثار بزرگشان دچار بیاشتهایی، سردرد، حالت تهوع، سرماخوردگی، افسردگی و عوارضی مانند این میشوند.🤭
حاجمهدی_رسولی_غیر_از_تو_هر_چی_دلدادگی_بود_.mp3
7.05M
🎤حاج مهدی رسولی
🎧غیر از تو هر چی دلدادگی بود ...
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_ششم گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین میکردم که سجاد پیام داد: «سلام
#رمان
#قسمت_هفتم
از ماشین پیاده شدم و به طرف مزار شهدای گمنام به راه افتادم. کمی جلوتر چند نوجوان قد و نیم قد، که تازه پشت لبشان سبز شده بود ایستاده و نشسته با صدای بلند با هم گپ میزدند. هنوز بین مزارها قدم میزدم که شنیدم: «عمو امیر... عمو امیر...»
پشت سرم را نگاه کردم، سجاد بود به همراه پسرش. تا ایستادم احسان دوید و خودش را توی بغلم انداخت: «چطوری عمو جون؟ خوبی؟»
سجاد هم دیگر به ما رسیده بود. سلام و احوالپرسی کردیم. احسان را روی زمین گذاشتم. جلوتر میدوید و برای خودش چیزهایی میخواند. گفتم: «میبینم که بچهداری میکنی.»
با لذت به بازی احسان نگاه میکرد. جواب داد: «دیگه ماه آخره زهرو خیلی اذیت میشه گفتم این وروجکو رو بیارم او بنده خدا یکم استراحت کنه.»
سری به تاسف تکان داد: «خجالت بکش کاکوو من بچه دومم داره دنیا میاد تو هنو عزبی»
راست میگفت. سجاد یکسال از من کوچکتر بود. یک پسر چهار ساله و یکی هم توی راه داشت. گفتم: «همه که مثل آقا سجاد زرنگ نیستن.»
به طرف احسان دوید. نشسته بود روی زمین و ریز گریه میکرد.
تندتند صورتش را بوسید و آرامش کرد: «یواش ببه قشنگوم چرا میدوی ها؟» احسان تا آرام شد دوباره دوید. گفتم: «همین الان خورده زمینا باز میدوه.»
سجاد انگار در دنیای دیگری بود بیتوجه گفت: «گاهی فکر میکنم اگه یه روز من نباشم کی اشکای احسانو پاک میکنه؟»
با خنده گفتم: «تو برو من هستم.»
خندید: «دمت گرم.»
زدم روی شانهاش: «چته خو؟»
آه کشید: «هیچی یاد بابام افتادم! همسن احسان بودم که شهید شد.»
پدر سجاد توی عملیات به شهادت رسیده بود.
قدم تند کرد. به طرف احسان دوید و از پشت بغلش کرد: «کجا میری پدرسوخته؟» صدای خنده احسان بلند شد.
نشر ممنوع ⛔️
درحال ویرایش و تکمیل ❌
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_هفتم از ماشین پیاده شدم و به طرف مزار شهدای گمنام به راه افتادم. کمی جلوتر چند نوجوان ق
#رمان
#قسمت_هشتم
صدای اذان توی محوطه دارالرحمه پیچید. وضو گرفتیم و رفتیم نمازخانه. احسان چندتا مهر برداشته و کنارمان نشسته بود. مهرها را روی هم میچید و برای خودش برج میساخت. نماز را خواندیم و زود بلند شدیم باید میرفتیم کانکس. آماده باش بودیم. از دارالرحمه خیلی دور نشده بودیم که سجاد به طرف سیسمونی فروشی رفت. جلوی ویترین مغازه ایستاد. یک سرهمی توری دخترانه نظرش را جلب کرده بود. احسان دست سجاد را میکشید: «بابا اون ماشینو برام میخری؟»
چشمکی زدم و گفتم: «برو دست تو جیب مبارک کن که خوش به حال خودمه ازین خرجا ندارم.»
چپ چپ نگاهم کرد: «ها چیطو شد؟» به سرهمی اشاره کرد: «ببی این لباسو رو، یی ما دیگه دختروی قشنگوم میاد اینو میپوشه و من نگاش میکنم و کیف میکنم.»
همراه احسان رفت داخل مغازه. همانجا منتظر ایستادم. احسان ماشین پلیس جدیدش را توی بغل گرفته بود دوید بیرون: «عمو ببین ماشینم چه گشنگه.»
لپش را کشیدم: «خیلی قشنگه عمو حالا بده من سوارش بشم برم آدم بدا رو دستگیر کنم.»
خندید: «تو که توش جا نمیشی، میشکنه ماشین گشنگم.»
سجاد که آمد در سکوت سوار تاکسی شدیم و به طرف خانهشان راه افتادیم. احسان تمام راه صدای ماشین پلیس در میآورد و بازی میکرد. از سجاد پرسیدم: «اسم این دخترو که میخواد این سرهمی رو بپوشه چی میخوای بذاری؟»
فورا جواب داد: «هدیه خانوم، ای دخترو هدیه خداس قربونش بشم.»
خیابان شلوغ و ترافیک بود. حسابی دیر کرده بودیم. هیأتهای عزاداری توی بعضی خیابانعا دسته میبردند.
احسان را که تحویل مادرش دادیم به طرف کانکس رفتیم. پیاده زودتر میرسیدیم برای همین سوار ماشین نشدیم و پاتند کردیم.
نشر ممنوع ⛔️
درحال تکمیل و ویرایش ❌
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
شهدای حمله تروریستی اصفهان ۳ نفر شدند 🔹سرهنگ اسماعیل چراغی که دیشب در حمله تروریستی اصفهان مجروح شد
قلبمون به درد اومده
مگه نمیگن وقتی مضطر بشیم آقا میاد؟
آقاجان بخدا مضطریم و پناه و مأمنی جز شما نداریم.
اللهم عجل لولیک الفرج 😭🤲
enc_16324228484665835688216.mp3
4.53M
نماهنگ🎼
" ای برادر شهیدم راهتو ادامه میدم
🎙حاج سعید حدادیان و
کربلایی محمد حسین حدادیان
تقدیم به همه شهدا و همچنین شهدای ایذه و اصفهان💔