شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
ناشناس: قلم خوبی دارید. میدینش به من؟
😄قابل شما رو نداره
اما خب قلم که مسواک نیست آدم به بقیه بده قلم یه وسیله شخصیه🙃
یه عده چند روزیه رفتن بست نشینی نمیگم اشتباهه نمیگم درسته یا هرچی
هرکسی به حسب وظیفه داره تلاش میکنه
ما هم از امروز میریم برای تبیین چهره به چهره رو در رو
اگر کلیپ کوتاه و اثر گذاری دارید بفرستید استفاده کنیم ممنون🌸
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
اما خب قلم که مسواک نیست آدم به بقیه بده قلم یه وسیله شخصیه🙃
ناشناس:
سلاااام ببخشیدا ولی مسواک هم وسیله شخصیه 😁😉
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
ناشناس: سلاااام ببخشیدا ولی مسواک هم وسیله شخصیه 😁😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
یه عده چند روزیه رفتن بست نشینی نمیگم اشتباهه نمیگم درسته یا هرچی هرکسی به حسب وظیفه داره تلاش میکنه
یه روز فرصت شد مینویسم امروز چه اتفاقاتی افتاد.
خدایا امام زمانمون رو برسون😔
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_ده دنبالش رفتم: «میگم این دخترا چرا چپ چپ به من نگاه میکنن؟» همان طور که میرفت جواب
#رمان
#قسمت_یازده
دو سه روز از اربعین گذشته بود. همه جا حرف کشته شدن دختری توسط پلیس نقل محافل بود. توی اتوبوس، تاکسی، حتی در جمع خانواده. نگاهها تغییر کرده بود از رفتارها و پچپچها میشد فهمید. کاری از دستم بر نمیآمد من جز خدمت کاری نکرده بودم.
آخر شب بود و پدر و مادر طبق معمول نشسته بودند و حرف از سر و سامان دادن من بود.
حال و حوصله این بحث را نداشتم. دلگیر بودم و خسته. انگار همه عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که من تنها بمانم.
مادر با شور و شوق گفت: «حواست هست امیرجان؟ با تو هستما!»
نگاهش کردم ولی چیزی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «شهلا خیلی نازه، حتما ازش خوشت میاد، انقدرم مودب و خانومه هرچی بگم کم گفتم.»
رفتم توی فکر: «مگه فقط عکسشو ندیده بودید چطور میگید مودبه و خانوم؟»
خندید: «تو منو دست کم گرفتیا، فکر کردی دست رو دست گذاشتم پسرم ازب بمونه؟»
ظرف میوه را جلو کشید: «رفتم خونهشون، چه پذیرایی و احترامی، هرچی بگم کم گفتم.»
پدر که تا آن لحظه ساکت بود پرسید: «هنوز آستانه میشینن؟»
مادر سر تکان داد: «آره ولی خونهشونو عوض کردن، بزرگ و چهارخوابه، چه حیاطی، چه خونهای، ماشاالله... ماشاالله.»
پرتقال ترش دهانم را جمع کرد. قبل از اینکه چیزی بگویم پدر خندید: «مگه میخواد با خونهشون ازدواج کنه اینطوری تعریف میکنی؟»
: «حالا تا اونجا رفتی جواب بله رو هم میگرفتی دیگه.» این را که گفتم اخمهایش رفت توی هم: «من رفتم اول از نزدیک ببینمشون، خواستگاری که نرفتم.»
جلو رفتم گوشه روسریاش را بالا بردم و بوسیدم: «شوخی کردم مامان جان اخم کنی شام نمیخورما.»
خندید. از همان خندهها که عاشقش بودم.
نشر ممنوع ⛔️
در حال تکمیل و ویرایش ❌
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_یازده دو سه روز از اربعین گذشته بود. همه جا حرف کشته شدن دختری توسط پلیس نقل محافل بود.
#رمان
#قسمت_دوازده
به اصرار پدر قرار شد اول یکبار بدون حرفی از خواستگاری به دیدنشان برویم. هم من شهلا را ببینم هم مزه دهانشان را بفهمیم.
مشغول صحبت بودیم که سرهنگ قنبری زنگ زد. رفتم توی اتاق تا راحتتر صحبت کنم. باید زود خودم را به کانکس میرساندم. خیلی وقت بود از این مأموریتهای ناگهانی نداشتیم. با عجله لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. مادر من را که آماده دید جلو دوید: «کجا این موقع شب؟ تو که تازه برگشتی!»
کلاهم را روی سر گذاشتم: «جناب سرهنگ بود باید برم کانکس.» نشستم برای بستن بند پوتین. بعد هم پلهها را دوتا یکی طی کردم.
نگران بودم. تاکسی دربست گرفتم تا معالی آباد.
راننده از توی آینه نگاهم کرد: «خبر دارید چخبره شده؟»
سوالش را با سوال جواب دادم: «چخبر شده؟»
جواب داد: «از من نشنیده بگیر اما مردم خسته شدن از این وضع، میخوان بریزن تو خیابون بلکه یه فرجی بشه.»
کمی به جلو خم شدم: «بریزن تو خیابون چه فرجی میشه؟»
اخم کرد: «اینا رو نباید به شماها بگم، شماها از خودشونید.»
خندیدم: «از خود کیا؟»
ابروهایش بیش از پیش درهم شد: «مسخره کن جناب، مسخره کن.»
لبهایم را جمع کردم: «مسخره نکردم داداش، ما از خود شماییم.»
دیگر چیزی نگفت. یکی دو خیابان مانده بود برسیم زد کنار: «جلوتر نمیرم داداش برو بسلامت.»
چارهای نبود. پیاده شدم و قدم تند کردم به سمت کانکس.
نشر ممنوع ⛔️
در حال تکمیل و ویرایش ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یخ_در_بهشت
💌صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا 💌
Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
3.4M
#فاطمیه
گلچادرگلدارت
تبدستایتبدارتآتیشمزده..😭💔
#حضرت_زهرا