eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیمی مولاتناام‌البنین - yasfatemii .mp3
8.88M
نماهنگ؛ مولاتنا ام البنین... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌⛩ •┈┈••••✾•🌿🕊🌿•✾•••┈┈•
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
خب قیمه‌ها رو ریختم تو ماستا و رفت إن شاءالله از شنبه ادامه رمان رو داریم☺️ اگه باز شلم شوربا نشه
بازم بدقول شدم 😔😢 یه سفارش فوری قبول کردم باید تا بیستم تحویل بدم. ببخشید خیلی منتظر می‌مونید🤦‍♀
مقتدر مظلوم.mp3
11.83M
|💔🥀🏴| ↯♥ عاشقتم‌ هرچندڪه‌بشم‌محڪوم عاشقتم اےمقتدرمظلوم ڪربلایـےحسین‌طاھرے ↯♥ ❤️ ﻤﺣب‍ ‍اטּ اݪ‍ﺣسیݩ «؏» { @LoversofAbbaAbdullah }
ناشناس: سلام خداقوت باران جان
🌱امروز خدا رو با این نام صدا کنیم ای گره‌گشای اندوه‌ها ...
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_پانزدهم هنوز کم و بیش صدای شعار به گوش می‌رسید. آتش سطل زباله وسط خیابان داشت خاموش می‌
روی جدول نشسته بود. خون از گوشه‌ ابرویش روی صورتش می‌ریخت. به طرفش دویدم. پزشک اورژانس خون‌ها را پاک می‌کرد. کنارش نشستم. رنگ صورتش پریده و به زردی می‌زد: «چیطو شدی کاکوو؟» خندید: «ها ادا منو دربیار! می‌بینی که جانباز شدم.» بغضم را قورت دادم، دلم نمی‌خواست سجاد را در این وضعیت ببینم. پزشک که خون‌ها را پاک و پانسمان موقت کرده بود، بلند شد: «پاشید سوار آمبولانس بشید باید بریم درمانگاه.» دستش را گرفتم و کمک کردم بلند شود. پرسیدم: «چی شدی آخه تو؟» ضعف داشت به سختی جواب داد: «هیچی رفتم هد زدم...» گفتم: «تو این وضع هم باز شوخی کن.» _: «خب تقصیر توعه دیگه مگه ندیدی چخبر بود کاکوو؟ سنگ پرت کردن، سنگه کور بود منو ندید اومد خورد وسط پیشونی من.» سوار آمبولانس که شد خواستم کنارش بنشینم، اخم‌هایش را در هم کرد: «ها؟ تو کجا؟ مگه نمی‌بینی وضعو رو؟ برو کمک بِچه‌ها.» به ناچار در را بستم و راهی‌اش کردم. کارگران شهرداری آمده بودند و مشغول جمع کردن خرابکاری اغتشاشگران بودند. سطل آتش گرفته و ماشین سوخته و شیشه‌های چند مغازه که روی زمین ریخته بود. نیم ساعتی از رفتن سجاد می‌گذشت نگرانش بودم. گوشی ساده‌ام را از توی جیبم درآوردم. خواستم شماره سجاد را بگیرم که دیدم ۳۲تماس بی‌پاسخ از مادر دارم. حسابی نگران شده بود. شماره‌اش را گرفتم. بوق اول زده و نزده جواب داد، صدایش می‌لرزید و گرفته بود: «سلام دور سرت بگردم، هیچ معلومه کجایی؟ من که مردم و زنده شدم.» با شرمندگی جواب دادم: «سلام، ببخشید مامان جان، خودتون که می‌دونید آماده باش بودیم نشد خبر بدم، خوبم نگران نباشید.» صدای پدر را شنیدم: «امیره؟ خوبه حالش؟ کجاست؟ بگو کی میاد؟» ساعت یک شب بود و هیچ‌کدام نخوابیده بودند. خیالشان را از امن بودن اوضاع راحت کردم. به سجاد زنگ زدم، خاموش بود. نشر ممنوع ⛔️ در حال تکمیل و ویرایش ❌
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥قسمت جدید مجموعه داستانک های "فقط سه سال" 🎬قسمت چهارم" سنگ چخماق" 💡واکنش امیرکبیر به واردات سنگ چخماق از کشورهای خارجی   🌐 مرکز تولید و نشر دیجیتال انقلاب اسلامی استان قزوین