هدایت شده از خیمه بانوان هنرمند هیأتی
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿 یک جای امن
درد امانم را بریده بود. آلاء مدام دنبالم گریه میکرد. از احمد بیخبر بودم و نگرانی به وجودم چنگ میزد. هر چه گفتم نرو گوش نداد. نگران پدر و مادرش بود. از زمان شروع طوفان الاقصی، صدای انفجار قطع نمیشد. به در و دیوار پر ترک خانه نگاه میکردم و سوره زلزال را زیر لب زمزمه میکردم. تنها پناهمان در این روزهای امتحان خدا بود. کنار آلاء نشستم. سرش را روی پایم گذاشت. هق هق گریهاش تمامی نداشت. حق هم داشت بترسد، خودم هم ترسیده بودم. از مرگ نه، که مرگ برایم شیرینتر از زندگی زیر بار ظلم و تجاوز بود. ترسیده بودم باشم و نبودن احمد و آلاء و طفل توی راهم را ببینم. پدر و مادر و خواهر و برادرم را که از زیر آوار انفجار بیرون کشیدند تمام امید و آرزوهایم همین خانواده کوچکم بود. برای اینکه کمی آلاء آرام بگیرد شروع کردم به قصه گفتن. از دنیای زیبای کودکانی گفتم که سایه جنگ بر سرشان آوار نشده، با خیال آسوده بازی میکنند، به مدرسه میروند و در آغوش پدرهاشان به گشت و گذار میپردازند. چه شیرین بود این دنیا برای آلائ شیرین زبانم. آه الایی که تا دهان باز میکرد دلمان را میبرد و زندگی را برایمان شیرین میکرد و حالا بخاطر انفجارهای پی در پی یک هفته بود که ما را در حسرت شنیدن صدای زیبایش گذاشته بود. موج انفجار بوده یا ترس هر چه بود آلائ من دیگر حرفی نمیزد و فقط بیتاب بود و گریه میکرد. بیحرکت بودن طفل توی راهم، نگرانیام را بیشتر میکرد. باید به بیمارستان میرفتم اما احمد هنوز نیامده بود. اگر میرفتم و برمیگشت و ما را نمیدید حتما نگران میشد. آلاء بالاخره خوابش برده بود. یاد حرفهای پدرم افتادم. همیشه میگفت: «این روزها بالاخره تمام میشود و ما یا فرزندان ما طعم شیرین پیروزی حق علیه باطل را خواهند چشید.»
میدانستم این کابوس شوم روزی تمام خواهد شد و زندگی روی خوشش را به ما نشان خواهد داد. دیگر از تکان خوردن طفلی که کمتر از یک ماه به، تولدش نمانده بود ناامید شده بودم. چقدر برایش آرزو داشتم. میخواستم نامش را محمد بگذارم و او را مبارزی خستگی ناپذیر و مردی قوی و استوار بار بیاورم. دیگر اختیار اشکهایم را نداشتم. صدای انفجار نزدیک و نزدیکتر میشد. آلاء دوباره بیدار شده و گریه را از سر گرفته بود. تلاش برای آرام کردنش بیفایده بود. نفسم حبس شده بود. هرچه سوره از حفظ بودم با صدای بلند میخواندم تا هم خودم هم آلاء آرام شویم. دیگر توان ماندن در خانه را نداشتم. دست الاء را گرفتم و از خانه بیرون زدم. تمام شهر پر بود از خانههای ویران شده و صدای شیون زن و مرد و پیر و جوان در صدای انفجار گم میشد.
به دنبال احمد چشم میگرداندم. درد به جانم چنگ انداخته بود و هر لحظه بیشتر میشد.
سرگشته و حیران ویرانهها را پشت سر میگذاشتم طوری همه جا خراب شده بود که نمیتوانستم منزل مادرشوهرم را پیدا کنم. احمد حتما آنجا بود. در بین چهرهها به دنبال چهرهای آشنا میگشتم. درد بیشتر و بیشتر میشد.
آلاء دستم را میکشید و میخواست بغلش کنم. دیگر توان حرکت نداشتم. چشمم به یک خانه نیمه ویران افتاد. به سختی خودم را به خانه رساندم. به دیوار نیمه ویران خانه تکیه زدم و با صدای بلند فریاد زدم: «خدا...» دیگر چیزی نفهمیدم.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که چشم باز کردم. باورم نمیشد احمد رو به رویم نشسته بود و نوزادی در بغل داشت. لبخند زد و جلو آمد. نوزاد را نشانم داد و گفت: «بفرما فاطمه جان، این هم محمد شما.» نا باوریام را که دید نوزاد را به آغوشم سپرد: «نمیخوای پسرت رو بغل کنی؟»
اشک شوق نمیگذاشت چهرهی محمدم را خوب ببینم. از احمد پرسیدم: «اینجا کجاست احمدجان؟» جواب داد: «اینجا یک جای امن برای تو و آلاء و محمده نگران هیچی نباش اینجا بیمارستان المعمدانیه.»
💠 مهدیه حاجیزاده
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
خیمه بانوان هنرمند هیأتی
@Kheymeh_Art
🌐 وبگاه | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
هدایت شده از خیمه بانوان هنرمند هیأتی
🚩 اثر مهدیه حاجی زاده
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
🔹استفاده از اثر بدون دخل و تصرف، برای عموم مجاز میباشد.
🔻 مشاهده سایر آثار و
بارگیری فایل باکیفیت در کانال:
خیمه بانوان هنرمند هیأتی
@Kheymeh_Art
🌐 وبگاه | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
امیر طلاجوران - نماهنگ پناه خسته ها.mp3
2.56M
وقتیپیشتم،آرومهحالم..🌱
امیر طلاجوران
شب جمعه به وقت مداحی...
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄