از وقتی پدرش را جلوی چشمانش در تظاهرات به رگبار بسته بودند، زبانش بند آمده بود. دلش فریاد می خواست. دلش می خواست تمام رنجی که از دوری پدر و از شکنجه های مادر تحمل کرده بود فریاد می کرد و دنیا را به لرزه می انداخت.
صدای الله اکبر از بام ها شنیده می شد. با مشت گره کرده خودش را به بام رساند. به آسمان نگاه کرد. صدای پدرش را در بین الله اکبر ها می شنید. تمام توانش را یک جا جمع کرد:«ا ا ا ا الله ا ا ا ا اکبر»
#داستانک