#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
دارم همه دم روی تمنّـا به حسین
محتاجترم از همه ؛ امّا به حسین
نزدیکترین جواب را میشنـــوم
از دور سـلام میکنمتا به حسین
#من_الغریب_الے_الحبیب❤️
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا✋
#صبحتون_حسینی ⛅️
#سلام_امام_زمانم 😍✋
یا صاحب الزمان عجل الله 💚
تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني
که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني
تو بيا که چشم مردم به ره عنايت توست
که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
💔 #جمعه_های_دلتنگی
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حسین_جان🌷
یڪ ڪرب وبلا بده بہ این وامانده
خیلے بہ دلم حسرتش آقا مانده
نگذار بگویند همہ با طعنہ:
امسال هم آیا تو شدے جامانده؟
#اےکاشپادشاه_نظر_برگداکند💔
#16_روز تا #اربعین🏴
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ ای بی مروت بارون - رسولی.mp3
4.23M
ببار ای آسمون که بیقرارم
منم مثل تو خیلی گریه دارم
#شب_جمعه است و دورم از ضریحش
ببار ای آسمون من هم ببارم
ببار آسمون جای رقیه
به یاد داغ بابای رقیه
#استودیویی🔊
#جدید 🔄
#شهادت_حضرت_رقیه💔
#16_روز تا #اربعین🏴
#مهدی_رسولی🎙
#دست_تقدیر ۸۴
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت:ق.. قربان شما این خانم رو می شناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: بفرمایید بیرون! می خواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می بارید که مجبور به ترک اتاق شدند
در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور می شنود.
محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه می کردمتوجه نگاه هیز ابو معروف شد و ابو معروف سری تکان داد و گفت: نمی دانم چرا اینجایی و نمی خواهم که بدانم اینجا چه می کنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی می فهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم می خواهد تو در کنار عاشق دلشکسته ات باشی، بخدا هیچ کس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچ کس نمی تواند مانند من تو را خوشبخت کند.
ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم می کشی اما من تو را می بخشم و حاضرم از خطایت چشم پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد می کنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی.
محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: خجالت بکش از خودت! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را می کشم اما نمی گذارم دست کثیف تو به من بخورد.
ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرام تر زمزمه کرد: من قول می دهم که تو را خوشبخت کنم و قول می دهم که تو از آن من بشوی، اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد.
فرمانده عزت! زود بیا داخل..
محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری می خواند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
#دست_تقدیر ۸۵
#قسمت_هشتاد_پنجم 🎬:
ابو معروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: فرمانده عزت الباردی! در همین حین در باز شد و فرمانده عزت خودش را هراسان به داخل اتاق انداخت او هم می خواست سر از کار محیا در آورد و ببیند فراری دادن اسیرها زیر سر اوست یا نه؟ و هم اینکه می خواست بداند چه رابطه ای بین محیا و ابومعروف هست کهکاملا مشهود بود این دو نفر از قبل یکدیگر را می شناختند. بنابراین داخل شد و پایی به هم چسباند و گفت: بله قربان! امر بفرمایید.
ابومعروف نگاه خشمگینی به فرمانده عزت الباردی کرد و گفت: ببینم با چه جرأتی این خانم محترم را اینجا اسیر نگه داشته اید؟ و با اشاره به شکم برجسته محیا ادامه داد: آن هم با این وضعیت!
فرمانده عزت به تته پته افتاد و می خواست بگوید که او را بین ایرانیان اسیر کرده و دو رگه است که، ابومعروف به او مهلت نداد و همانطور که با تهدید او را نگاه می کرد، گفت: مگر نمی دانی او از نزدیکان من است؟! او به شما نگفته که اهل تکریت است؟ به شما نگفته که نزدیکی زیادی با ابومعروف دارد؟! به چه جراتی او را نگه داشته اید؟! شما چطور کسی را که هموطنتان است اسیر می گیرید و از آن بدتر با وجود وضعیت جسمانی اینچنینی او را وادار می کنید در محیطی مردانه بماند و مانند یک خدمتکار برای تو و سربازانت کار کند؟! شما به خاطر این کارتان حتما توبیخ خواهید شد و بعد چند قدم به فرمانده نزدیک شد و با اشاره دستش به درجه های روی شانه او گفت: من ترتیبی می دهم که این درجه ها را از شما بگیرند و همانطور که این خانم را اینجا اسیر کرده اید شما را در مخوف ترین زندان عراق زندانی کنند.
فرمانده عزت که انگار شوکی بزرگ به او وارد شده بود گفت: به خدا من نمی دونستم از نزدیکان شماست و بعدم نمی دونم این خانم چه به شما گفته اما من سعی کردم به خاطر اینکه هموطن بود با احترام با او برخورد کنم، من حتی او را زندانی هم نکردم و همیشه خانه ای جدا تحت اختیارش می گذاشتم.
ابو معروف چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: تو خیلی غلط کردی که این خانم را اینجا نگه داشتی، مگر جای زن در میدان جنگ است؟! و بعد صدایش را بلند تر کرد وادامه داد: یکی از سربازان به این خانم کمک کند تا وسایلش را بسته بندی کند، من او را با خود میبرم.
محیا با دیدن برخورد محکم و تند ابو معروف به خاطر او با یک فرمانده بعثی، تعجب از نگاهش می بارید و کمی گیج شده بود، دستش را روی قلبش گذاشت و کمی خوشحال بود، چرا که می دانست بی شک عباس و آقای سعادت و دوستانشان بیرون این ساختمان، منتظر هستند تا محیا را نجات دهند.
محیا با اشاره ابومعروف بیرون رفت تا وسایلش را جمع کند، او خنده اش گرفته بود، چرا که هیچ وسیله ای برای جمع کردن نداشت.
در که بسته شد، ابو معروف سرتاپای فرمانده عزت را که از ترس مانند موشی در خود فرو رفته بود نگاه کرد و بعد سرش را به گوش فرمانده نزدیک کرد وگفت: می خواهی نجاتت دهم و همه چیز را نادیده بگیرم؟!
فرمانده عزت که باورش نمیشد این حرف را از ابومعروف که بین بعثی ها به خاطر غضبش به عزرائیل معروف بود، بشنود. آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت:ب...ب...بله قربان
ابو معروف قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: راه حلش خیلی راحت است، اگر پیشنهادم را بپذیری، ترتیبی میدهم که نه تنها درجه هایت را از تو نگیرند بلکه ترفیع درجه هم بگیری و حتی از حضور در خط مقدم جنگ هم معاف شوی..
فرمانده عزت که همچی چیزی را بخواب هم نمی دید گفت: چکار باید بکنم، یعنی پیشنهادتون چیه ژنرال؟!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇