#سلام_امام_زمانم 😍✋
نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز؛
آبےترین بهانہ دنیاے من سلام!
قلبے شڪستہ دارم و شعرے شڪستہتر،
اما نشستہ در تب غوغاے من سلام!
ما بےحضور چشم تو این جا غریبہایم
دستے،سرے تڪان بده،مولاے من؛سلام!
تقدیم چشمهاے تو این شعر ناتمام
زیباترین افق بہ تماشاے من سلام!
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
#دست_تقدیر ۶۹
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!!
محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟
فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی...
محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم.
فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد.
فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچپام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه...
محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند.
محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت.
محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید.
فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟!
محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت...
حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید..
سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#دست_تقدیر ۷۱
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۸۶۶
🔺۸. یوسفها همواره باید در یادها باشند: «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» (اولیای خدا در دعای ندبه، یوسف زمان را صدا میزنند و گریه میکنند).
🔺۹. اگر میخواهید ببینید چقدر کسی را دوست دارید، ببینید چقدر به یاد او هستید: «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ».
🔺۱۰. آنکه یوسف را میشناسد، سوزی دارد که افراد عادّی آن را درک نمی کنند:
«تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکُونَ حَرَضاً».
🔺۱۱. مسایل روحی و روانی بر جسم اثر میگذارد: «حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ»؛ (فراق میتواند انسان را بشکند و یا بکشد، تا چه رسد به داغ و مصیبت).
🔺۱۲. آنچه ناپسند است، یا سکوتی است که بر قلب و اعصاب فشار میآورد و سلامت انسان را به خطر میاندازد و یا ناله و فریاد در برابر مردم است که موقعیّت انسان را پایین میآورد، امّا شکایت بردن نزد خداوند مانعی ندارد. «إِنَّما أَشْکُوا... إِلَی اللَّه».
🔺۱۳. «تحسّس» جستجوی چیزی از راه حس است. «تجسّس» به جستجو درباره ی بدیها و «تحسس» به جستجو درباره ی خوبیها گفته میشود.
به تعبیر راغب، «رَوْح» و «روح» به معنای جان است، ولی «رَوح» درموارد فَرَج و رحمت به کار میرود، گویا با گشایش گره و مشکل، جان تازه ای در انسان دمیده میشود.
🔺۱۴. شناخت به حرکت نیاز دارد: «اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا».
🔺۱۵. رسیدن به لطف الهی با تنبلی سازگار نیست: «اذْهَبُوا، وَ لا تَیْأَسُوا».
🔺۱۶. اولیای خدا، هم خود مأیوس نمی شوند و هم دیگران را از یأس باز میدارند: «لا تَیْأَسُوا».
🔺۱۷. یأس، نشانه کفر است: «لا یَیْأَسُ... إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ»؛ زیرا مأیوس شده، در درون خود میگوید: قدرت خدا تمام شده است.
🔺۱۸. امام صادق علیه السلام فرمود:
صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ یَتَرَدَّدُ بَیْنَهُمْ وَ یَمْشِی فِی أَسْوَاقِهِمْ وَ یَطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لَا یَعْرِفُونَهُ حَتَّی یَأْذَنَ اللَّهُ لَهُ أَنْ یُعَرِّفَهُمْ نَفْسَهُ کَمَا أَذِنَ لِیُوسُفَ حِینَ قَالَ لَهُ إِخْوَتُهُ- إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُف؛صاحب این امر، میان آنان آمد و شد نماید، در بازارهایشان گام بردارد و قدم بر فرشهای ایشان گذارد و آنان او را نشناسند، تا اینکه خداوند به او اجازه فرماید که خودش را معرّفی کند همان گونه که خداوند به یوسف اجازه فرمود، در آن هنگام که برادرانش به او گفتند: آیا حتما تو خود، یوسف هستی؟ پاسخ داد: آری من یوسفم.
#مهدی_شناسی
#قسمت_866
#شرح_دعای_ندبه
#امام_زمان عج
#استاد_قرائتی
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
آقـا بِخـر این دربدرِ ڪرب وبلا را
تا باز ببیـند سحـر ڪرب وبلا را
ارباب بیا و اربعین قسمٺما ڪن
با پاےِ پیاده حَـرمِ ڪرب و بلا را
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
#21_روز تا #اربعین🥀
🖤🖤
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «اسیران شهوت»
👤 استاد #شجاعی
🔸 تو اسیر کدوم دست از شهوات شدی؟
▫️ بخدا قسم فرج حاصل نمیشود مگر اینکه شما در #آخرالزمان غربال شوید...
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
فکری بکن بر حال این زائر که جامانده
بر این مریضی که معطل بر دوا مانده
شرمش شود حتی دم بابالجواد آید
اذن دخولش خوانده و در کوچهها مانده
خرده مگیر بر بیوفایی و گناهانش
از تو جدایش کرده این دنیای وا مانده
وقتی گره بر کار او افتد فقط گوید
چاره دگر غیر از نوای یا رضا مانده؟
او دست خالی بر نمیگردد از این درها
تا نام زهرا مادرت بین دعا مانده
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#زيارت_مختصر_امام_رضا ع👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/132
💌💌💌💌💌💌💌
#دعای_فرج
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
متن دعا و طریقه خواندن نماز #امام_زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/102
انگشت به لب ماندهام از قاعده عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم
#صاحبنا
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج