eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت تبادل ، پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مسئله شرعی با زبان داستان 🔹نیم ساعت بعد همین‌جا! صحن مسجد گوهرشاد کنار حوض. قرار شد هر کسی زیارت کنه و برگرده اینجا. نماز زیارت رو بخوانیم و با هم برینم ناهار. توی نماز زیارت حواسم پرت شد. شک کردم رکعت اولم یا دوم. هر چی فکر کردم به‌جایی نرسیدم. مهم نبود. توی رکعت‌های نماز مستحبی به شکت توجهی نمیشه.* *. برای مثال اگر شک دارد که یک‌رکعت خوانده یا دو رکعت می‌تواند با خود بگوید یک‌رکعت خوانده‌ام و نماز را ادامه دهد یا اینکه بگوید دو رکعت خوانده‌ام و نماز تمام کند. 📗رسول نقی‌ئی، انتخابی از کتاب دو رکعت قصه ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله و روز دختر مبارک باد 🥰💐 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر 🔴🎥اهدای پرچم گنبد نورانی حرم مطهر حضرت امام حسین علیه السلام به تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم. به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم. به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست. به زیر زمین و انباری هم سر زدم. انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد. خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم. کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم. احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است. لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید. من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم. احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت. من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم. احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است. حرصم گرفت. به او گفتم: کاش امروز رو روزه نمی گرفتین. احمد به رویم لبخند زد و گفت: نمی شد عزیزم، روزه واجب بود. _خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید. همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: روزه قرضی نبود. روزه نذره. چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم. من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون لپم را کشید و گفت: نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم. از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم. احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید. مادر بود برای مان نهار آورده بود. رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد. به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم. مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم. مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت: بیا دخترم نهارتون احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت: شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ. با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم. مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید: خوبی دخترم؟ لبخند خجولی زدم و گفتم: خوبم شکر خدا _از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد. همه چی خوبه؟ دیشب اذیت نشدی؟ دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم: دیشب اتفاقی نیفتاد. مادر با تعجب آهسته پرسید: چی؟ ...چرا؟ در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم: احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ... مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت: خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم. احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد. من و مادر تعجب کردیم. تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند. احمد سینی چای را گذاشت و گفت: بفرمایید من برم میوه بیارم. در جایم نیم خیز شدم و گفتم: شما بشینید خودم میارم. احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت: نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت: احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم. _مگه نهار پیش مون نمی مونید؟ _نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم. بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم. احمد سر تکان داد و گفت: باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره. برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟ مادر تشکر کرد و گفت: نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست. احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• برای بدرقه مادر تا دم در قدیمی حیاط رفتم. وقتی برگشتم احمد روی پله جلوی در آشپزخانه نشسته بود. از جا برخاست و گفت: بیا تا غذا گرمه نهارت رو بخور با فاصله کمی روبرویش ایستادم و گفتم: من تنهایی غذا بخورم شما نگام کنی؟ _نه من نگاهت نمی کنم میرم تو اتاق میشینم تا راحت باشی احمد به سمت اتاق رفت و من هم بر سر قابلمه های کوچک غذا رفتم. چند قاشق غذا خوردم و باقی را برای شام و افطار احمد کنار گذاشتم. بعد از ظهر مادر و خواهرانم زودتر آمدند تا کارهای پذیرایی مجلس را انجام بدهند. حمیده کمکم کرد لباس بپوشم و کمی صورتم را آراست و موهایم را مرتب کرد. بزرگان فامیل و تعدادی از دوستان و آشنایان آمدند و بعد از صرف عصرانه و دادن هدایا کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند. خانباجی و مادر و خواهرانم هم نزدیک اذان بعد از تمیز و مرتب کردن خانه رفتند. لباسم را عوض نکردم، آرایشم را هم پاک نکردم. به مطبخ رفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود و برای احمد چای تازه دم کردم. می دانستم بعد از نماز به خانه می آید. با صدای اذان قامت بستم و نماز خواندم. برای احمد در مهمانخانه سفره پهن کردم و در حیاط به انتظارش نشستم. با صدای چرخش کلید از جا برخاستم و به استقبال احمد رفتم. لبخند زیبایش زیر نور کم فانوس های حیاط برایم آرامش بخش، دلگرم کننده و لذت بخش بود. به او سلام کردم و خوشامد گفتم. احمد هم جوابم را با محبت تمام داد. گفتم: برات تو مهمانخانه سفره چیدم _دست شما درد نکنه خانم قشنگم. دستش را دور شانه ام انداخت و همراه هم به مهمانخانه رفتیم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ حال عجیبی داشتم. از خودم بدم می آمد. دوش حمام را که باز کردم صدای هق هق گریه ام در حمام پیچید. ریحانه قبلا گفته بود شاید بعد از این اتفاق از خودم بدم بیاید از خودم بدم نمی آمد از خودم منزجر شده بودم. ریحانه می گفت کم کم با این قضیه کنار می آیم. مادر می گفت باید برای شیرینی و گرم بودن زندگی ام در این قضیه مطیع محض باشم و برای مردَم رو ترش نکنم و رفتار زننده ای از خود بروز ندهم. بخشی از زندگی زناشویی این بود و باید آن را می پذیرفتم هر چند که به نظرم بسیار سخت بود. زیر دوش نشستم و زانوهایم را بغل کردم. هر چند این کار را دوست نداشتم اما این نیازی بود که خدا در وجود انسان گذاشته بود. خدا که نیاز به بدی و زشتی در انسان قرار نمی داد؟ این نیاز و این غریزه دارای حکمتی بود و این که با محبت و علاقه بین زن و شوهر انجام شود باعث انس و قوام زندگی می شد. مگر نه این که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؟ پس باید با این حس و حال بدی که الان داشتم مبارزه می کردم. نباید می گذاشتم این حس نفرت و انزجار باعث شود سرد برخورد کنم و احمد از من برنجد. احمد همیشه خوب و مهربان بود. خیلی ملاحظه ام را می کرد. باید به خاطر دل او با احساسات منفی و بد خود می جنگیدم. باید مایه آرامش و حال خوب او می شدم. من همسر او بودم و وظیفه داشتم برای رضایت او و حال خوبش تلاش کنم. از جا برخاستم و صورتم را لیف کشیدم و بعد از غسل از حمام بیرون آمدم. با حوله خودم را خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم که صدای احمد را از پشت در شنیدم: رقیه جان؟ خوبی؟ آهسته گفتم: آره خوبم. _نگرانت شدم. خیلی حموم کردنت طول کشید. چارقدم را روی سرم انداختم و در حمام را باز کردم. احمد با لیوانی شربت پشت در ایستاده بود. با دیدنم لب هایش به لبخند کش آمد و لیوان را به سمتم گرفت. او از دیدنم ذوق کرد و من خجالت کشیدم. سر به زیر لیوان را گرفتم، تشکر کردم و روی سنگ تخته گاهی حمام نشستم. احمد کنارم نشست و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. از شدت خجالت و شاید انزجار ناخودآگاه تمام بدنم لرزید. احمد پرسید: خوبی گلم؟ •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• سکوت کردم و جوابی ندادم. آهسته در گوشم پرسید: از من ناراحتی؟ اذیتت کردم؟ یاد نصیحت های مادر افتادم. به رویش لبخند کوتاهی زدم و دوباره به لیوان شربتم چشم دوختم و گفتم: نه. چرا ناراحت باشم؟ احمد گفت: چرا ناراحتی. حالت گرفته است. اون دختر سر زنده یک ساعت قبل نیستی. گفت دختر. پوزخندی بر لبم نقش بست. سر به زیر گفتم: دیگه خانم شدم احمد روی سرم را بوسید و مرا در آغوش کشید و گفت: تو واسه من همیشه همون دختر کوچولوی دردونه حاجی معصومی هستی. حالا راستش رو بگو از من ناراحتی؟ سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: نه عزیزم از شما ناراحت نیستم. تو خیلی خوب و مهربونی. وقتی کنارمی دیگه غم و غصه و ناراحتی جایی نداره با تو فقط حال آدم می تونه خوب باشه. _پس چرا دمغی عروسکم؟ نگاه به صورتش دوختم و گفتم: یکم خسته و خواب آلودم احمد در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: شربتت رو بخور برو بخواب. با لبخند از کنارش برخاستم و به اتاق رفتم. لیوان خالی شربت را روی کنسول گذاشتم و روی تشک دراز کشیدم و چشم بستم. تازه چشم هایم گرم شده بود که احمد به اتاق آمد. چراغ گردسوز را خاموش کرد و کنارم دراز کشید و دستش را زیر گردنم قرار داد. سرم را روی بازویش گذاشتم. احمد چارقدم را از روی سرم برداشت و موهای مرطوبم را نوازش وارمرتب کرد و بوسید. _رقیه جان.... در تاریکی نگاه به صورتش دوختم و آهسته گفتم: جانم _می دونی خیلی دوست دارم؟ شنیدن این جمله با صدای مردانه او چقدر دلچسب بود. _می دونی همه زندگیم هستی؟ از همه چی تو عالم برام ارزشمند تری؟ نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: تو منو کامل کردی. علت حال خوبمی خواستم ازت تشکر کنم. دلم میخواد واقعا همیشه کنار من حالت خوب باشه و لبات بخنده دلم نمیخواد غمگین باشی پس هر وقت هر چیزی هر رفتار من اذیتت کرد ناراحتت کرد بهم بگو باشه؟ دستم را روی صورتش گذاشتم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و با احساس خوبی که داشتم چشم بستم و خوابیدم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 👆یک پارت اضافه عیدی امشبمون به علاقه مندان رمان عشقینه😍
🌹🌱 سهم ما انسان ها از همدیگر... آرامشی است که... به هم هدیه میدهیم! لحظه هایتان آرام ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فرشته خانم.mp3
7.4M
🎙سرود دختر آرمانی کاری از گروه سرود نجم الثاقب تقدیم به دخترهای نازنین ایران 😍 اسم زمینی‌مو مامان بابام گذاشتن تو آسمون بهم میگن فرشته خانوم ❤️ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه تون زیبا💥 💞نگاهتان خندان 🎈دلتان سرمست 💞لحظاتتان مستانه تکرارهایتان فقط عاشقانه❔ 💕هر چند همه یکباره محال است 💚اما آرزویی صادقانه است 💞برای تک تک شما مهربانان 💐 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت نور دل امام موسی کاظم علیه السلام دختر بی همتا و مظهر خوبی ها خواهر امام رضا علیه السلام حضرت معصومه س بر تمام دوستدارانش مبارک ❤️ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
⚠️ والدين بارها و بارها ادب را با بى ادبى و بى احترامى به كودک ياد می دهند. ❌ وقتى كودک فراموش می كند كه بگويد "متشكرم" والدين آن را در حضور ديگران به او گوشزد ميكنند، اين كار خودش بى احترامى است. ❌ والدين شتابان به فرزندشان يادآورى می كنند كه بگويد "خداحافظ" حتى قبل از آنكه خودشان خداحافظى كرده باشند. ❌ وقتى كودكان گفتگوى بزرگترها را قطع ميكنند، بزرگترها معمولا با خشم و عصبانيت واكنش نشان می دهند "بى ادب نباش، حرف كسى را قطع كردن بى ادبى است." با اين حال قطع كردن صحبت قطع كننده هم بى ادبى است. 📣 والدين نبايد در روش ادب كردن كودک خودشان هم بى ادب باشند. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
بیمارستان محمد رسول الله مبارکه به صورت شرکتی نیرو استخدام می کند جهت اطلاع از ردیف های شغلی به تارنمای www.yektamahbob.ir مراجعه نمایید. زمان ثبت نام و دریافت کد رهگیری تا ساعت ۲۴ روز دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۴ می باشد. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه فکر میکنید آدم بد شانسی هستید، این کلیپ رو ببینید!!!🤦🏻‍♀ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
⭕️دومین جلسه آموزش و رفع اشکال دروس دوره ابتدایی به صورت رایگان ✳️مدرس سرکار خانم صادقی نژاد معلم مدارس سما ✳️زمان شنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۶ ✳️مکان مجموعه فرهنگی مذهبی فاطمیه شهر کرکوند ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلاهبرداری با عنوان وام بازنشستگی مجرمان سایبری با ارسال پیامک جعلی با عنوان وام بازنشستگی از مستمری بگیران کلاهبرداری می‌کنند. مستمری بگیران گرامی برای اینکه در دام کلاهبرداران گرفتار نشوند دقت داشته باشند که به هیچ عنوان به تبلیغات نامعتبر در فضای مجازی و همچنین پیامک‌های ناشناس اعتماد نکنند حتی اگر کلاهبرداران مشخصات هویتی و اطلاعات شخصی آنها را در اختیار داشته باشند. بازنشستگان گرامی لازم است به این نکته توجه کنند که سازمان‌های دولتی و معتبر هیچ‌گاه با شماره شخصی پیامک ارسال نمی‌کنند. 📞 096380 شماره تماس اضطراری پلیس فتا بصورت ۲۴ ساعته! ✅ با اشتراک گذاری محتوای پیشگیرانه در آگاه سازی عمومی مشارکت کنید.
🔺️مطالبه گری جمعی از مردم شهر کرکوند با سلام و احترام خدمت مسئولین محترم شهر یکی از موضوعاتی که امروز خواستم از طریق فضای مجازی خدمت ایشان متذکر گردم این هست که سالن اجتماعات آرامستان با تمام امتیازات و زیبایی‌های خاص خود که مشخص است بسیار برای این کار زحمت کشیده شده است یکی دو تا ایراد بزرگ دارد که انشاالله رفع گردد ، فاصله نزدیک بین صندلی ها و همچنین بالا بودن صدا و عدم تناسب سیستم صوتی با مساحت محیط می باشد. این صحبت افرادی بود که از شهرهای مختلف دیروز در مراسم شرکت نموده بودند . لذا از آنجایی که این گونه مکانها محل تجمع افراد از شهرهای اطراف نیز می باشد و میتواند مهم قلمداد گردد خواهشمندم نسبت به این وضعیت موجود اقدام اصلاحی قابل قبولی صورت پذیرد . با تشکر از زحمات شما در شهرداری و شورای اسلامی شهر و همچنین جناب دکتر عطایی عزیز که پیگیری مجدانه شما عزیزان اگر نبود هنوز این مکان بلاتکلیف می بود . ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 🔺️پاسخ جناب آقای عطائی مدیریت تالار اداک 👇 همشهریان عزیز با سلام و عرض ادب و تبریک روز دختر و دهه ی کرامت احتراما همانطور که مستحضرید سالن همایش سردار سلیمانی ، با همت این حقیر و همسرم و مساعدت و همراهی شهردار محترم و اعضای محترم شورای اسلامی شهر احداث گردید تا افتخار دیگری برای رسیدن به چشم انداز پیشرفت و توسعه ی شهر کرکوند و محلات آن باشد و منفعت و رفاه عموم مردم شریف شهر و شهرستان در آن همچون عمارت آداک تامین گردد ، لذا یادآور میشوم تهیه و نصب صندلی در تعهد شهرداری بوده و بنده نیز همچون شما این نکته را قبل از نصب متذکر شدم که نصاب و کارشناس محترم شهرداری استاندارد بودن فواصل صندلی ها را مطرح کردند که به زعم ایشان و کتابی صحیح بود ولی بنده مخالف بودم چون تجربه ی حداقل ۲۰ ساله ی اجرایی در موضوع مطروحه و مرتبط را داشتم و در این رابطه با شهردار محترم صحبت کردم و ایشان نیز انتقاد یاد شده را پذیرفتند و قرارشد در اسرع وقت انشالله تصمیمی منطقی اتخاذ شود تا مشکل یاد شده مرتفع گردد و حلاوت و شیرینی این خدمت رسانی دوچندان شود. گلستان جانتان از عطر عبادت و محبت معطر باد انشالله . با تجدید احترام مهدی عطایی مدیریت عمارت آداک ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 🔺️متن پیام امام جماعت سابق امامزاده حلیمه خاتون سلام الله بسم الله الرحمن الرحیم «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» به نام آنکه هستی از او جان گرفت دوستان نازنین بی شک بی ریایی موهبتی است گرانبها و دری است نایاب که من آن را در دیدگان همه شما عزیزان دریافتم و بسیار از آن آموختم. چند صباحی است که به دلایل مختلفی (همچون شخصی و کارهای فرهنگی شهر) ترک شهر را داشتم، اما با هر بار فکر کردن به دوری از امامزاده حضرت بی بی حلیمه خاتون سلام الله علیها و شما مردم شریف شهر کرکوند مانعی برای انجام این عمل می‌دیدم. هر چند سلام سر آغاز دردناک خداحافظی است. ولی بگذارید این خداحافظی به امید در پیش بودن سلامی نو باشد. اکنون که قرعه برای خدمت در سنگری دیگر برای اینجانب فراهم گردیده است ، فرصت را مغتنم شمرده و به پاس لطف و همدلی کلیه دوستان عزیزی که از آشنایی با آنان به خود می بالم و همواره یاریگر اینجانب بوده اند سپاسگزاری می نمایم . با اذعان به این حقیقت که، آنچه محقق شده، لطف پروردگار و آنچه مانده، بضاعت ناچیز این بنده بوده است،کلیه دوستان و مردم شریف کرکوند را به خدا می سپارم و صمیمانه درخواست دارم قصور و کاستی هایم را با دیده رحمت ، بر من ببخشایند . در سایه عنایات امام عصر (عج)، برای همگی آرزوی توفیق و سربلندی از درگاه ایزد منان را دارم . تشکر از همه عزیزان که در این دوسال کمک بنده بودند تشکر از: - روحانیت محترم شهر کرکوند و محلات - شورای محترم و شهردار محبوب شهر جناب مهندس کفعمی - بسیج برادران(مخصوصا فرماندهان محترم انها ) - بسیج خواهران (مخصوصا فرمانده محترم خانم موسوی) - حوزه مقاومت بسیج شهر ( مخصوصا فرمانده محترم جناب سرهنگ بهرامی) گروه سرود یاوران ولیعصر (مخصوصا آقا حسین بهرامی ) - هئیت امنا فاطمیه و هئیت امنا مسجد جامع و حسینیه شهر کرکوند - هئیت امام حسن مجتبی سلام الله علیها - خادم امامزاده و هئیت امنا امامزاده و تولیت محترم حضرت بی بی حلیمه خاتون سلام الله علیها و همه مردم شریف کرکوند و تشکر خاص و ویژه از ساحت مقدس امامزاده حضرت بی بی حلیمه خاتون سلام الله علیها که لیاقت نوکری را به بنده عنایت فرمودند دعاگوی همه شما بزرگواران هستم التماس دعا و حلال بفرمایید یاعلی و من الله التوفیق و السعاده سیدعقیل حسینی(حاج آقا حسینی ) روحانی امامزاده بی بی حلیمه خاتون سلام الله علیها ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• ظهر دوباره مادر برای مان غذا آورد. احمد از من خواست پیش مادر بمانم و خودش برای آوردن چای و پذیرایی به مطبخ رفت. مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و پرسید: چه خبر؟ منظورش را فهمیدم. سر به زیر انداختم و گفتم: تموم شد. مادر نفسش را بیرون داد و گفت: مبارک باشه به سلامتی بعد آهسته پرسید: کج خلقی که نکردی؟ ادا و اصول که در نیاوردی؟ سر به زیر و با خجالت گفتم: نه احمد یا الله گویان وارد اتاق شد و دوباره به مادر خوشامد گفت. کنارم نشست و سینی چای را جلوی مادرم گذاشت و تعارف کرد. مادر و احمد کمی با هم صحبت کردند و بعد مادر برای تهیه کاچی به مطبخ رفت. هم برای من و هم برای احمد کشید تا بخوریم. احمد از خجالت سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود. مادر بعد از کمی توصیه های مادرانه در مورد این که تا هفت روز شیر و سیب ترش و ... نخورم و چه کارهایی بکنم و چه کارهایی نکنم خداحافظی کرد و رفت. احمد در مطبخ سفره انداخت و در کنار هم نهار خوردیم. بعد از نهار احمد پیشنهاد داد با هم بیرون برویم و بگردیم. با این که دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم اما به خاطر او قبول کردم. روفرشی، بالشت، کمی تنقلات و فلاسک چای برداشتیم و از خانه بیرون زدیم. اول به حرم و زیارت امام رضا رفتیم و از آن جا به سمت قدمگاه و نیشابور رفتیم. گردش خوبی بود. حسابی خوش گذشت و نیمه شب به خانه برگشتیم. در این سه روز احمد خودش کارهای خانه را انجام می داد. درست کردن چای، شستن ظرف ها، آماده کردن صبحانه، حتی شستن لباس ها! تمام لباس هایی را که در سبد حمام بود و لباس های شب قبل را که از نیشابور برگشته بودیم وقتی من خواب بودم شسته بود. من هم جز این که با شرمندگی از او تشکر کنم کاری از دستم بر نمی آمد. تمام روز سوم را هم احمد در خانه پیشم ماند. با طلوع آفتاب روز چهارم زندگی مان احمد آماده شد تا به سر کار برود. تا دم در او را بدرقه کردم و بعد از رفتنش تنها شدم. اتاق ها و حیاط را جارو زدم و کمی وسایل را با سلیقه خودم جابجا کردم. گردگیری کردم و نهار پختم. کمی به خودم رسیدم و منتظر ماندم احمد بیاید. نیم ساعتی از اذان گذشته بود که احمد از راه رسید. مرد خانه دست پر به خانه آمده بود. کمی میوه و نان خریده بود. خرید ها را از دستش گرفتم و تشکر کردم. میوه ها را در حوض ریختم و به مطبخ رفتم. احمد هم به اتاق رفت تا لباس عوض کند. برای احمد چای ریختم و به اتاق بردم. از این که از او پذیرایی کنم لذت می بردم. با عشق برایش سفره چیدم و با هم نهار خوردیم. احمد با هر لقمه غذا که فرو می برد کلی تعریف و تمجید می کرد. هر چند دستپختم تعریفی نبود ولی او با این تعریف ها مرا دلگرم می کرد و سر ذوق می آورد. احمد بعد از نهار ظرف ها را شست و به من در شستن میوه ها کمک کرد و بعد از کمی استراحت دوباره به سر کار رفت. شب هم نیم ساعت بعد از اذان به خانه برگشت. از آن به بعد منوال زندگی مان همین شد. احمد هر روز در انجام کارهای خانه کمک می کرد. تمام خرید ها با خودش بود. ظرف می شست. با من سبزی پاک می کرد. لباس می شست. رختخواب ها را جمع می کرد. من فقط غذا می پختم و جارو و گردگیری می کردم. یک شب که داشت ظرف ها را می شست به او اعتراض کردم و گفتم: چرا شما کارای خونه رو انجام میدی؟ شما از صبح سر کار بودی خسته ای. وقتی میای خونه باید بشینی استراحت کنی نه این که کارای خونه رو انجام بدی. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• احمد لبخندی زد و گفت: راستش من وُسعَم نمی رسه مثل حاج بابام برای خانمم نوکر و کلفت بگیرم برای همین دنده ام نرم خودم باید نوکری خانمم رو بکنم. از طرفی اصل کارای خونه هم که با شماست. جارو، گردگیری، پخت و پز و .... همه با شماست. چهار تا تیکه ظرف که زحمتی برام نداره. شما خانمی انجام کارهای خونه وظیفه ات نیست. همین رو هم که انجام میدی لطف می کنی جدا از همه این حرفا هر مردی تو خونه کار کنه به اندازه تک تک موهای بدنش ثواب می بره شما میخوای من از این همه ثواب محروم بشم؟ _نه ولی ... هنوز جمله ام را نگفته بودم که احمد گفت: به جای این که تو اتاق بیکار بشینم میام مطبخ این جوری بیشتر کنارتم. من از بودن کنار تو لذت می برم. با این حرف احمد دیگر دلیلی نداشتم که بتوانم با آن، او را از انجام کارهای خانه منصرف کنم. با احمد به اتاق رفتیم. احمد در حالی که رختخواب ها را پهن می کرد گفت: فردا صبح زود شما هم حاضر شو با هم بریم. پرسیدم: کجا به سلامتی؟ _میخوام ببرمت خونه آقاجانت. یک هفته ای هست عروسی کردیم و مطمئنم حسابی دلتنگ شدی. با خوشحالی و شوق از جا پریدم و احمد را بغل گرفتم و تشکر کردم. شب از خوشحالی خوابم نمی برد. صبح بعد از طلوع آفتاب همراه احمد سوار ماشین شدم. او مرا به خانه مادرم برد و کلید داد تا بعد از ظهر خودم به خانه برگردم. بعد از عروسی مان اولین بار بود که به خانه پدری ام می آمدم. از احمد خداحافظی کردم و پیاده شدم. در که زدم خانباجی در را برایم باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. دلم برای او و همه خانواده ام تنگ شده بود. خانباجی محکم مرا بغل گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. مادر، آقاجان، برادرانم همه به استقبالم آمدند. همه دلتنگ هم بودیم. محمد علی که مرا بغل گرفت گفت: بی معرفت نمیگی دل مون واسه آبجی کوچیک مون تنگ میشه؟ باید زودتر از اینا میومدی. محمد حسن هم گفت: آبجی تو باید هر روز بیای جات خیلی خالیه آقا جان همه را کنار زد و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: بیاییم بریم تو دخترمو سرپا نگه داشتین. تو اتاق گله گی کنید. در اتاق آقاجان مرا چسبیده به خود نشاند و هم چنان دستش به دور شانه ام بود. احوالم را پرسید و گفت: خوبی باباجان؟ زندگیت خوبه؟ سر به زیر و با خجالت گفتم: خدا رو شکر همه چی خوبه فقط دلتنگ شما بودم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 عرض پوزش به دلیل تاخیر در بارگزاری قسمت جدید رمان عشقینه
🌹🌱 تو مهربان باش... بگذار بگویند ساده است، فراموش کار است، زود می‌بخشد؛ سال‌هاست دیگر کسی در این سرزمین ساده نیست، اما تو تغییر نکن! تو خودت باش و نشان بده آدمیّت هنوز نفس می‌کشد. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌱 باید هر روز به خودمون یادآوری کنیم : این زندگی و تموم روزاش فقط و فقط یکبار میان ! "زندگی کنیم هر لحظه رو"  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand