eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی یه هولدر واسه گوشیتون درست کنید☺️👌🏻 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
✨نوشیدن مقدار کافی آب ✨استفاده ازسیر وپیازدر غذاها ✨مصرف دانه‌های روغنی،ماهی و آجیل‌های خام ✨چای سبز ✨میوه‌ حاوی ویتامین C ✨دمنوش رزماری   ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
📌دعوت از بیمه‌شدگان برای تکمیل اطلاعات در سامانه خدمات غیرحضوری 👤بشیر عمرانی، مدیرکل نامنویسی و حساب‌های انفرادی سازمان تأمین‌اجتماعی : 🔺پیامک‌های ماهانه واریز حق بیمه، به‌منظور اطلاع ذی‌نفعان از روز‌های کارکرد در هر ماه، دستمزد مبنای کسر حق بیمه و عنوان شغلی؛ از ابتدای خرداد، برای بیمه‌شدگانی که در سامانه خدمات غیرحضوری این سازمان به نشانی es.tamin.ir ثبت‌نام کرده‌اند، ارسال می‌شود. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه ها چه انتظاری 🌸 میکشند اموات .... چشم به قلب پرمهرتان دارند نیاز یه هدیه ای به زیبایی فاتحه وصلوات خدایا اسیران خاک را🍃 ببخش و بیامرز......🌸 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
❌بکارند یا نکارند مسئله این است... مسئولین محترم تکلیف کشاورز را معلوم کنید ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔺پل ورودی صحرا آخر خیابان امامزاده دچار فرسایش شده و با وجود فصل کشت و کار و عبور وسایل نقلیه احتمال ریزش وجود دارد ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• آقاجان به من اشاره کرد و گفت: دختر بابا ... بسم الله بیا صبحانه تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه آقاجان صبحانه خوردم آقاجان به کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا کنار بابا بشین یه لقمه با بابا بخور. این جوری به دلم نمیشینه مگر می شد به محبت پدرم بی اعتنا باشم؟ چادرم را در آوردم و کنار گذاشتم. با لبخند کنار آقاجان نشستم. آقاجان برایم لقمه گرفت و به دستم داد از آقاجان تشکر کردم و لقمه را گرفتم. آقا جان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: بخور بابا جان. نوش بشه به جونت آقا جان برای مادر و محمد حسین هم لقمه گرفت. چه قدر خوردن این لقمه ها می چسبید! بعد از صبحانه به مادر کمک کردم و ظرف ها را بردم لب حوض بشویم. خیلی وقت بود به لطف احمد که در مطبخ لوله کشی آب کرده بود و آب گرم هم داشتیم، با آب سرد ظرف نشسته بودم و حالا دست هایم از سرمای آب کرخت و بی جان شده بود. ظرف ها را به سختی آب کشیدم و سریع به اتاق برگشتم. دستهایم را کنار علاء الدین نگه داشتم تا گرم شود. مادر داشت آماده می شد که به خانه راضیه برویم که صدای در حیاط آمد. آقاجان از جا برخاست و گفت: خدا به خیر کنه سر صبحی محمد حسین سریع به حیاط رفت تا در را باز کند. صدای یا الله گفتن جواد آقا همسر ریحانه در حیاط پیچید. همه از اتاق بیرون رفتیم. جواد آقا با دیدن مان سلام کرد. آقاجان گفت: خیر باشه پسرم. چیزی شده؟ جواد آقا کلافه به صورتش دست کشید.کلاهش را در آورد و گفت: اومدم دنبال مادر ببرمش خونه مون. مادر از پله ها پایین رفت و نگران پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جواد آقا سر به زیر انداخت و گفت: انگار بچه داره دنیا میاد. مادر نگران گفت: یا امام غریب. هنوز که ماه هشته وقتش نشده! جواد آقا کلافه و شاید ناراحت گفت: دیشب که هوا سرد بوده زمین یخ بسته بود. ریحانه خواسته بره دستشویی لیز می خوره می افته. خونریزی داره مادر در سرش زد و گفت: یا امام هشتم خودت رحم کن. مادر سراسیمه به اتاق رفت تا چادر بپوشد. آقاجان نگران پرسید: کسی پیشش هست؟ دنبال قابله رفتی؟ جواد آقا سر تکان داد و گفت: یکی از همسایه ها رو صدا زدم اومد پیشش مادرم رفت دنبال قابله منم اومدم دنبال مادر. مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت: بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت. خدا کنه اتفاق بدی نیفته. اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند. آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت: یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن. به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید: خوبی بابا؟ با گریه گفتم: آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟ آقاجان سر تکان داد و گفت: برو کتم رو بیار ببرمت. سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم. دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم. در حیاط باز بود. آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد. صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید. جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند. برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد. با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد. نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد. ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد. وارد خانه شدم. مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند. ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید. جرات رفتن به اتاق را نداشتم. پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم. اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم. قابله عصبانی و کلافه بود. ناله های ریحانه دلخراش بود. گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند. مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت. صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد. قابله کلافه به مادر گفت: •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه باید ببره بیمارستان می ترسم یکی شان از دست بره مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد: یا جده سادات خودت به داد دخترم برس. قابله عصبانی گفت: برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست. توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم. مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند. من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم. به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم. تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود. از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم. با صدای آقاجان به خودم آمدم: رقیه بابا ... خوبی؟ چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم. آقاجان بالای سرم آمد و پرسید: خوبی باباجان؟ خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم. آقاجان پرسید: چرا رنگ و روت پریده؟ ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد. رنگ او هم پرید. برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت. در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد. _باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن. می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟ نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت: صلاح نیست این جا بمونن. با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم. دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم. در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم. سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم. به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم. در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم. محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت. به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد. سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت: نگران نباش بابا. برای ریحانه دعا کن. من یه سر میرم به راضیه بزنم بعدش میرم ربابه رو میارم پیشت. باشه بابا؟ سر تکان دادم و از جا برخاستم و به هر سختی بود تا دم در اتاق آقاجان را بدرقه کردم. به هر سختی بود نجمه و ناصر را خواباندم. تسبیح در دست گرفتم و از هفتاد حمد شفا، ذکر امن یجیب، صلوات و هر چه به ذهنم می رسید می خواندم. محمد حسین هم تسبیح به دست گرفته بود توحید می خواند. ربابه هم اشک ریزان و نگران از راه رسید. با آن که حال خودش هم خوب نبود اما مرا نشاند و خودش به مطبخ رفت و نهار گذاشت. نجمه و ناصر با آمدن ربابه و پسرهایش بیدار شدند و با هم سرگرم بازی شدند. یک ساعتی از نماز ظهر گذشته بود که آقاجان و کم کم برادرانم به خانه آمد. آقاجان گفت بچه دنیا آمده اما چون زود دنیا آمده و مشکل تنفسی دارد او را در اتاق مخصوص کودکان و جدا نگه داری می کنند. از حال ریحانه نگفت فقط گفت دعایش کنیم. بعد از نهار آقاجان لباس پوشید تا به حرم برود. دلم می خواست من هم همراهش بروم اما دلم نمی آمد ربابه را با این همه بچه تنها بگذارم. محمد علی به بیمارستان رفت و قرار شد از حال ریحانه برای مان خبر بیاورد. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ حال خوب  😊 دوست داشتی اینجا درس میخوندی؟!🥺❤️ سالن طبقه بالای حرم امام حسین (ع) که به خاطر فصل امتحانات سالن مطالعه دانشجویان و دانش آموزان شده✨ خوش به حالشون🥲💔 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand