#مترسکی_میان_ما
#قسمت20
یک ماه بعد
مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود...
*******************
رعنا
خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه
ول کن نبودن...
بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه...
***************
یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن...
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ....هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود...
همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ...
به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان...
خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت:
*خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده...
خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن...
پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت :
*کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟
عموگفت:
رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!!
جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه...
دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه...
ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت :
*با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!!
*******************
حمید
هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه...
از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم...
ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه....
ادامه دارد....
نویسنده:آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
آزاده باش ؛
قیمتے خواهے شد،
آنقدر قیمتے که خداوند خریدارت شود
آنهم، به بالاترین قیمت؛ یعنے«ولایت»
سلمانش را با «مِنّااهلَالبِیت» خرید؛
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِڪ»
ویقینبدان تو را با«انتظار»
خواهد خرید.. :)
-و چه مقامےست این #انتظار . .
#مهدویت
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ماجرای عنایت امام زمان(عج) به پیرزن آلمانی
👤 استاد مسعود عالی
#مهدی_شناسی
#امام_زمان
#جامعه_مهدوی
#مهدویت
╭─🦋🍃🌼🍃🦋─╮
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌅 #عکس_نوشته
🔺بحث مهدویت امروز فراگیر شده ، دوست و دشمن دارند سعی خودشون رو میکنند مانبایدازاین قافله عقب بمونیم...
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از جام زهر.. تا مهدویت"
🔸 🎤 #ایمان_اکبرآبادی
💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚
🔻 همه چیز مهم اینجاست 👇
🔻 به ما بـپـیـونـدیـد 👇
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌺اشاره قرآن به حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و ظهور
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت21
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم:
-راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته...
عمویش کمر راست کرد و گفت:
*در خدمتم بفرما...
-راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...
از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ...
عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
*پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ...
حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم:
-من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم...
عموی رعنا لبخندی زد و گفت :
*باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره...
**************
رعنا
حرفهای عمو و حمید به درازا کشید...
دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن...
****************************
عمو به پشت کلبه اومد و گفت:
-رعنا این پسره چه جور پسریه؟
★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟
*حمید رو میگم...
★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟
*اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن...
از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟
ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت:
*چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!...
سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ...
***************
کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی
خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت :
*من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ...
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
4_6012813313702889586.mp3
28.21M
🎧 #نماهنگ/#مداحی/#جديد
این روزا خیلی قلبم به غم اسيره
💚جسمم اینجا ولی روحم
سوی تو راه افتــاده😭💔
🔉 سید رضا #نريمانى
#پيشنهاد_دانلود؛ بسیار زيبا
التماس دعای فرج🤲
#دلتنگ_زیارت_اربعین
#دلتنگ_کربلا
#اربعين
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#بهار_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🎬 کلیپ «ماموریت معنادار امام زمان»
🔺 امام زمان، امامِ همهی دلهای شکستهست...
🔅 به همراه زیرنویس انگلیسی
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سرباز رهبر:
🔴🔵 شهیدے کہ امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ الشریف) کفنش کرد.
شهیدے بود کہ همیشہ ذکرش این بود، نمےدونم شعر خودش بود یا غیر...
یابن الزهرا
✨یا بیا یک نگاهے به من کن
✨یا به دستت مرادر کفن کن
از بس این شهید به امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ) علاقہ داشت به دوست روحانے خود وصیت مےکند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانے کنے...
⚪️️روحانے مےگوید: ما از جبهہ برگشتیم وقتے آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتے کرده است آیا من مےتوانم در مجلس ختم او سخنرانے کنم؟ و آنان اجازه دادند...
💠در مجلس سخنرانے کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا
✨یا بیا یک نگاهے به من کن
✨یا به دستت مرادر کفن کن
💥وقتی این جملہ را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاے شب به من گفتند یکے از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهہ شهید شده است باید او را غسل دهے
✨وقتے کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگوارے وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.
❓من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
🌸با عجلہ برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضاے غسالخانہ بوے عطر گرفته بود.
از دیشب نمےدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ...نشناختم...
📗 منبع:
کتاب روایت مقدس صفحه 96 به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3