eitaa logo
شمیم یار
992 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک ماه بعد مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود... ******************* رعنا خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه ول کن نبودن... بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه... *************** یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن... کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ....هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود... همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ... به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان... خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت: *خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده... خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن... پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت : *کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟ عموگفت: رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!! جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه... دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه... ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت : *با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!! ******************* حمید هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه... از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم... ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه.... ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
‌ آزاده باش ؛ قیمتے خواهے شد، آنقدر ‌قیمتے ‌که‌ خداوند ‌خریدارت ‌شود آن‌هم،‌ به ‌بالاترین ‌قیمت؛‌ یعنے«ولایت» سلمانش‌ را‌ با «مِنّااهلَ‌البِیت» خرید؛ حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِڪ» ویقین‌بدان تو را با«انتظار» خواهد خرید.. :) -و چه ‌مقامےست این . . 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌅 🔺بحث مهدویت امروز فراگیر شده ، دوست و دشمن دارند سعی خودشون رو میکنند مانبایدازاین قافله عقب بمونیم... https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 از جام زهر.. تا مهدویت" 🔸 🎤 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚 🔻 همه چیز مهم اینجاست 👇 🔻 به ما بـپـیـونـدیـد 👇 https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌺اشاره قرآن به حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و ظهور https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم: -راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته... عمویش کمر راست کرد و گفت: *در خدمتم بفرما... -راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه... از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ... عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت: *پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ... حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم: -من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم... عموی رعنا لبخندی زد و گفت : *باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره... ************** رعنا حرفهای عمو و حمید به درازا کشید... دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن... ‌**************************** عمو به پشت کلبه اومد و گفت: -رعنا این پسره چه جور پسریه؟ ★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟ *حمید رو میگم... ★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟ *اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن... از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟ ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت: *چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!... سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ... *************** کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت : *من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ... ادامه دارد.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
4_6012813313702889586.mp3
28.21M
🎧 // این روزا خیلی قلبم به غم اسيره 💚جسمم اینجا ولی روحم سوی تو راه افتــاده😭💔 🔉 سید رضا ؛ بسیار زيبا التماس دعای فرج🤲 🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🎬 کلیپ «ماموریت معنادار امام زمان» 🔺 امام زمان، امامِ همه‌ی دل‌های شکسته‌ست... 🔅 به همراه زیرنویس انگلیسی https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سرباز رهبر: 🔴🔵 شهیدے کہ امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ الشریف) کفنش کرد. شهیدے بود کہ همیشہ ذکرش این بود، نمےدونم شعر خودش بود یا غیر... یابن الزهرا ✨یا بیا یک نگاهے به من کن  ✨یا به دستت مرادر کفن کن از بس این شهید به امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ) علاقہ داشت به دوست روحانے خود وصیت مےکند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانے کنے... ⚪️️روحانے مےگوید: ما از جبهہ برگشتیم وقتے آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتے کرده است آیا من مےتوانم در مجلس ختم او سخنرانے کنم؟ و آنان اجازه دادند... 💠در مجلس سخنرانے کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یا بن الزهرا ✨یا بیا یک نگاهے به من کن ✨یا به دستت مرادر کفن کن 💥وقتی این جملہ را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاے شب به من گفتند یکے از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهہ شهید شده است باید او را غسل دهے ✨وقتے کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگوارے وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. ❓من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ 🌸با عجلہ برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضاے غسالخانہ بوے عطر گرفته بود. از دیشب نمےدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ...نشناختم... 📗 منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 96 به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هاشم حرفی نمیزد و فقط گوش میداد،پدرش به عمو گفت: * من تعهد میدم که هاشم مرد زندگی باشه... عمو نگاهی به من بعد به هاشم کرد و گفت: *خود اقا هاشم باید تعهد بده...البته بعدش ما میشینیم و حرف میزنیم و تصمیم میگیریم... هاشم با لکنت گفت : *هر چی اقام بگه همونه... خاله زیور گفت: *‌پس تا موقعی که اینجایید فکراتون رو بکنید تا ما انگشتر بیاریم و شیرینی این دوتا بچه رو به اسم هم بخوریم...عمو موافقت کرد و قول داد سریع بهشون خبر بدیم... ***************** بعد از رفتنشون عمو گفت : *‌رعنا نظرت چیه؟ چیزی برای گفتن نداشتم ...سکوت کردم ... عمه گفت: *به نظرم که ادمهای خوب و با خدایی هستن ،رعنا عمه موافقت کن ،من دلم روشنه که هاشم مرد زندگیه... عمو گفت : *منم میگم ادمهای خوبین اما من از اینکه این پسره حرفهای پدرش رو تایید کرد و خودش تعهد نداد یکم دل چرکینم یعنی میترسم ... خاله حلیمه گفت: *یعنی چی؟ عمو یک یا علی گفت و بلند شد... وقتی در کلبه رو باز کرد تا بیرون بره گفت: *یعنی دو دلم... ******************* حمید مزرعه رو سپردم دست یکی از بچه های روستا و خودم به شهر رفتم تا با مادرم برای خواستگاری از رعنا برگردم... وقتی به مادرم جریان رو گفتم ،همون حرفهای تکراری رو زد...وقتی دیدم هیچ کمکی برای رسیدن به رعنا نمیکنه بهش گفتم: -شما وقتی به انتخاب من احترام نمیزارید توقع ازدواجمم نداشته باشید من یک بار انتخاب میکنم شد ،شد...نشد،نشد...حالا هم برمیگردم ولی بدونید من دیگه زن بگیر نیستم.. ***************** به روستا برگشتم دست و دلم به کار نمیرفت... مهر رعنا بدجور به دلم افتاده بود...عشقم سوزناک نبود ،ساده اما از ته دل بود... دلشکسته تو اتاقکم نشسته بودم و به آواز محلی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم که صدای بوق ماشین دایی من رو از جایم پروند... از خوشحالی به در و دیوار میخوردم تا زودتر خودم رو بهشون برسونم... دوست داشتم رعنا شاهد اومدنشون باشه تا بدونه منم عین هاشم دارم تمام سعیم رو واسه به دست اوردنش میکنم... از دور بلند سلام دادم دایی تک بوقی برایم زد و دستش رو برایم بلند کرد... در ماشین رو برای مادرم باز کردم و گفتم -منت رو سرم گذاشتی خانم!!! مادرم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: *بهت قول نمیدم همه چی جور بشه اما رعنا رو خواستگاری میکنم تا ببینم چی پیش میاد... سرش رو بوسیدم و گفتم : -جور میشه مادر جور میشه!!! ***************** داییم کلا مخالف بود فقط واسه این اومده بود که مادرم تنها نباشه... مادرم به زن عموی رعنا گفته بود که شب برای خواستگاری میایم ...تو دلم غوغایی بود،لباسهام رو اماده میکردم که مادرم گفت: *حمید جان این جلسه رو خودمون میریم جلسه بعد تو بیا... از تصمیم مادرم حسابی جا خوردم توقع همچین برنامه ای رو نداشتم اما مجبور بودم قبول کنم با خودم گفتم""ایرادی نداره جلسه دیگه میرم و حرف دلم رو به رعنا میزنم"" ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌾هر 🌤که بلند می شوم ..... 🌼آراسته روی قبله 🙂می ایستم و 🍁می گویم: 🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی" 🌼وقتی به این میکنم که خدا 🍁جواب را واجب کرده است، 🌾قلبم 💚از ذوق اینکه شما به اندازه 🌼 یک جواب سلام به من می 🍁کنی از جا کنده می شود. 🌾آقاجانم! دارم.😍 🌸🍃 سلام پدر مهربان ما صبحت بخير
✨❌ حسین فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی»؟😔 و من در حالی که نمازم قضا شده است میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین نگاه میکند لبخندی میزند🙂 و به سمت دشمن تاخت میکند،🏇 و من باز میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین شمشیر میخورد،من سر مادرم داد میزنم و میگویم:😡 لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین سنگ میخورد،من در مجلس غیبت🗣 میگویم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می اید و من در پس نگاه های حرامم👀 فریاد میزنم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین رمق ندارد باز فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی؟»😔 من محتاطانه دروغ میگویم🙊 و باز فریاد میزنم: لبیک یا حسین(ع)!لبیک...✋😊 حسین سینه اش سنگین شده است،کسی روی سینه است،حسین به من نگاه میکند میگوید:تنهایم یاری ام کن...😭 من گناه میکنم و باز فریاد میزنم:لبیک...😢✋ خورشید غروب کرده است...🌄 من لبخندی میزنم و میگویم:😊 اللهم عجل لولیک الفرج...🙏 به چشمان مهدی خیره میشوم و میگویم: دوستت دارم تنهایت نمیگذارم...!❤️✋ مهدی(عج)به محراب میرود و برای گناهان من طلب مغفرت میکند...😭 مهدی تنهاست...حسین تنهاست...😔 من این را میدانم اما... :) 🍃 ✨ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
گفتم : بهشتت؟ گفت: لبخند مهدی(عج)....🦋 گفتم : جهنمت؟ گفت : دوری از مهدی(عج)...😣 گفتم : دنیات؟ گفت : موکب ولادت مهدی(عج)...😍 گفتم : مرگت؟ گفت : شهادت در راه مهدی(عج)و خدایِ مهدی(عج)...🕊🍃 گفتم : حرف آخرت؟ گفت : السَلامُ عَلَیکَ یا ابا صالِحَ المَهدی ( ارواحُنافِداه )💙 ای به فدایت بشوم من جانا.. https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
💐 اَلسَّلامُ عَلیکَ یا تالیَ کِتابِ اللهِ وَ تَرجُمانَه ✍ امام مهدی (عج): 🍃 حقّ با ما و در میان ماست، کسی جز ما چنین نگوید، مگر آن که دروغگو و افترا زننده باشد. https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
💎امام مهدى عليه السلام : إنَّ الأرضَ لا تَخلُو مِن حُجَّةٍ إمّا ظاهِرا و إمّا مَغمُورا ؛ زمين از حجّتى آشكار يا نهان خالى نيست . 📚كمال الدّين ، ج 2 ، ص 511 . ➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ ☀️امام زمان عليه السلام: ⭕️درهاى سئوال از چيزهايى را كه براى شما مفيد نيست ببنديد و خود را در مورد دانستن چيزهاى غيرلازم به زحمت نيندازيد و درمورد تعجيل فرج زياد دعا كنيد زيرا كه موجب فرج خواهدشد. 📝بحارالانوار 53: 181. 🔽🔽 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🕊🥀 غربت امام زمان (عج) 🥀🕊 ✍ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غربت امام رضا (ع) و امام حسين(ع) نيز بيشتر است. 💚 اگر حسين بن علی علیه السلام به دليل کمی ياران و اعوان، غريب بود، فرزندش مهدی(ع) از او نيز غريب‌تر است. چراکه همان هفتاد و دو يارِ امام حسين(ع)، در محشر عاشورا تا پای جان، امام خويش را نصرت کردند؛ اما بيش از هزار سال است که امام زمان(عج) ،در رسيدن به سيصد و سيزده ياور مخلص، انتظار می‌کشد.[۱] 🕊 آری! امام زمان (عج) غريب است، نه در ميان خِيل گرگان درنده در صحرای کربلا يا در کاخ مأمون؛ بلکه در ميان محبّان و شيعيانش که اگر به اندازه ی جرعه ی آبی او را طلب می کردند، امروز ایشان در کنارمان بودند...😔 📒 [۱]کمال‌الدين، ج۲، ص۳۷۸ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3