#افزایش_ظرفیت_روحی ۳۶
❇️ ما آدم ها در دنیایی زندگی میکنیم که پر از قوانین مختلف هست.
🔹 اگه کسی بخواد بدون توجه به این قوانین زندگی کنه واقعا زندگی سخت و تلخی خواهد داشت.
⭕️ قوانینی مثل زمان، بیماری، مرگ، رنج، رزق و روزی معین و ... همگی نشون دهنده منظم و با حساب و کتاب بودن دنیاست.
☢️ اما بین همه این قوانین، یه قانونی هست که کمتر بهش توجه میشه. با اینکه از همه قوانین مهم تر هست.
👈🏼 اون قانون مهم، امتحانات الهی هست...
🌺 دنیا جایی هست که ما انسان ها در هر لحظه #امتحان خواهیم شد. در دنیا تک تک اتفاقات و حوادث کوچک و بزرگ همگی امتحان هستند.
✔️ همون طور که در زمان مدرسه، دانش آموزان از معلمشون در مورد روش امتحان آخر سال سوال میکنند، ما آدم ها هم باید از روش های امتحانات الهی از خداوند متعال سوال کنیم.
راستی! خدا چجوری ما آدما رو امتحان میکنه؟!
😌☺️
در موردش فکر کنیم...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صلیاللهعلیکـــیااباعبــــدالله
هوای حســـــین، هوای حـــــرم...
#شب_جمعه
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
11.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 مقدمه یک امتحان بزرگ الهی فراهم شده است
🌱 مراقب باشید! خبری در راه است ...
🚶🏻۷۴ روز تا اربعین
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درخواست حجتالاسلام حسینی قمی از انتشار این کلیپ به کل دنیا و شریک شدن در ثواب آن
#تسبیحات_حضرت_زهرا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و یکم
........برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم؛ لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.
دلم می خواست وارد حمام که می شدم، یقه مسرور را بگیرم و در مقابل حیرت و تعجب ابوراجح، او را نقش بر زمین کنم و مجبورش سازم به خیانتش اعتراف کند.
از خشم، دندان قروچه می کردم و می دویدم. کمترین مجازات او آن بود که جلوی ابوراجح رسوایش کنم.
در این صورت، آرزو می کرد کاش زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید. عکس العمل ابوراجح برایم غیر قابل پیش بینی بود.
بعید نبود که به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد.
به حمام که رسیدم از آنچه دیدم یکه خوردم. در حمام بسته بود. چند مشتری، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را با صدا درآوردم.
یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هرچه در زدیم، کسی جواب نداد.
از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست؟
دست سیاهش را زیر دماغش کشید و گفت: اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد هم مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند.
مشتری ها که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت:
《 نه تنها این دفعه از شما پول نگرفتم، بلکه دفعه بعد هم بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم》.
آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس که آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.
پیرمرد به سوی مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد.
آنها رفتند. پیرمرد باز گشت و گفت: این بار سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟
ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:《 حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر》.
می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را در جای امنی پنهان کند.
چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم.
چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. کاملا" دست و پایش را گم کرده بود.
گفت: فکر می کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه بر می گشتی آنها را ندیدی؟
گفتم: من از راه میانبر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند نتوانستم آنها را ببینم.
به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم، تو در خطری. باید همین حالا حلّه را ترک کنی و بروی.
می دانستم چقدر برایش سخت است که این حرف را بزند. دوری من برایش خیلی دشوار بود با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود که فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، پدربزرگمدر انباری را کاملا" بست.
در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها مقداری قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود.
--- هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس ؛ فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود که در آن شرایط، پدربزرگ تنها و تنها به فکر نجات جان من باشد.
او از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانوادهاش فکر کند.
شاید هم گمان می کرد که در آن موقعیت، کاری از دست من و او برای آنها ساخته نیست. او را درک می کردم؛ ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد.
گویی چشمان نا آرامش به دنبال موشی نامرئی بود که با سرعت تغییر جهت می داد و طول و عرض انباری را طی می کرد. رفتار و حالات او نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان در مقابلم ایستاد و با چشمانش که در آن فضای نیمه تاریک، مانند دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم!
بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم.
در آن لحظه، گویی برای نخستین بار، معنای《 پدربزرگ》 را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم او حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من گفت:
《 من تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی.
با این احساس به درون او راه یافتم و حدس زدم چه می خواهد بگوید.
--- مادر؟
لبخند زد و سر تکان داد.
--- آفرین درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد.
--- چرا پیش او؟ من جز تصویری مبهم، چیزی از آن زن به یاد ندارم.
--- من هم علاقه ای ندارم که به کوفه بروی و با او زندگی کنی؛ اما فعلا" چاره ای نیست.
--- شوهرش چه؟ فرض کنیم حاضر شوم به نزد او بروم. شوهرش که از این موضوع خوشش نخواهد آمد.
فراموش کرده اید که در کودکی مرا نپذیرفته و اجازه نداده که با مادرم زندگی کنم. این احتمال هم هست که کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام.
اگر از ماجرای من در حلّه بویی ببرد، به ماموران حکومت تحویلم خواهد داد. چه بسا بر مادرم نیز سخت بگیرد و او را اذیت کند.
امیدوار بودم پدربزرگم را قانع کرده باشم؛ ولی او گفت: من خودم همه اینها را می دانم؛ اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری.
با آنچه آن روز از رشید، پسر وزیر، شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: برای مادرم اتفاقی افتاده است؟
--- برای او نه، برای شوهرش. نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته.
او گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی بزند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد لابد مادرت انتظار داشت که او و بچه هایش را به حلّه بیاورم و از آنها نگهداری کنم.
اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند و چون می خواستم آرامشت به هم نخورد، چیزی در این باره به تو نگفتم.
من مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم چگونه حاضر شده بود مرا در چهار سالگی رها کند و برود؟ در واقع، در آن هنگام، هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم.
نمی دانم اگر پدربزگمنبود، چه بلایی به سرم می آمد. گفتم: او می داند که شما ثروتمند هستید. منظورش این بوده که به او کمک کنید و شما هم این کار را کرده اید.
به هر حال بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. آنها گرچه پدرشان را از دست داده اند، لااقل مادری بالای سرشان هست.
--- در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر خداوند این چنین است که اینک به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی .
این ، هم به سود اوست و هم به نفع تو. در آنجا در امان خواهی بود و از سویی می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظبشان باشی.
--- ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت:
《 در حق مادرت جفا می کنی که به او سر نمی زنی》 یک بار به او گفتم:《 او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده در طی این سال ها به دیدنم می آمد.》
ابوراجح گفت:《 شوهرش مرد خشن و سنگدلی است و اجازه نمی دهد که مادرت برای دیدن تو از کوفه به حلّه سفر کند.》
فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغ من نیامده؟
پدربزرگم ایستاد و گفت: حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران به اینجا بریزند و دستگیرت کنند.
من احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر اکنون به حلّه باز گردد و به نزد ما بیاید، فکر خواهیم کرد که پس از سالها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده است.
از پدربزرگ فاصله گرفتم و گفتم: بله، صحبت در این باره کافی است.
چون من هرگز حلّه را بدون ابوراجح و خانوادهاش ترک نخواهم کرد.
پدربزرگم آهسته غرید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بی گمان تا حالا با خانوادهاش از این شهر بیرون رفته اند بستن در حمام می تواند به این دلیل باشد.
آرزو کردم که کاش چنین بود؛ اما نمی توانست چنین باشد.
--- چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟
مگر اینکه بگوئیم مسرور این کار را کرده است.
--- مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش رسیده.
برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانوادهاش از این شهر فراری شوند، مسرور به مرادش رسیده.
شاید او آن قدر که فکر می کنی پست نیست که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاهچال بیندازند.
به سوی در انباری رفتم و آن را باز کردم. کاملا" مصمم بودم.
--- تنها در صورتی این شهر را ترک خواهم کرد که جان ابوراجح و خانوادهاش نیز در امان باشد.
اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاهچال بیفتند، من چگونه می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط تنها به فکر نجات جانم بوده ام. نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی برای من معنا نخواهد داشت.