eitaa logo
شمیم یار
994 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_17066999686301505665398.mp3
3.43M
دوست دارم صدام کنی و من بگم جانم:) ای حسین جااانم💚 ‹ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
میگفت: امروز تو هیئت وسط روضه خونی، یه دختر سه ساله آوردن؛ چون همه داشتن گریه میکردن روضه‌خون ازش پرسید: «از اینجا نمیترسی که؟!» گفت: «نه، عموم اینجا نشسته!» مجلس ریخت به هم :))💔😭 🖤 🖤 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🍃لیست رمان هامون :🍃 (اتمام) https://eitaa.com/shamime_yaar/1530 (اتمام) https://eitaa.com/shamime_yaar/3042 (اتمام) https://eitaa.com/shamime_yaar/14973 (اتمام) https://eitaa.com/shamime_yaar/19826 (در حال انتشار) https://eitaa.com/shamime_yaar/20599 🌺🌺✅🌺🌺 سلام و عرض وقت بخیر خدمت مخاطبین گرامی کانال 👋 یه خبر خوش برای همه شما بزرگواران🥰 ان شاءالله یک رمان جدید و جذاب دیگه هم تو راهه که از خوندنش لذت ببرید😉 التماس دعا 🙏
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم،بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم.... یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش. وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد. درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم. تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده‌ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن. ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم. گوشیم زنگ میزد. ریحانه بود. گفتم: _سلام بر یار غارم. -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم. -خب متوجه نشدم. چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟ -فردا میای کلاس استاد شمس؟ -آره.چرا نیام؟ -بچه ها اعتراض دارن بهت. میگن وقت کلاسو میگیری. -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم. این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟ -خیلی خب حالا. منکه طرف توأم. پشت سرت حرف درست کردن. -چه حرفی؟ -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت. کاری نداری؟ ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت. باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها. ریحانه هم خندید.خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم. کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم. با دست کتابها رو مرور میکردم. آها! خودشه. ✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم. بازش کردم. یکی از خطبه ها اومد. چند بار خوندم. یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد. شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد. خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم، حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟ مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده. من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی. خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: _خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه. دیر وقت شد. رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م. بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم. نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه، یه ساعت دیگه اذانه. به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن. یه امشبو  میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم. رفتم وضو گرفتم و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم. خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت. با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش . گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟ -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم. -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه. -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟ -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده. اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟ -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟! -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس. گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی. -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه. تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم. -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟ -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو. -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش. -پس.... نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه.... -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم. حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟ لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟ -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم. برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم... مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم... عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم. کم کم برادرهام هم اومدن... داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه. یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه. مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده. همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم. باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟ همه خندیدن... رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟ -حواسم نبود -کجا بود؟ -کی؟ -حواست دیگه. -هیچی،ولش کن -سهیل رو میخوای چکارکنی؟ -سهیل دیگه کیه؟ -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه. -آها!نمیدونم،چطور مگه؟ -من دیدمش،اونی که تو بخوای. -پس بابا اجازه داده بیان؟ -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش. -میگی چکارکنم؟... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگارها اومدن.... تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود. حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد. اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد. کنار اسماء نشستم... به سهیل کردم... خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن. بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت: _هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط. نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره. رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل نشسته بود.گفت: _من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم. منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم. نگاهش...نگاهش خیلی بود. از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم: _من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست. بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت: _حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم. از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد.. برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم: _من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه. -اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم -لازم نیست که آدم... -حالا چرا نمیشینی؟ با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین. ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه. -الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟ نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم: _چرا اومدید خواستگاری من؟ بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت: _خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست. سکوت کرد که چیزی بگم... متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم. خودش ادامه داد: _ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت. تو دلم گفتم ✨خدا جونم!!! چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟... یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ ✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟ تو همین افکاربودم که سهیل گفت: _تو چیزی نمیخوای بگی؟ -الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟ -مثلا . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو میدونه. دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم: _من مناسب همسری شما نیستم. پوزخندی زد و گفت: ...... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
_ دلم‌گرفته‌بود نامت‌رازمزمه‌کردم‌وسبک‌شدم راست‌گفت‌شاعرکه : یاح‌ـسین‌نامِ‌توبردم،نه‌غمی‌ماندونه‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمی.(: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توآخرالزمان‌میخواےدراَمان‌بمونی؟ میخواےنجات‌پیداڪنی🚶🏿‍♀️؟ -توکشتی‌حسین‌بمون🖐🏻♥️...! -استادرائفی‌پور:)! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🔰 امیرالمومنین امام علی علیه السلام : ✍ واللّه ما أرى عَبدا يَتَّقي تَقوىً تَنفَعُهُ حتّى يَخزِنَ لِسانَهُ. ⚫️ به خدا قسم هيچ بنده اى را نديده ام كه تقوايش سودمند باشد ، مگر اينكه زبانش را نگه دارد. 📚 نهج البلاغة ، الخطبة۱۷۶ 🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
هر وقت‌‌ خواستی‌ گناه‌ ڪنـے این‌‌ ســؤال‌ رو از خـودت بپرس مَّا لَڪُم لَا تَرْجُــونَ لِلَّهِ وَقَارَا...؟ شمـا را چه‌ شده‌ است‌ ڪه‌ برای‌ خدا شأن‌ و مقام‌ و ارزشـے‌ ؛ قائل‌ نیستید ...؟🌚💔 📖 سوره‌نوح آیه ¹³ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو رو ندارم. بلند شدم و گفتم: _دیگه بهتره بریم داخل. برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد. صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: _چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟ باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه. ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود. تعجبم بیشتر شد.گفت: _هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟ دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت: _اینو ببندم خوبه؟ -یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!! پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت: _بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟ نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی بودم حتی اگه تغییر کنه هم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت: _بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم. -در موردش فکر میکنم. اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت: _ممنونم زهراخانوم. بعد با لبخند درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن. نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد: _زهرا -جانم بابا -بیا بشین نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟ به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم دوست داره . نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست. محمد گفت: _بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این... بابا پرید وسط حرفش و گفت: _بذار خودش جواب بده. مامان گفت: _آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه! همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم: _من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم. بلندشدم که برم،مامان گفت: _یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!! شانه بالا انداختم و گفتم: _چی بگم؟فقط همین بود. چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم: _شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده. همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم. مریم اومد پیشم و گفت: _چی شده؟محمد خیلی ناراحته! -خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم. -خوشحال میشیم. اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود. وقتی داشت میرفت...... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب دلت باش. همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت. خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،.. شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن. -سلام.یعنی چی؟ -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو. رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم. محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟ من و مریم بلند خندیدیم. محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه. از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟ مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده. محمد گفت: _تو باور میکنی؟ -نمیتونم بهش اعتماد کنم. -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟ -جوابم منفیه ولی... -دیگه ولی نداره. -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه. مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟ -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟ -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم. محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی. من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم. از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: _شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: _نه. نوشت: _یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نگاهش نمیکردم. گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظر قائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 نگاهش نمیکردم. گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود. گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟ -آره -صبرکن با امیــــــن میرسونیمت. -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ. -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت. از لحنش خنده م گرفت. بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟ لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن. بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟ پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم. سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من. گیج شده بودم. سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی. تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟! بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم. من اصلا  من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم. حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله. سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه. اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد. تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل. -خب؟ -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره. -چه سؤالایی؟ -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده. -شما جواب سؤالاشو دادی؟ -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه. -شما بهش چی گفتی؟ -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟ خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد. -اگه بهم علاقه مند شد چی؟ -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن. خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه. -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه. بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم. -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس. تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود. استاد شمس شروع کرد به... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar