eitaa logo
شمیم یار
962 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi خادم کانال : @helpers_mahdi2 ادمین تبادل : @adminrafa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ✋ آیا در حالی که دراز کشیده ام قرآن یا دعا بخوانم اشکال دارد!؟ آیا ذکر گفتن در توالت ، مستحب است یا مکروه!؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🔰 امام صادق علیه السلام: ✍️ إنّ المَيِّتَ إذا ماتَ بَعَثَ اللّهُ مَلَكا إلى أوجَعِ أهلِهِ، فَمَسَحَ على قَلبِهِ فَأنساهُ لَوعَةَ الحُزنِ، و لو لا ذلكَ لَم تَعمُرِ الدنيا. 🔴 هرگاه كسى بميرد، خداوند فرشته‌اى را به سوى دردمندترين عضو خانواده او مى‌فرستد. پس بر قلب او دستى مى‌كشد و سوز و گداز غم را از ياد او مى‌برد و اگر چنين نبود، دنيا آباد نمى‌شد. 📚 الكافی جلد۳ صفحه۲۲۷
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬باید برای شاد کردن خانواده‌ات برنامه داشته باشی! 🎙️استاد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 در بیروت، وارد مسجدی شدیم، مُهر برداشتم، دیدم روش نوشته: " تربت طهران!!" 😓 🔻جا داره همگی خون گریه کنیم برای مظلومیت امام خامنه‌ای ...😔💔 🔺شهید آوینی: خون دادن برای امام خمینی(ره) زیباست اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای(حفظه الله)، از آن هم زیباتر است ... 🥲 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. اونم فقط۵دقیقه. لباس مخصوصی پوشیدم و رفتم بالای سرش. _زهراجان؟ عزیزدلم؟ بیدار شو خانمی. دلم برات خیلی تنگ شده الان یک هفته است از پشت این شیشه های لعنتی میبینمت. دارم دیوونه میشم از این فاصله و دوری. دکترا فقط۵دقیقه وقت دادن بهم که باهات حرف بزنم. محدثه بیتابی میکنه. دلش شما رو میخواد. نمیخوای بیدارشی بغلش کنی؟ آروم پلکاش تکون خورد، جون گرفتم. خدایا شکرت که بیدار شد. _کارن؟ _جان کارن. دردت به جونم چرا نگفتی ناراحتی قلبی داری؟ چرا از من موضوع به این مهمی رو پنهون کردی؟ من که شوهرتم، همدمتم.. با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:اگه همدمم بودی...اینهمه اذیتم نمیکردی، آزارم نمیدادی که به..این روز بیفتم. اشکام آروم آروم میریخت رو بالش زهرا. راست میگی من خیلی نامردم، خیلی بی معرفتم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم. _آره حق با تویه. من بهت بد کردم منو ببخش. _مواظب محدثه باش. پرستاری اومد و منو بیرون کرد. لحظه آخر فقط دستای سردش رو لمس کردم و رفتم. از اینکه دیده بودمش حس خوبی داشتم اما از طرفی هم آزارم میداد، دیدنش تو این حال. سریع با ماشین رفتم خونه زندایی و چند ساعتی پیش دخترم موندم. یکم استراحت کردم و باز راه افتادم سمت بیمارستان. کم کم تو خیابونا داشتن پارچه سیاه میکشیدن؛ میگفتن محرمه. من که سر در نمیاوردم اما شنیده بودم عزاداری یکی از اماماشونه برای همین همه شهر رو سیاه پوش میکنن به احترامش. خیلی برام عجیب بود که امامی انقدر پیش مردم عذت و احترام داشته باشه که شهر براش سیاه پوش بشه. مگه چیکار کرده؟ مردم چرا انقدر دوسش دارن؟ هرجا میرفتی یک یا حسین زده بودن به دیوار. زهرا یک هفته دیگه هم موند تو بیمارستان. دکترش می گفت حالش اصلا خوب نیست. می گفت فقط دعا کنین همین و بس. می گفت احتمال یک سکته دیگه هم هست. ته دلم با تمام حرفاش خالی میشد. حس بدی بچد عشقتو از دست بدی. شریک زندگیتو برای دومین بار از دست بدی. زندایی راه افتاد تو روضه ها و جلسه ها بخاطر دعا و نذر برای خوب شدن دخترش. وضعیت قلب زهرا روز به روز بدتر میشد و من نگران تر. می گفتم میبرمش خارج اما دکترا میگفتن کاری از دست اونا برنمیاد. فقط خدا الان میتونه همسرتون رو شفا بده همین و بس. یک شب راه افتادم تو خیابونا. حجله های سیاه و سینه زنا و زنجیر زنا تو خیابون راه افتاده بودن. برام عجیب بود اما حال اون شبم یک چیز دیگه بود. حال یک مردی که همه چیش رو از دست داده و نمیخواد آخرین امید زندگیشو از دست بده‌. من دیگه اون کارن مغرور نبودم فقط دلم میخواست زهرام شفا پیدا کنه. بازم برگرده سر خونه و زندگیم اونوقت من دیگه غلط بکنم اذیتش کنم. فقط برگرده.. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 یک حسینیه اون نزدیکا بود که از داخلش صدای مداحی و روضه میومد. نمیدونم چرا اما کشیده شدم تو حسینیه. انگار یک دستی منو هل داد تو. رفتم بین جمعیتی که زار میزدن و با دست میزدن تو سراشون. بین جمعیت گم شدم. صدای مداح بلند بود و راحت به گوشم میرسید. دلمو آتیش میداد این نوحه. خیلی سوزناک بود و صدای مداح هم دامن میزد به این سوزناکی. ناخود آگاه اشک از چشمم سرازیر شد. تا مشکتو تو آب زدی موجای دریا شد آروم تا رو به ساحل اومدی بغضی نشست توی گلوم همون دم بود غربت دنیا شد نصیبم رو لب گل کرد ناله‌های امّن یجیبم بلند شو بنگر که شمشیرا رو کشیدند آخه می‌دونند بدون تو من غریبم اباالفضل دشمن با داغ اکبرم آتیش زده بر جگرم حالا شکسته با غمت مثل سر تو کمرم روی قلبم دیگه این زخم غم می‌مونه کمرم دیگه مثل مادر خم می‌مونه می‌دونی چه فکری می‌سوزونه دلم رو تو این فکرم خواهرم بی محرم می‌مونه پاشو ببین توی حرم عزاخونه به پا شده تا آرزوی کوفیان با کشتنت روا شده بدون تو توی هر خیمه پا می‌ذارن رد پاهاشونو تو آتیش جا می‌ذارن دیگه زینب دستاشو روی سر می‌گیره پیش چشماش داغمو رو دل‌ها می‌ذارن دیگه حرفامم دست خودم نبود. باکلی اشک رو گونه هام داد زدم:یا اباالفضل من زهرامو ازتو میخوام. زهرا باید خوب بشه اگه نشه منم مسلمون نمیشم. باز زدم زیر گریه و افتادم رو زمین. خیلی حالم خراب بود برای همین یکی منو برد بیرون و منم که دیگه نفهمیدم چیشد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 وقتی به هوش اومدم چند نفر بالای سرم بودن و منم نمیدونم کجا بودم. سرم به شدت درد میکرد. سرمی که به دستم وصل بود بهم فهموند اوردنم بیمارستان. _چه اتفاقی..برام افتاده؟ یک مرد ریشوی مذهبی گفت:غش کردی داداش آوردیمت بیمارستان. خوبی؟ _سرم...درد میکنه. پرستاری اومد تو اتاق و بهم گفت:ان شالله بهتر میشین. فشارتون خیلی پایین بوده. همون مرد ریشوئه گفت:میشه بگی بچه کجایی؟چیشد که اومدی تو اون حسینیه؟معلومه ایرانی نیستی. _آره ایرانی نیستم..من..خانومم بیمارستانه..باید برم پیشش. _کجا داداشم؟ باید باشی هنوز حالت خوب نیست. سرمو گرفتم و گفتم:کی میتونم برم؟ خانمم منتظرمه. نباید تنهاش بزارم. یک پسر نسبتا جوونی که لباس سیاه پوشیده بود،گفت:بزار خوب بشی بعد برو. کمی که گذشت و مردا خواستن برن که دست همون مرد اولی رو گرفتم و گفتم:میشه بمونی؟کارت دارم. بقیه رفتن و اون موند. _اسمت چیه؟ _ابالفضل با شنیدن این اسم تنم لرزید، دلم ریخت یهو. اباالفضل، چه اسم آشنایی!چه اسم قشنگی!چقدر این اسم به گوشم، به قلبم، به وجودم آشنا بود. _معنی اسمت یعنی چی؟ با بهت و حیرت گفت:یعنی..پدر فضل، خداوند و صاحب هنر. چطور؟ _حضرت اباالفضل کیه؟ از سوالام گیج شده بود. گفت:برادر امام حسین بود که بهش میگفتن سقای کربلا. تو حادثه ای که میرفت آب بیاره برای بچه های علقمه، شهید شد. _شهید شد؟یعنی مرد؟ _نه داداش به قتل رسید اونم با مظلومیت. امامای ما همه شهید شدن نه اینکه مرده باشن. _چه فرقی میکنه؟ _کسی که شهید میشه یعنی با مظلومیت کشته شده. بازم نفهمیدم اما دیگه چیزی نپرسیدم. فقط اشکام جاری شدند و دست خودم نبود. موقع رفتنشون دست گذاشت رو شونه ام و گفت:داداش ،حضرت اباالفضل باب الحوائجه هر چی بخوای ازت دست رد به سینه ات نمیزنه. اینو گفت و رفت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 حالم که بهتر شد از بیمارستان رفتم بیرون و یک راست رفتم پیش زهرا. انقدر دلم براش تنگ شده بود که خدا میدونه. رفتم پشت شیشه و باهاش حرف زدم. _سلام خانمم. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. بهتری امروز؟ نذر کردم برات خانمی. نذر مسلمون شدنم رو کردم برای خوب شدنت عزیزم. آره بهت دروغ گفتم..من مسلمون نشدم اما الان رو تصمیمم رو گرفتم . فقط تو خوب شو. من میشم بهترین مردی که تاحالا دیدی. میشم یک شوهر خوب و مهربون. میشم یک مرد باغیرت و مذهبی. خواهش میکنم خوب شو تا منم بشم اونی که تو میخوای. تو که خوب بشی من دیگه هیچی از خدا نمیخوام. الان این تویی که فقط برام مهمی. فقط تو.. با لمس شدن برگشتم. _سلام آقای دکتر. حال شما چطوره؟ _سلام. چطوری کارن جان؟ _خوبم اگه همسرمم خوب بشه. _خانومتون سطح هوشیاریش اومده بالاتر و خداروشکر کمی بهترن. ان شالله بهترم میشن. دکتر که رفت باز برگشتم سمت شیشه. تو.. تو چیکار کردی یا ابالفضل؟تو داری حاجتمو میدی. تو داری زهرامو برمیگردونی. تو باب الحوائجی. من چقدر احمق بودم که تو این مدت با این نادونی و جهالت زندگی میکردم. تو رو نشناختم و فکر کردم دارم زندگی میکنم. خیلی حالم خوب بود باید زهرا هم خوب میشد. زهرا تو باید خوب خوب شی. برای اولین بار رفتم تو نمازخونه بیمارستان و نشستم سر سجاده. چیزایی که دیده بودم از نماز خوندن فقط سجده رو یاد داشتم. سرمو گذاشتم به سجده و بازم دعا کردم. انقدر دعا کردم و اشک ریختم که خدا میدونه. فقط هم اسم اباالفضل رو صدا میزدم و ازش کمک میخواستم. میدونستم جوابمو میده برای همین صداش زدم. ازش خواستم زهرا رو بهم برگردونه تا براش بهترین همسر دنیا بشم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 روزهای سختی میگذشت. تقریبا دو ماه بود که زهرا تو بیمارستان بود و فقط به من چهار پنج روز وقت ملاقات داده بودن. اونم ده دقیقه‌. دلم برای جمع سه نفرمون تنگ شده بود. هر شب محرم میرفتم همون حسینیه ای که زهرا رو نذر حضرت اباالفضل کردم و کلی دعا میکردم. کلی گریه میکردم تا زهرا رو بهم برگردونه. تو این مدت یک بار دیگه هم سکته کرده بود که اوضاعشو وخیم تر کرده بود. دکتر میگفت فقط دعا. زندایی که همش بچه داری میکرد و دایی هم که سرکار بود. مامانم فقط دو بار اومده بود دیدنش اما مادرجون و بابابزرگ دو رپز یک بار میومدن از پشت شیشه میدیدنش و میرفتن. از دست مامانم خیلی دلخور بودم. مثل همیشه هیچ اهمیتی به پسرش نمیداد. از دایی و خانوادشم که خبری نبود. مثلا خیر سرشون فامیل بودن هه. آها راستی دوست زهرا هم هفته ای یک بار میومد و من تازه اون موقع فهمیدم چه تهمت بدی به عشقم زدم. اون پسری که زهرا رو باهاش میدیدم شوهر همین دوستش بوده. آتنا خیلی نگرانش بود و مواقعی هم که وقت نمیکرد بیاد، زنگ میزد بهم و احوالشو میپرسید. از خودم و رفتارم خیلی شرمنده بودم و شرمندگی هم فایده نداشت. زهرا بدنش دیگه آب شده بود. لاغر و نحیف افتاده بود رو تخت و خیلی کم از طریق سرم بهش غذا میدادن. درباره محرم و صفر خیلی تحقیق کرده بودم. بالاخره قرار بود منم به لطف خدا مسلمون بشم. باید خیلی چیزا رو میدونستم تا وارد دینشون بشم. و مهمترینش هم محرم و صفر بود که از یکی شنیده بودن که رهبر ایران که الان فوت کرده، گفته:«این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.» تحقیقاتم از هیئت و حسینیه شروع شد و به اینترنت و فیلم و عکس هم کشیده شد. حالا میفهمم چه جهالتی میکردم که اسلام رو نمیشناختم. قرآن رو هر روز برمیداشتم و هم برای یادگیری و آشنایی و هم برای شفای همسرم حداکثر دو آیه غلط و غلوط میخوندم. خیلی بهم آرامش میداد. از همون اول قرآن شروع کردم. از بسم الله الرحمن الرحیم که همه جا نوشته بود معانی زیادی در این آیه نهفته است. برای منی که مبتدی بودم خوندن قرآن هم کافی بود. خیلی سعی میکردم اشتباه نخونم اما نمیشد. کلمات عربی برام نامفهوم بود و اگر ترجمه اش رو نمیخوندم هیچی متوجه نمیشدم‌. روزی که رسیدم به آیه«الا بذکر الله تطمئن القلوب»فهمیدم که اون ذکری که هر شب تکرارش میکردم برای آرامش روحم یکی از آیه های قرآن بوده. روز به روز به قرآن و دین مبین اسلام بیشتر علاقه مند میشدم و به خدا هم نزدیک تر. شناختم تو واقعه عاشورا و محرم صفر به طرز باور نکردنی بالا رفت. مخصوصا حضرت اباالفضل رو خیلی خوب شناختم. عباس هم بهشون میگفتن و قلب من چقدر با آوردن این نام آروم میشد. هنوز امام ها رو خوب نمیشناختم اما میتونستم تشخیص بدم که امام چندم هستن. خلاصه که شناخت من به دین اسلام و مذهب شیعه باعث سرگرم شدنم و آرامش گرفتن قلبم شد. یک روز از دکتر اجازه گرفتم و به ملاقاتش رفتم. _سلام خانمی.حالت چطوره؟خوبی؟دلم برات تنگ شده بابا نمیخوای بیای پیش ما؟ اگه محدثه رو ببینی. خانمی شده برای خودش مثل مامان گلش. به فکر من اگه نیستی به فکر دخترمون باش. اون مادر میخواد نه مادربزرگ. زهراخانمی من تو این روزا درگیر خدای تو و دین و مذهب تو بودم و چقدر درگیری شیرینی بود. آشنا شدن با تاریخ اسلام و نزدیک شدن به خدایی که تو رو اینهمه خوب و با حیا آفریده خیلی قشنگ بود. تو که خوب شدی با هم میریم مشهد و من اونجا مسلمون میشم بهت قول میدم. فقط تو برگرد پیشم من قسم میخورم راه کج نرم. اصلا از گل نازک تر بهت نگم. وقتی تو زندگیم بودی نمیفهمیدم چه فرشته ای دارم اما الان که نیستی باورم شده چه حماقتی کردم و از دستت دادم. قربون قاب مهربونت برم بیدار شو و به زندگیم رنگ و بوی تازه بده‌. تا عمر دارم نوکریتو میکنم به اباالفضل. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ سادات، پیش اهل تسنن گرامی‌اند اکرام و احترامِ به این خاندان یکی‌ست 🔹️شعرخوانی آقای صادق آتشی، شاعر یزدی در حضور رهبر انقلاب درباره وحدت مسلمین که مورد تقدیر ایشان قرار گرفت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای جهانی حسین ع جانم مگه میشه روضه خوان امام حسین علیه السلام بود و از داغ کودکان و و گذشت؟ مگه میشه شمر و حرمله خولی و سنان رو لعنت کرد ولی نسبت به جنایات رژیم کودک کش و آمریکای جنایتکار گذشت؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز چهارشنبه: 🔹 ۴ مهر ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۲۱ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🔹 🔹 ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 روز سرباز
4_923644532459831332.mp3
3.49M
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🎧 ضرورت توسل به امام زمان عج الله تعالی فرجه 🎙 حجت الاسلام والمسلمین ناصری ⏱ زمان: ۴:۵۱ دقیقه 🔸 بسیار شنیدنی
🔰امام صادق عليه السلام: ✍ إذا قالَ الرَّجُلُ: «اَللّٰهُمَّ اغْفِر لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ، وَالْمُسلِمينَ وَالْمُسلِماتِ، اَلْأَحياءِ مِنْهُم وجَميعِ الْأَمْواتِ» رَدَّ اللّهُ عَلَيهِ بِعَدَدِ مَن مَضى ومَن بَقِيَ مِن كُلِّ إنسانٍ دَعوَةً. 🔴 هرگاه شخصى بگويد: «اَللّهُمَّ اغْفِر لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ، وَالْمُسلِمينَ وَالْمُسلِماتِ، اَلْأَحياءِ مِنْهُم وجَميعِ الْأَمْواتِ»، خداوند به شمارِ هر انسانى كه درگذشته و هر انسانى كه باقى است ، يك دعا به او برمى گردانَد 📚 فلاح السائل صفحه110
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز پنجشنبه: 🔹 ۵ مهر ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۲۲ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🔹 🔹 ۲۶ سپتامبر ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 شکست حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه علیه السلام [۱۳۶۰ ش] 💢 روز گردشگری 💢 غزوه بنی النضیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی این خاندان بدهکار کسی نمیمانند مخصوصا که برای .....
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 وقت ملاقات تموم شد و من رفتم بیرون. ترجیح دادم شب برم خونه دایی و پیش دخترم بمونم. حالا دیگه به زندایی عادت کرده بود. ماشینو جلو خونشون پارک کردم و پیاده شدم. یکهو یاد شبایی افتادم که میومدن دنبال لیدا و هرشب زهرا پشت پنجره نگاهمون میکرد. صدای ماشینمو میشناخت و میومد پشت پنجره. دیدن سایه اش چقدر برام شیرین بود‌. شبا و روزایی که ازش بی خبر بودم و از من خودشو مخفی میکرد...کاش میدونستم اونم منو عاشقانه دوست داره تا همه جونمو به پاش میدادم. زنگ آیفن رو زدم و زندایی در رو باز کرد. رفتم تو و در رو بستم. صدای محدثه منو کشوند تو خونه. رو پتو کوچیکی دراز کشیده بود و با دست و پاهاش بازی میکرد و از خودش صدا در میاورد. طاقت نیاوردم رفتم جلو محکم بغلش کردم. چسبوندمش به سینه ام و گفتم:قندعسل بابا الهی فداتشم. دلم برات یک ذره شده بود. منو ببخش اگه زیاد نمیام پیشت.مامانت حالش خوب نیست باید اونجا باشم. _حال زهرا خوبه؟ با دیدن زندایی به خودم اومدم و گفتم:سلام زندایی خوبین؟آره بهتره الحمدالله. از به زبون آوردن این کلمه هم من تعجب کردم هم زندایی. ناخودآگاه به زبونم اومده بود. زندایی با سینی چای نشست کنارم و گفت:از وقتی لیدا رفت با خودم گفتم خداروشکر یک دختر دیگه دارم که همدمم باشه اما... بغضش گرفت و گفت:اما همش میترسم خدا اونم ازم بگیره. بعدم زد زیر گریه. محدثه رو خوابوندم رو پام و دستمو گذاشتم رو پای زندایی. _وای زندایی جون تروخدا گریه نکنین زهرا حالش خوب میشه من مطمئنم. _از کجا میدونی پسرم؟دخترم دو ماهه تو اون خراب شده است.تاز کجا میدونی خوب میشه؟! با اطمینان گفتم:از اونجایی که بیمه اباالفضلش کردم. از اونجایی که خدا باهاشه و تنهاش نمیزاره. از اونجایی که زهرا انقدر خوبه که اصلا نیاز به دعا نداره‌. از اونجایی که ارثیه حضرت فاطمه از رو سرش تکون نخورده. از اونجایی که تو پاکی و نجابت زده رو دست همه‌. حالا فهمیدین از کجا مطمئنم!؟ این حال بدشم یک آزمایشه برای منه احمق شما نگران نباشین خوب میشه. بعد هم بدون توجه به عکس العمل زندایی با محدثه بازی کردم و کلی انرژی گرفتم. دایی که اومد بعد احوال پرسی و اینا، گفت:دایی جان فردا شب، شب اربعینه میخوایم بریم مسجد محل تو هم بیا‌. _ممنون دایی جان من و محدثه میریم یک هیئت دیگه. بعد به زندایی گفتم:لطفا فرداشب، ساعت۸ این لباسایی که بهتون میدم رو تن محدثه کنین که من میام دنبالش. ممنون بابت زحمتایی که این مدت براش کشیدین امیدوارم بتونم جبران کنم. خلاصه شب اونجا موندم و محدثه رو بغل خودم خوابوندم. وقتی زهرا نبود، محدثه تنها دلخوشی زندگیم بود. صبح تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و با لیدا خلوت کنم. سه تا شاخه گل رز آبی گرفتم و راه افتادم سمت بهشت زهرا. چون پنجشنبه بود حسابی شلوغ بود. سنگ قبرش رو پیدا کردم و نشستم کنارش. اول با گلاب خوب سنگ رو شستم و بعدم یک فاتحه خوندم اونم غلط و غلوط و پر از اشتباه. _سلام لیدا. خوبی؟ گفتم اومدم باهات حرف بزنم یکم سبک شم. میدونم تو اونور همه چیو میدونی و از اتفاقا با خبری اما میخوام بگم که زهرا سکته کرده هنوزم برنگشته پیشمونم. دلمون براش حسابی تنگ شده..یعنی من و محدثه. دخترت حسابی با زهرا جور شده بود که اون اتفاق براش افتاد. حسابی من داغون شدم چون مقصرش من بودم. حالا اومدم اینجا که اولا حلالیت بطلبم ازت هم اینکه ازت بخوام دعا کنی زهرا زودتر خوب بشه و برگرده پیشم. بعد تو زهرا شد همسرم و الانم خیلی دوسش دارم. نمیخوام از دستش بدم لیدا. نمیخوام دخترم بدون مادر بزرگ شه. تروخدا دعا کن دعای تو میگیره. ازت معذرت میخوام که در حقت بدی کردم و تو زندگی عذابت دادم. من مستحق بدترین هام اما الان دارم ادم میشم. میخوام وقتی زهرا خوب شد مسلمون شم. گل ها رو پر پر کردم رو سنگ قبرش و با یک خداحافظی ازش دور شدم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 تا عصر سرکار بودم و شب هم سر ساعت۸ رفتم دنبال محدثه. با اون لباسایی که براش خریده بودم فوق العاده قشنگ شده بود. عین علی اصغر۶ ماهه امام حسین تو لباس سبز و سفید و سربند یا ابالفضلش تکون تکون میخورد. بغلش کردم و از زندایی تشکر کردم. تو ماشین که گذاشتمش خوابید. منم با خیال راحت تا حسینیه رانندگی کردم. غوغا بود تو خیابونا مخصوصا جلو مسجدا و حسینیه ها. بالاخره رسیدیم منم با شوق دخترمو بغل کردم و با هم رفتیم تو. هرکی من و دخترمو می دید با شوق نگاهمون میکرد و زیر لب چیزی میگفت. _سلام داداش. خوبی؟ به اباالفضل نگاه کردم که حالا مثل برادرم شده بود. _سلام خوبم شماچطوری؟ _عالیم با دیدن تو و سوگلیت. ببینمش این بانو رو. گرفت بغلش و کلی بوسش کرد. _اسم این بانو چیه؟ _محدثه. _ای جانم خوش نام باشه عزیزدلمون. بعد بقیه رو صدا زد. _بچه ها بیاین این فرشته کوچولو رو ببینین. مهمون امشبمونه. دخترگل آقا کارنه. همه با به به و چه چه بغلش کردن و هر کی یک بوسه گذاشت رو گونه دخترم. _خدا نگهش داره داداش. _ماشالله چه نازه خدا حفظش کنه. _علی یارش باشه. _خوش نام باشه مثل مادرمون حضرت زهرا. _ابالفضل نگه دارش باشه ماشالله خیلی خوشگله. دخترم که اومد تو بغلم لب برچیده بود و منتظر یک عکس العمل بود تا گریه کنه. فوری دم گوشش ذکر آرام بخش رو خوندم و آروم شد. اباالفضل گفت:چی خوندی دم گوشش که آروم شد؟ _" الا بذکر الله تطمئن القلوب" لبخند رضایت بخشی اومد رو لبش و با دست زد به شونه ام. _ان شالله امشب حاجتتو بگیری داداش. کم کم روحانی اومد و بعد سخنرانی طولانی و پر محتوایی که کرد ، مداح اومد و شروع کرد به خوندن نوحه و روضه. با هر جمله اشک میریختم و محدثه رو بیشتر رو دستم بالا میبردم. روضه کشیده شد به شش ماهه امام حسین که نوحه خون، محدثه رو خواست. بچمو دادم بغلش و خودم کناری ایستادم. محدثه گریه میکرد و مداح، با صدای سوزناکش روضه میخوند و مردم به سر و سینه میزدند. یک لحظه اون صحنه ای که امام حسین پسر شیش ماهش رو گرفته بود رو دستش و رو به لشکر کفار میگفت:اگه به من رحم نمیکنین به این طفل کوچک رحم کنین، جلوی چشمم تداعی شد. اون لحظه به صبر و استقامت امام حسین پی بردم و از خودم متنفر شدم. خیلی بد کردم به زهرا. خدایا منو ببخش. استغفار کردم و قسم خوردم اگه عشقم خوب بشه دیگه آدم بشم. کم کم نوحه تموم شد و سینه زنی کوتاهی کردن و آخرشم قیمه اباعبدالله رو خوردیم و رفتیم خونه. هیچوقت فکر نمیکردم قیمه اینهمه خوشمزه باشه و بهم بچسبه. وقتی رسیدیم خونه، محدثه از خستگی بیهوش شد و منم کنارش رو تخت خوابم برد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🥀 صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان. دکتر گفت دیشب زهرا به هوش اومده و اسم شما رو صدا زده. از خوشحالی اشکام جاری شدند. خدایا ممنونتم که زهرامو برگردوندی. به اباالفضل نوکرتم بخدا. خیلی آقایی که رومو زمین ننداختی خیلی خوشحالم کردی. اجازه دادن برم ببینمش. قبلش محدثه رو سپردم دست پرستار و رفتم تو. معصومانه خوابیده بود رو تختش. آروم جلو رفتم و خیره شدم تو صورت نحیفش. _سلام خانمم. خوبی؟بهتری؟میگن بیدار شدی منو صدا زدی. آخه چرا منه بی لیاقتو یاد کردی؟ منی که تو رو به این روز انداختم؟ انقدر دلم برات تنگ شده که خدا میدونه. برای لبخندات، چشمات، صدات.. بیدار شو گلم میخوام ببینمت. محدثه رو هم آوردم مامان جونشو ببینه. بخاطر من بی وجدان نه، بخاطر دخترت بیدار شو خانمی. پلکاش که تکون خورد، دست و پامو گم کردم. _ز..زهرا.. بیدار شدی؟ تروخدا یک چیزی بگو عزیزم لباش تکون خورد و من ذوق کردم از این نعمت بزرگی که خدا تو همون لحظه بهم داد. نعمتی به اسم نفس کشیدن عشق. _زهرا جان؟ خانم جان پاشو دیگه قربونت بشم. پاشو دلم از جا کنده شد. لباش بازم تکون خورد و پلکاش تا نیمه باز شد. سرمو بردم جلو تا صداش رو بشنوم. _کارن؟ با لبخند عمیقی گفتم:جان دلم خانمم؟ فدات بشم بالاخره شنیدم صداتو بعد دو ماه. _کارن..من.. _تو همه دنیای منی عزیزدلم. دستشو گرفتم و با اشکایی که میریخت رو صورتم دست سردشو بوسیدم. چشماش کامل باز شده بود و من بعد دو ماه داشتم صورت ماهشو میدیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر من نامرد بودم که همچین فرشته ای رو اذیت کردم. _خدایا ممنونتم..یا ابالفضل ممنونتم آقا جان. حاجتمو دادی منم قولمو به جا میارم. با همون صدای ضعیفش گفت:کدوم...قول؟ _شما استراحت کن عزیزدلم. خوب شدی برات میگم. بعد آروم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم. آرامش به تک تک سلول هام منتقل شد و بعد مدتها واقعی لبخند زدم. از پیشش که رفتم سریع رفتم تو اتاق دکترش و گفتم که بیدار شده. _خیلخب کارن جان..خیلخب اروم باش. _نمیتونم آقای دکتر واقعا ذوق و شوق دارم. کی میتونم ببرمش؟ _حالش که خوبه ان شالله تا آخر هفته مرخص میشن. _دیره. _باید چند روزی تحت نظر باشن. بعد لبخندی زد و گفت:دیدی گفتم به خدا توکل کن جواب میده؟ لبخند مطمئنی زد و منم از اتاقش بیرون رفتم. همونجا به همه خبر بهبودی زهرا رو دادم. اولین نفر آتنا خودش رو رسوند بیمارستان و از خوشحالی به گریه افتاد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar