#اربعین
#خاطره
🏴 با نام زائر
✍️ محمد دهقانی (عکاس)
📸 میشود بین هزاران غریبه سفر کنی، ساعتها همراهشان راه بروی، از رفتارشان عکاسی کنی و اخلاق و عاداتشان را ببینی. همکلام و میهمان خانهها و موکبها و سفرههایشان بشوی و آخر شب در کنارشان بخوابی؛ البته این جاده، اخلاقها را هم عوض کرده؛ از طمع و بداخلاقی که قبلها شنیده میشد خبری نیست. همه مهربان شدهاند! اينجا تو را با نام زائر میشناسند. همین اسم برای وارد شدن به هر خانهای و نشستن بر سر هر سفرهای کافی است. کسی هم که زائر است خیلی توجهی به دورو بر ندارد. بعضیها روزها توی راهند و خستگی از هر قدمشان مشخص است. فقط راه میروند و حرف هم نمیزنند. مسیر را از راه رفتن جمعیت پیدا میکنم. مسیر نزدیک حرم بهشدت شلوغ است بهحدی که نمیشود داخل حرمین رفت. از بین بلوکهای بتونی که میگذرم حرم آقا عباس بن علی(ع) است. به خودم میگویم دیدی! از هر راهی بیایی اول باید اينجا اجازه بگیري...
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🖤✨
🍃✨✨
🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃🌼🍃🍃
#اربعین
#خاطره
✅ عقل يا عشق
🔰 ناشناس
🔸 مرد میانسال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمیکنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را بهنوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالیکه بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی میپرسیدم و او همانطور که کشانکشان خود را به جلو میکشید، بریدهبریده به همه آنها پاسخ میداد. وقتی در پایان گفتوگویم با او، از سختیهای راه پرسیدم و اینکه چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظهای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد.
از عمق نگاه خستهاش میشد به صداقت لهجهاش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبت الحسین». این بیابان چه راز نهفتهای دارد که کاخنشین را خاکنشین نموده، چه جذبهای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اينجا کشانده؟ اینان بهیقین عاقل نیستند! کدام عقل میگوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است...
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🖤✨
🍃✨✨
🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃
#اربعین
#خاطره
🔹کارت اعتباری با شارژ بینهایت
☘️اینجا زائر حسین(ع) بودن يك كارت اعتباري با شارژ بينهايت است كه تو را از همه مواهب برخوردار ميكند. حتی لازم نيست تقاضا كني. ميزبانان و خادمان خود با اصرار ميآيند سراغت. با اصرار از تو ميخواهند از غذايي كه مهيا كردهاند بخوري. با اصرار دستت را ميگيرند ميبرند داخل خانهشان تا استراحت كني و در اين فاصله لباسهايت را ميشويند. با اصرار دولا ميشوند تا پاهايت را كه رنجور سفرند، بشويند. با اصرار موبایلشان را ميدهند دستت كه به هركجا ميخواهي تماس بگيري. هرچه بخواهي فراهم است. هر كس، هر خانواده، هر گروه، هر عشيره آنچه را از دستش برميآمده، عرضه ميكند؛ بيدريغ، بيمنت، بيمزد. اگر چرخ كالسكه فرزندت خراب شده باشد، اگر دسته كيفت پاره شده باشد، حتی اگر گوشيات شارژ تمام كرده باشد، هستند كساني كه با اصرار از تو ميخواهند منت سرشان بگذاري و اجازه دهي اين نيازهايت را برطرف كنند. كاناپهها و مبلهاي خانهشان را، صندلي ماشینشان را آوردهاند گذاشتهاند كنار جاده كه هر وقت خسته شدي، روي آنها بنشینی. لازم نيست از كسي اجازه بگيري يا حتی تشكر كني. انگار همه اين چيزها مال خودت است. هيچ انتظاماتي، هيچ پليسي، هيچ كارمند دولتياي، هيچ نهاد و سازمان و بنيادي در كار نيست. همهچيز در دست خود مردم است.
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹مضيف
☘️خاطره شفاهي از مرحوم حاج شيخ احمد كافي (واعظ مشهور)
🌺 خداوند لطف کرده و قریب سي سفر از نجف پیاده به کربلا آمده باشم؛ سالی پنج مرتبه میآمدیم، الان هم آقایان میآیند؛ علما، مراجع، طلبهها، فضلا و مدرسین.
آقا سیدالشهدا(ع) سالی پنج زیارت مخصوص دارند؛ اول رجب، نیمهرجب، نیمهشعبان، عرفه و اربعین. [طلبهها] دهتا دهتا، بیستتا بیستتا با هم جمع میشدند و مقداری نان خشک کرده و کمی هم ماست و نعناع با هم مخلوط کرده به همراه یک کاسه و نمک با خودشان برمیدارند. قبا و عبایشان را هم تا کرده و داخل کولهپشتی قرار میدهند، نعلینهایشان را هم میگذارند درون کولهپشتی.
اندکی که از شب میگذرد، از مدرسهها و خانهها بیرون میآیند به حرم آقا امیرالمؤمنین(ع) میروند، سلامی به حضرت میدهند و میگویند علی(ع) ما داریم میرویم کربلا، امری ندارید؟ داریم میرویم کنار قبر اباعبداللهالحسین(ع).
سه روز در راه بودیم و تقریباً روزی شش فرسخ پیاده میرفتیم. چه حال خوشی؛ افراد در مسیری که طی میکنند با هم بحث میکنند، حدیث میخوانند، مطالب دینی به هم میگویند، دور هم مینشینند، واقعاً انسی است؛ انس دینی و معنوی.
در راه وقتی در حال حرکت هستیم، عربها «مُضیف» (مهمانخانه) درست کردهاند. تشریفاتی نیست، چهار تکه حصیر را روی هم انداختهاند و یک تکه هم حصیر پهن کردهاند بهعنوان مهمانخانهشان. بیچارهها در طول سال برنج میکارند، برنجهایشان را کنار میگذارند و به بچههای خود در آن هوای گرم، نان و خرما میدهند. بهجای هندوانه، آب فرات و بهجای خورشت، خرما میدهند و اندکی که برنج دارند میگویند صبر کنید این زوار سیدالشهدا بیایند.
وقتی زائران غذا خوردند، هر چه که باقی ماند آنها را برمیدارند و به جمعیت اطرافشان میدهند و میگویند اینها را بخورید که از باقیماندههای زوار سیدالشهدا(ع) است...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹شيب
✍️ زهرا قدياني (خبرنگار)
☘️ انرژی مسیر فوقالعاده است. انگار که زمین شیب داشته باشد به سمت کربلا یا امواج نامرئی کشش ایجاد کنند. صبح و شب میشود راه رفت و تمام عادات روزمره در مورد ساعات خواب و غذا را فراموش کرد، خستگی و بیخوابی را حس نکرد، بار سنگین کوله را حس نکرد. همه روان هستند؛ کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، سالم و معلول؛ و حتی انسان و حیوان! بعضی از خانوادههای عراقی با خودشان یک گوسفند هم برداشتهاند برای قربانی در کربلا. ابوعلی طناب حیوان را بسته به کالسکه یکنفرهای که حامل دو پسر یک و سهسالهاش است. زنش دست دو دختر شش و چهارسالهشان را گرفته. حیوان سرش را انداخته پائین و بدون کوچکترین چموشیای، همقدم با زن و بچه ابوعلی روان است. وقتهایی هم که ابوعلی و زن و بچهاش مینشینند تا غذایی بخورند طناب حیوان را رها میکنند. حیوان همان دوروبر میپلکد، با بچهها بازی میکند و از پسمانده همان غذا، کمی میخورد. خیلیها در طول مسیر حتی حیوانها را نبستهاند. این برای روستاييهایی که از دامداری سررشته داشتند، از همه عجیبتر مینمود...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹کار، کار آقای قاضی است
☘️نزدیک غروب بود و اذان. داشتیم از کنار موکبها رد میشدیم که عکس سید علی قاضی را دیدیم کنار یک موکب. با آن نگاه نافذ! به دلمان افتاد که شب را اینجا بمانیم. برای استراحت، زود بود ولی قیافه بچههای گروه یکچیز دیگر میگفت. رفتیم به حیاط پشتی موکب که وضو بگیریم... و عجب فضای تر و تمیزی! حمام و سرویس و دستشوییهای به آن تمیزی در آن مسیر، جدا عجیب و موجب سرور بود. داخل موکب که شدیم هنوز اذان نداده بود و به نظر ما رسید برای شش نفرمان جا نباشد. دوستم عارف به زبان فارسی به شخصی که روبهروی در نشسته بود، گفت به نظرتان برای ما اینجا جا هست؟! ما همشهری آقای قاضی هستیمها!... واعجبا! فارسی میفهمید. اصلاً خودشان از آشنایان دور آقای قاضی بودند. بهمان گفت خودتان که میبینید... جا نیست. ما هم قیافههای مظلوم به خودمان گرفتیم ... نمازمان را که خواندیم آماده رفتن میشدیم که یکهو دیدیم بلند شدند و گفتند برخیزید باید برای اینها جا باز کنیم! پتوهایی را در بستههای پلاستیکی و تر و تمیز آوردند و پهن کردند. سیب و چای و شام و...! داشتیم شاخ درمیآوردیم. عارف نگاهی کرد و گفت: کار آقای قاضی است...و ما شب را کنار آدمهای خیلی باصفای اهل نجف مهمان بودیم... قیافه خندان آن جوان اهل نجف که دو سال از من کوچکتر بود و دو تا بچه قد و نیم قد داشت هرگز از یادم نمیرود.
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹ویتامین ف
✍️رضا عیوضی (طنزپرداز)
☘️تعریف باقالیهایی که عراقیها در راه کربلا درست میکنند را همه شنیدهاند. من هم که خودم را خوب میشناسم! بنابراین عرق نعنا را برای همین (یعنی برای بعد از باقالی!) برمیدارم. یا مثلاً سوپ را هم که بدون آبلیمو نمیخورند، میخورند؟
نخسوزن را هم برمیدارم چراکه برداشتن گامهای بلند را دوست دارم. شاید برای کسی سؤال پیش بیاید که پسته و لواشک و شکلات به کنار، توی این وضعیت، کتاب شعر و رمان را برای چه برداشتی؟ اما باید بگویم که خوردن پسته و لواشک بدون خواندن شعر واقعاً چه فایدهای دارد؟ یک لاین از خیابانها را مخصوصاً برای عبور مردم بستهاند و در طول همان لاین، انبوه موکبها کیپ تا کیپ هم تشکیل شده و موکبداران هم سبیل به سبیل هم جلوی موکبها نشستهاند. هرکدام خدمتی به زائرین ارائه میکنند. از غذا و آب و چای و انواع آبمیوهها تا ماساژ و استراحتگاه و کفشدوزی و... . من که دو سه روزی از قم دور افتادهام و ویتامین «ف» خونم بهشدت کم شده است، مثل عقابی که دنبال شکار باشد، چشم میچرخانم تا بلکه موکب فلافل بیابم!
کمکم وقت خواب میشود. برای تجدید وضو(!) بیرون میروم و در مسیر برگشت هم دوباره از کبابترکیهای ساخت مردم عراق میخورم! توی صف وقتی به توزیعکننده کباب رسیدم، با ناامیدی با نشان دادن دو انگشت دست، درخواست خود مبنی بر اینکه دو تا کباب میخواهم را با او در میان گذاشتم! عرب خندان هیکلی پرسید «للزوجه؟!» من هم که دیدم خودش دلش میخواهد با من راه بیاید البته با تردید گفتم «اوممم... نعم للزو... نعم نعم». دو تا کبابی که خوردم کمی عذابوجدان قاطی داشت، اما در کل کباب خوبی بود، چسبید!
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹ایرانیها روی سر ما جا دارند
☘️هنوز هوا روشن بود ولی پاهای بچهها دیگرتوان راه رفتننداشت. بچهها گوشهای نشستند و من با یک نفر دیگر رفتیم که موکب و حسینیهای برای استراحت شبمان پیدا کنیم. چند جا رفتیم ولی مناسب نبود یعنی اساساً جمعیت آنقدر زیاد بود که پیدا کردن جای مناسب واقعاً مشکل بود... ولی فکر ما کجا و لطف ارباب کجا؟...رسیدیم به حیاط یک موکب. جوان رشید عربی، میانه موکب ایستاده بود. آمد سمتمان، نگاهی به ما کرد و گفت چند نفرید؟ من هم با دست نشان دادم که شش نفر. بعد خواستم بروم داخل موکب که ببینم جا هست یا نه گفت نروید همینجا باشید! مبهوت بودم و منظورش را متوجه نشدم. نگاه میکردم به حیاط موکب که فرش و قالی انداختهاند و پتو میدهند به آدمهایی که توی سوز سرمای شب، میخواهند بیرون بخوابند.
بچهها رسیدند. جوان نگاهی به ما کرد و گفت ایرانی روی سر ما جا دارد. بعد ما را راهنمایی کرد به چادری پر از پتو! مثل اینکه یک کوزه آب خنک بدهی به کسی در بیابان! چشمهای برقزدهمان دیدنی بود. این نعمت، پاداش کدام کارمان بود؟... «یا من یعطی من لم یسأله و من لم یعرفه»
آمد کنار چادرمان و برایمان چای آورد. بعدش حلوای بسیار خوشمزه و بعدش شام؛ و همینطور پشت سر هم میآمد کنار چادر و میگفت اگر چیزی میخواهید بیاورم. تهاش هم یک بخاری نفتی برایمان آورد که گرم بمانیم... عجب ضیافتی بود.
سه صبح بیدار شدیم و آماده حرکت، دیدیمش کنار آتشی نشسته روبهروی چادرمان؛ تا آنوقت صبح... شاید که مبادا چیزی بخواهیم و نباشد.
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹خانه مادربزرگ
☘️غروب بود و ما خیلی از بچههای گروه عقب بودیم. نمازمان را توی یک چادر کنار جاده خواندیم و راه افتادیم. از ستون 200 به بعد عددها دوباره از یک شروع شده بودند و بچهها توی یک خانه باصفا کنار ستون 20 و درواقع 220، اتراق کرده بودند.
تقریباً بعد از یک ساعت به ستون بیست رسیدیم. مسئول کاروان ما را دید و گفت بروید داخل این کوچه. به بچهها زنگ زدیم و رفتیم داخل خانه... چهقدر باصفا بود. انگار که خانه مادربزرگی باشد که همه دخترها و عروسهایش آمدهاند برای خادمی زائرها. خانه دوطبقه بزرگی بود. طبقه پایینش زائرهای عراقی بودند و بچههای کاروان ما طبقه بالا. رفتیم پیششان.
بساط سفره را پهن کردند و سینیهای بزرگ را آوردند گذاشتند جلویمان که نان تازه در کف داشت و گوشت تازهتازه رویش؛ و چهقدر خوشمزه بود. صاحبخانه يعني همان مادربزرگ آمد بالا و با لهجه عربی، به فارسی گفت به خدا این گاو را امروز کشتم؛ برای شما زائرها...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹روضه مجسم
✍️مریم احمدی (خانهدار)
☘️از همان روز اول پیادهروی پاهایم تاول زده بود. نمیخواستم بايستم. نمیخواستم کاروان معطل من بشوند و توی دلشان بگویند «یه پیرزن مارو کلی عقب انداخت!» اصلاً دلم نمیخواست بايستم. روی ایستادن نداشتم. من با این سن، اول مسیر بریده بودم پس چه¬طور بیبی رقیه این مسیر را طی کرده بود؟ نزدیکیهای کربلا دیگر بیتاب شدم. رفتیم یکی از چادرهای «مفرزه الطبيه» که پرستار تاولهایم را بترکاند. آن زمانها نه دکتر بود نه پرستار. زخمهای پای رقیه را چه کسی تیمار میکرد. من اشک ریختم و پرستار درحالیکه ماتش برده بود شروع به کار کرد. میشنیدم که همراهانم میگویند: مگر با تاولهای به این بزرگی هم میشود راه رفت؟ و من اشک میریختم و از خودم میپرسیدم پوست پای رقیه چهارساله نازکتر نبود؟ تاولها برای من، روضه مجسم بود...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹80 کیلومتر عاشقی
☘️سه روز به اربعین مانده است. نماز ظهر را در یکی از مساجد نجف میخوانیم. بلافاصله بعدش خودمان را میرسانیم اول جاده کربلا و به جمیعت پیادهروندگان ملحق میشویم. جمعیتی که هر کدام از جايي به جاده پیوسته؛ و این تازه یکی از مسیرهای پیادهروی اربعین است. این روزها از هر گوشه عراق و از هر شهر و دیاری، میلیونها نفر زن و مرد و پیر و جوان، به دل جاده زدهاند تا پای پیاده، خود را به امامشان برسانند. آنها که از بغداد راهی شدهاند 90 کیلومتر، آنها که از کاظمین، 115 کیلومتر، آنها که از بصره، 520 کیلومتر و آنها که مثل ما از نجف، حدود 80 کیلومتر مسیرشان است. ما طبق برنامه معمول قرار است در عرض سه روز و دو شب پیادهروی، خودمان را شب اربعین به كربلا برسانیم.
از اول تا آخر جاده آسفالته نجف تا کربلا که مسیر پیادهرویاست، به فاصله هر پنجاه متر يك تير چراغ برق نصبشده كه جمعاً 1425 میله ميشود تا دم حرم. همه میلهها هم شمارهگذاری شدهاند و براي همين، بهترين نشانه براي مكانيابي زائران و قرار گذاشتنهای گروهي محسوب ميشوند.
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹با نام زائر
✍️محمد دهقانی (عکاس)
☘️میشود بین هزاران غریبه سفر کنی، ساعتها همراهشان راه بروی، از رفتارشان عکاسی کنی و اخلاق و عاداتشان را ببینی. همکلام و میهمان خانهها و موکبها و سفرههایشان بشوی و آخر شب در کنارشان بخوابی؛ البته این جاده، اخلاقها را هم عوض کرده؛ از طمع و بداخلاقی که قبلها شنیده میشد خبری نیست. همه مهربان شدهاند! اينجا تو را با نام زائر میشناسند. همین اسم برای وارد شدن به هر خانهای و نشستن بر سر هر سفرهای کافی است. کسی هم که زائر است خیلی توجهی به دورو بر ندارد. بعضیها روزها توی راهند و خستگی از هر قدمشان مشخص است. فقط راه میروند و حرف هم نمیزنند. مسیر را از راه رفتن جمعیت پیدا میکنم. مسیر نزدیک حرم بهشدت شلوغ است بهحدی که نمیشود داخل حرمین رفت. از بین بلوکهای بتونی که میگذرم حرم آقا عباس بن علی(ع) است. به خودم میگویم دیدی! از هر راهی بیایی اول باید اينجا اجازه بگیري...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹هیچ دری بسته نیست
☘️میرویم به موکب بعدی كه عمارتي قدیمی است با سقفی مرتفع و ستونهایی گچبری شده. در را باز ميكنيم و وارد حياط میشویم. (در شهر عجايب، هيچ دري بسته نيست.) پیرمردی با خوشرویی به استقبالمان میآید. میگوید متأسفانه اتاقها پر شده. میگوییم فقط برای شام آمدهایم. پسرش را صدا میکند و میگوید دو پرس غذا برایمان آماده کند و بیاورد. معلوم میشود شامشان تمام شده. میخواهیم برویم که پیرمرد دستمان را میگیرد و نمیگذارد. میگوید «من و خانوادهام خادم زوار حسینیم. خاک پای شما بر سر ماست. من خدمتگزار شمایم.» حسابی شرمندهمان میكند. میگوید اگر کمی صبر کنیم غذا حاضر میشود. دعوتمان میکند برویم روی ایوان عمارت کنارش بنشینیم. جای باصفایی است. مینشینیم به گپزنی با پیرمرد و شنيدن خاطراتش از سالهایی که در این موکب به زوار الحسین خدمت میکند. اسمش صالح است و اين عمارت را سالها پيش فقط براي خدمت رساندن به زائران اربعين امام حسین(ع) بناکرده. یکی از پسرهایش میزی میآورد و میگذارد مقابلمان. آن یکی هم ظرف غذا را میگذارد روی میز. در نهایت احترام و ادب. شام سیبزمیني سرخکرده است و خیار شور و گوجه با نان تازه از تنور درآمده. چاشنیاش هم ماست «پگاه» خودمان!
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹عقل يا عشق؟
✍️ناشناس
☘️مرد میانسال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن در آن سرمای زمستانی، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمیکنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را بهنوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالیکه بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی میپرسیدم و او همانطور که کشانکشان خود را به جلو میکشید، بریدهبریده به همه آنها پاسخ میداد. وقتی در پایان گفتوگویم با او، از سختیهای راه پرسیدم و اینکه چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظهای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خستهاش میشد به صداقت لهجهاش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبة الحسین». این بیابان چه راز نهفتهای دارد که کاخنشین را خاکنشین نموده، چه جذبهای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اينجا کشانده؟ اینان بهیقین عاقل نیستند! کدام عقل میگوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹پیرمردهای ناکام
✍️ یک دانشجو با نام و نشانی پنهان
☘️اينجا همه سلیقههای خود را پای تیر برق اول مسیر نجف تا کربلا جا میگذارند و تا تیر برق هزار و چهارصد و چهل و خوردهای به یک سیاق گام برمیدارند.
این خوردهای هم خودش حکایتی دارد: تیر برق هزار و چهارصد و چهل و خوردهای! جایی که دیگر گنبد آقا نمایان میشود و تو که در طول مسیر قرارومدارهایت را با شماره تیرها هماهنگ کردهای و زمان خواب و استراحت میان مسیر را با شماره تیرها تعیین کردهای، دیگر حواست از همهجا جدا میشود و جمع میشود روی گنبد. پس عجیب نیست اگر ندانی تعداد دقیق تیر برقها چهقدر است. اصلاً چه فرقی میکند؟ برای تو که لنگلنگان و خسته و خاکآلود خودت را رساندهای روبهروی بارگاه آقا چه فرقی میکند چهقدر راه آمدهای؟ برای تو یکچیز مهم است: آقا آمدم... آقا بالأخره آمدم... 1400 سال دیر شد، اما بالأخره آمدم... هنوز میان لشکرت جایی باقی مانده است برای این روسیاه؟ پیادهروی اربعین را باید درک کرد. وگرنه حق است اگر برای پیرمردهای نودسالهای که آن را ندیدهاند، حجله بگذارند و رویش بنویسند «جوان ناکام!»
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹عقل يا عشق؟
✍️ناشناس
☘️مرد میانسال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن در آن سرمای زمستانی، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمیکنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را بهنوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالیکه بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی میپرسیدم و او همانطور که کشانکشان خود را به جلو میکشید، بریدهبریده به همه آنها پاسخ میداد. وقتی در پایان گفتوگویم با او، از سختیهای راه پرسیدم و اینکه چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظهای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خستهاش میشد به صداقت لهجهاش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبة الحسین». این بیابان چه راز نهفتهای دارد که کاخنشین را خاکنشین نموده، چه جذبهای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اينجا کشانده؟ اینان بهیقین عاقل نیستند! کدام عقل میگوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹بوسه از پا
✍️تقی شجاعی (معلم)
☘️حواسم به پیرمرد بود که تکبهتک میرفت سراغ آنهایی که در موکب نشسته بودند و با اشاره ازشان میپرسید که مشتومال نمیخوای؟ همه بهاتفاق دست رد به سینه اش میزدند. خب پیرمرد بود. آدم ازش خجالت میکشید، اما من میدیدم که با هر «لا»یی که برایش میآورند چهقدر شکسته تر میشود. خواستم پیرمرد را با یک بهانهای پس بزنم، اما احساس کردم این پس زدن من ممکن است دلش را بشکند. پاهایم بدجور عرق کرده بودند و حالِ خودم از بوی جورابم بههم میخورد. دست بُردم جوراب هایم را دربیاورم که پیرمرد قبل از من دستش را به جورابم برده بود؛ بهزور. جورابِ پای راستم را خودش درآورد و پایم را گذاشت روی شانهاش. دقیقاً با کمترین فاصله از تنفسگاه... من از خجالت، سرم را که روی زمین بود فشار میدادم. دلم میخواست زمین تَرک بردارد و مرا بردارد و ببرد. پیرمرد بعد از آنکه پاهایم را ماساژ داد و پمادش را زد و جورابم را پایم کرد، از پایم بوسید. بلند شدم و با هول و ولا خواستم دستش را ببوسم اما لبانم تا بیایند و به دستان پیرمرد برسند او از من دور شده بود. فقط توانستم دستم را به پاهایش بکشم و دستِ «پایی» شدهام را به چشمانم... در اینحین بود یک نفر که گوشه موکب نشسته بود اسم پیرمرد را صدا کرد و به عربی بهش گفت: تو که فارسی بلدی چرا باهاشون حرف نمیزنی؟ او بلند شد بیاعتنا به ما، پرچم و کولهاش را برداشت و موقعِ رفتن به من گفت: نمی خواستم بدونید فارسی بلدم که ازم تشکر نکنید. من این کاررو برای تشکرِ شما انجام نمیدم...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#اربعین
#خاطره
🔹اجازه
✍️روحالله رجایی (نويسنده)
☘️كربلايي صديقه 60 سال قبل، بارها زائر كربلا شده بود. خاطرات سفرهايش بهترين قصههایی بود كه شنيده بودم. توي خواب هم يكي از همان خاطرهها را تعريف میکرد كه با چشمهای خودش ديده بود چهطور يك كودك مريض شفا گرفته. هميشه موقع تعريف كردن اين خاطره گریهاش میگرفت و اين بار هم گريست. من هم در خواب گريه كردم. سالها بود خوابش را نديده بودم. بيدار كه شدم براي داوود تعريف كردم. گفت: نشانه است. بیبیات هم دارد با ما میآید. از وادیالسلام كه رد شديم، داوود براي بیبی فاتحه خواند. چند دقيقه بعد دست به سينه روبهروي گلدستههای نجف ايستاده بوديم. مرتضي گريه میکرد، داوود هم. ياد حرف ابوخالد افتادم كه میگفت: اگر اربعين كربلا را ندیدهای، انگار كربلا نرفتهای. با خودم فكر كردم شايد تا حالا نجف هم نیامدهام.
قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانيم و بعد راه بيفتيم. نماز را كه خوانديم، داوود گفت: بايد از آقا اجازه بگيريم. بايد بگوييم كه داريم به زيارت فرزندش میرویم، بايد بگوييم كه هوايمان را داشته باشد، كه برايمان دعا كند. رو به حرم ايستادم، حرفهایی را كه از داوود ياد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه كردم و چند بار با فاصله پلك زدم، خواستم اینجور از آن صحنه زيبا براي خودم عكس گرفته باشم.
مرتضي چند متري را رو به حرم و عقبعقب آمد. خیلیها كه كنار خيابان ايستاده بودند، براي بدرقه آمده بودند. يكي مدام و بلند میگفت: صحة زوار الحسين، صلوا علي محمد و آل محمد؛ يعني براي سلامتي زائران كربلا صلوات بفرستيد.
بند کفشهایمان را محكم كرديم و ميان سلام و صلوات، همراه هزاران نفري كه عازم كربلا بودند، پیادهروی را شروع كرديم...
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
.
#شهدا
#خاطره
🌷روز عقد، زنهای فامیل
منتظر رؤيت روی ماهِ آقا دوماد بودن
وقتی اومد گفتم:
«بفرماييد، اینم شادوماد»
داره میاد..
همه با تعجب نگاه میکردند
مرتب بود و تر و تمیز..
اما به جای کت و شلوار با همون
لباس سپاه اومده بود.
فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن...🌷
✍️همسر شهید مهدی باکری
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃 #خاطره | مرا دل نگران کردی
🔸مرضیه حدیدچی (دباغ) روایت میکند: در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیلهایشان به مهمانی رفتند، اما موقع برگشتن، دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که برمیگردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همۀ کارهایشان را با ساعت و دقیقه تنظیم میکردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟» دفعۀ سوم فرمودند: «نگران شدهام، شما نمیتوانید وسیلهای پیدا کنید که تماس بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی روبروی خانم نشستند و فقط گفتند: «مرا دل نگران کردی»!
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۰
#به_سبک_امام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره
#طنز
😁خاطره شیرین مداح اهلبیت جناب حاج مهدی رسولی از آقایی که در حرم امام رضا(ع) میخواست با ایشان عکس بگیرد و...
👌جالب
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#خاطره
🔸یه زمانی
علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور!
بعضی خارجیها فکر میکردن "علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره، همه پا شدند، رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب "رویاهای شیرین من"
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#خاطره
🔸یه زمانی
علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور!
بعضی خارجیها فکر میکردن "علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره، همه پا شدند، رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب "رویاهای شیرین من"
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#خاطره
🔸یه زمانی
علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور!
بعضی خارجیها فکر میکردن "علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره، همه پا شدند، رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب "رویاهای شیرین من"
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#رهبرم
#خاطره
🔸یکی از سرکردههای اشرار، شخصی به اسم «عید محمد بامری» معروف به «عیدوک» بود. حاج قاسم گفت با ترفندی عیدوک را دستگیر کردیم. رفتم خدمت آقا تا این خبر مهم را به ایشان بدهم آقا خوشحال شدند. بعد فرمودند «چطور او را گرفتید؟» گفتم «با او قرار گذاشتیم و سر قرار دستگیرش کردیم». آقا فرمودند «یعنی به او امان دادید؛ بعد دستگیرش کردید؟ همین الآن بروید او را آزاد کنید.»! عرض کردم «آقا آزادش کنیم؟!» فرمودند «بله. شما به او تأمین دادهاید، آمده. اسلام اجازه چنین کاری نمیدهد». از همانجا مستقیم رفتم زندان به عیدوک گفتم «مقام معظم رهبری، حکم به آزادیات دادند. برو آزادی!». باور نمیکرد گفت «من از زندان بیرون نمیروم». وقتی فهمید خبر درست است از مریدان آقا شد و همکاری مؤثری با ما کرد
🖋 خاطرات علی شیرازی از رفاقت 40 ساله با حاج قاسم
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena