به نام خدایی که در این نزدیکیست
روزها پشت سر هم میگذشت و من در افکار خود غرق بودم.هرگاه میخواستم آنچه در ذهنم میگذرد را به زبان بیاورم یک چیزی مانع میشد. انگار نمیخواستند به جوابم برسم!
از کودکی عادتم بود برای جواب سوال هایم بجنگم و تا قانع نشوم دست از تلاش برندارم؛این بار هم مصمم بودم و عهد بستم تا نشناسمش عقب نشینی نکنم.
پس از گذشت چندماه ذهنم دیگر یاری نمیکرد،از سردرگمی کلافه شده بودم،بغضی به گلویم چنگ می انداخت؛ گویی کم آورده بودم.آن شب حوصله هیچکس را نداشتم حتی خودم!
مادرم از کودکی یادم داده بود هرگاه به بن بست رسیدم با خدایم خلوت کنم.
آن شب هم در تاریکی اتاقم با خدا حرف زدم؛از بنده خوبش شکایت کردم،گِله کردم از مردی که میتوانست کمکم کند اما تنها تماشایم میکرد،آنقَدَر گفتم که بغضم سر باز کرد و به هق هق گریه تبدیل شد.
وارد اتاقی پر از پرونده شدم اتاقی که دیوار هایش متشکل از نور بود.آن شب من را مامور کرده بودند برای ثبت پرونده شهدا...
همانطور که مشغول ثبت پرونده ها بودم نامه ای آشنا از زیر دستم گذشت؛چند نامه رفته را برگشتم و نامه مورد نظرم را از زیر برگه های دیگر بیرون کشیدم.
بسمه تعالی
نامه ای به دخترم فاطمه...
نمیدانم متن نامه را خواندم یا نه!
نگاهم به انتهای برگه افتاد.در سمت چپ امضایی زده شده بود.
به اسم نوشته شده درون امضا نگاه کردم و مهر قرمز شهید شد که پایین برگه روی امضا خورده بود.
مگر میشد؟واقعا خودش بود؟
خوشحال و با عجله از دفتر بیرون آمدم.
همه جا غرق در تاریکی بود.
من تا به حال آن تاریکی را تجربه نکرده بودم.ترسیدم!
همین که خواستم برگردم نگاهم به نامه درون دستم افتاد.آنقَدَر نور داشت که من کلماتش را نمیدیدم؛ انگار چراغی شده بود برای راهی که نمیدانستم ابتدا و انتهایش کجاست... .
از خواب پریدم!
مثل همیشه به آغوش مادرم پناه بردم.
برایش گفتم که دیشب از عموجان گله کردم،گفتم شکایت عمو را برای خدا بردم،از سید و سالار شهیدان کمک خواستم،گفتم که دیشب با عمو عباس عهد بستم اگر بگذارد بشناسمش او را به دیگران هم معرفی کنم... .
برای مادرم تعریف کردم که شب گذشته در خواب اجازه نامه عمو را گرفتم.
گاهی به آن روزها فکر میکنم به اینکه همرزم عموجان بدون اینکه من پیگیری کنم آمد و خودش را معرفی کرد!
به اینکه همان سال پس از گذشت چند ماه تحقیقاتم کامل شد!
درست است چند سالی از آن اتفاقات و خواب من میگذرد و من هنوز نتوانستم زندگی عموجان را به نگارش درآورم اما میدانم که تلاش هایم را میبیند!
من در این راه صبر را یاد گرفتم،فهمیدم دنیا بی حساب و کتاب نیست،گاهی رخ ندادن اتفاقی هم حکمتی دارد!
امروز پایان بارگذاری مطالب زندگی عموجان در کانال شمیم عشق است اما پایان تلاش های من نیست.
امیددارم که داستان زندگی عمو نگارش میشود.
موعدش را نمیدانم،اما تا آن روز صبر میکنم... .
تشکر میکنم از تیم عالی کانال شمیم عشق
اللهم الرزقنا شهادت
یاعلی
#دلنوشته
#بهوقت:۱۴۰۲/۲/۱۶
#نوهبرادرشهیدبزرگوارعباسسهرابی
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻🥀
#شهیدعباس_سهرابی
مسابقه هفتگی شمیم عشق ↙️
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
💠@shamimeshgh1399
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹صحبتی کوتاه با آقای علیرضا سیستانی برادر زادهشهید حسن بزرگوار سیستانی(لطفی زاده )👆 *✨اطاعت از رفیق شهیدت یعنی:* *اطاعت از ولی فقیه ات* *🌱اطاعت از ولی فقیه ات یعنی:* *اطاعات از امام زمانت* *✨اطاعت از امام زمانت یعنی:* *اطاعت از خدا* 🌹اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج وَفَرجَنا بِه بِحَقِّ الزَّهراء(س) 🌹اَللهُمَ الرْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةَ في سَبِیلِکْ بِحَقِّ الزَّهراء(س) #شهیدحسن_سیستانی مسابقه هفتگی شمیم عشق ↙️ ᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥ 💠@shamimeshgh1399 ᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥ کانال روایتگری↙️ ᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥ 💠@alizynolabedinpor ᪥°•࿐࿇☘🕊࿇࿐•°᪥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
شهیدیعنیباران!
حُسنِبارانایناستکه...
زمینیستولیآسمانیشدهاست
وبهامدادِزمینمیآید:)
خاطره ناب:با نوای دلنشین خادم گمنام از اصفهان
پیشکش به روح مقدس وپاک شهید مفقودالجسدحسن سیستانی
🌹اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج وَفَرجَنا بِه بِحَقِّ الزَّهراء(س)
#شهیدمفقودالجسد
#شهیدحسن_سیستانی
مسابقه هفتگی شمیم عشق ↙️
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
💠@shamimeshgh1399
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
Mehdi Rasooli _ Be Baghbon Begid (320).mp3
15.65M
بهباغبونبگویید... 💔😭
آیت الله انصاریان:
گناهان زبانی (مثل غیبت، تهمت، و...) انسان را از #نمازشب محروم می کند
و محروم از نمازشب از بسیاری از برکات الهی محروم خواهد بود.
🌹🌹
سلام آقا...
که الان روبروته دلم...💔
من اینجامو...
زیارت نامه میخونم...💔
#حسینجانم
اَللهُمَ الرْزُقْنا حَرَم بَحَقِّ الزَّهراء(س) 💔
مسابقه هفتگی شمیم عشق ↙️
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
💠@shamimeshgh1399
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥