eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
568 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشتیاق دیدنت از آنچه گویم خوش تر است ماهِ رخسات طبیب و قلبِ من بیمارِ توست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه..... 🌱در حالی که بچه بغلم بود و دست پسرم دیگرم در دست افتادم روی زمین، مادرم نزدیک بود از شدت ترس و نگرانی پس بیفتد، درهمان حال گفتم مادر، شما، برادرم،فاطمه خواهرم همه حالتان خوب است؟و وقتی مادرم گفت: همه خوبیم چطورمگر.... 🍁ازآنجامطمئن شدم به سرعت بلندشدم، خداحافظی کردم مادرم هرچه داد زد، چی شده، کجا می روی من فقط گفتم نمیدانم، خداحافظ ورفتم بیرون، به طرف خانه ی حاج آقا که می‌رفتم در راه همسایه های قدیمی مان را دیدم که چشمان قرمز مرا که دیدند، همه می‌گفتند چه شده، چرا چشمانت اینقدرقرمزشده، چیزی شده؟ 🌱زنانشان با من روبوسی میکردند. ونمیفهمیدم که چطوری با همه احوالپرسی می کردم. فقط میگفتم: خودم هم نمی دانم ببخشید وخداحافظی میکردم. 🍁 یک راست آمدن دم مغازه ی حاج آقا. دیدم آقای رحمتی وهمان همکار دیگردرمغازه ایستاده اند. باحاج آقاروبوسی و احوال پرسی کردم.گفتم برای کسی اتفاقی نیفتاده؟ نگران و کمی نالان گفت: چی شده؛؟ قاسم آقا که... 🌱گفتم حاج آقا، آقای رحمتی میگویند که قاسم آقا فردامی آید،این را گفتم و رفتم بالا، حاج بی بی، بی بی فاطمه ونامزدش وبرادرقاسم آقا وزن برادروبچه هایشان همه بودند. وقتی مرا اینطوری دیدندهمه با تعجب و نگرانی گفتند: چی شده؟! 🍁 به حاج بی بی گفتم: شماهمه حالتان خوب است؟! همه گفتند: بله مگرطوری شده. ناگهان گفتم: یاابوالفضل قاسم آقا، نمی دانم بچه ها را گذاشتم باباخودم بودندکه به سرعت رفتم پایین در مغازه، 🌱گفتم آقای رحمتی من دروغ گفتید. حتماقاسم آقاطوری شده، مگرنه؟! راستش را بگوئید، شمارابه خداراستش رابگوئید. دیدم حاج آقابه گریه افتاد و رنگش سفیدشد. 🍁گفت: قاسم آقا حتما کشته شده من میدانم قاسم آقاکشته شده، مگرنه آقای رحمتی؟ 🌱آقای رحمتی و آن همکاردیگر گفتند: نه نه، حاج آقا آرام باشید، راستش را بخواهید قاسم آقاتیرخورده وپاهایش مجروح شده و الان هم دربیمارستان سرخس است. فردا می آوردندش مشهد. 🍁این را که شنیدم شروع به سر و صدا کردم وگفتم چرا مرا نبردید که شوهرم را ببینم شما همکاران او هستید چرا نگذاشتید که بروم ببینمش؟ 🌱حالا من وحاج اقا بلند بلند گریه می کردیم، آمديم بالا هر کسی یه چیزی می گفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عَلَیْڪِ یا فاطِمَةَ الزَّهْراء خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی🍃 تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی🌺 تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی🍃 برای ظلمت شب‌های مکه آمده‌ای🌺 اگر چه وصف کمال تو غیر ممکن بود🍃 برای وصف خدا شرح بهترین غزلی🌺 🌺🍃🌺🍃🌺 حضرت فاطمه(س) زن
ای امام عزیز🌷 🌷🔹🌷🔹🌷 🔹وجود مبارک شما روشنگر راه زندگی انسانیت است که پس از 12 قرن از غیبت معصوم، خداوند شما را به ما عنایت کرد تا جلوه‌ای از نور ساطع معصومین بر ما بتابد. 🌷فرا رسیدن سالروز میلاد فرزند خلف حضرت فاطمه (س) حضرت روح الله و تقارن آن با میلاد مادر بزرگوارش بر همه مبارک باد.
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 🔹خاطره ای از برادر بزرگوار شهید عزیز پای بابا(حاج آقا ) در یک تصادف زخمی می‌شود و خیلی عفونت می‌کند. آنها به من زنگ زدند ومن شب رفتم خانه اشان🍃به قاسم آقا هم زنگ زده بودند. و او شبانه ماشین همکارشو قرض گرفته بود و با آن به مشهد آمده بود.خیلی کار سختی بود در آن زمان این کار. 🌷 بعد به خانه بابا آمد و بابا رو برداشتیم و به تربت حیدریه رفتیم که آنجا برادرم دکتر بود که با راهنمایی او پای بابا رو درمان کنیم و خداروشکر پای بابا درمان شد🍃 🔹خاطره ای از سیده فاطمه نژادحسینی برادرزاده شهید عموی شهیدم بسیار پرجنب وجوش و خنده رو و به شکل خاصی هیجان آفرین بود. برای من و برادرم که در آن زمان کودکان ۹-۸ ساله بودیم حضور عمو و دیدار عمو برابر بود با نهایت هیجان و شادی و شعف و بازی و جوش وخروش.🌷بدلیل اینکه ایشان درآن زمان در اوج جوانی بودند ما به او خیلی احساس میکردیم که به او نزدیکیم و حضور او برای ما مصادف بود با بهترین خنده ها و خوشی ها و تفریحات و تجربه هیجان انگیزترین وقایع زندگی مان.🍃 یکبار که ایشان برای انجام ماموریتی از سرخس به مشهد آمده بودند، با یک تویوتای نظامی مدل ۹۲ با اسلحه بودند. 🌷وقتی درب خانه را باز کردیم و عمو را دیدیم بسیار خوشحال شدیم. عمو در خانه اسلحه را به من داده بود و من آنرا در دست گرفتم که برای من بسیار هیجان انگیز و غیر قابل باور بود و سپس من و برادرم را سوار ماشین کرد که شاسی خیلی بلندی داشت و ما را دور داد که این برای ما بسیار شیرین و هیجان انگیز و شادی بخش بود. و ما به واسطه ی وجود ایشان این تجربیات شیرین را دیدیم.🍃
ای از سید جواد نژاد حسینی برادر زاده شهید بزرگوار من و خانواده ام در زمان کودکی در شهر تربت حیدریه زندگی میکردیم. عمو برای دیدن خانواده ما هر از گاهی به خانه ما می آمدند.🌷 اما در آخرین سفری که به خانه ما داشتند با دست شکسته با ماشین آمده بودند که خیلی سخت بود و ما خیلی ناراحت شدیم که او مسافت زیادی را با اون شرایط رانندگی کردند.این کار ایشان نشان دهنده مهرو محبت فراوان ایشان نسبت به خانواده اش بود. من حدوداً ۱۱ ساله بودم خیلی به عمو علاقه داشتم چون او بدلیل جوانی و شور و شوق زیاد با کوچکترها خیلی خوش برخورد بود مخصوصا با ما که برادرزاده هایش بودیم.🍃 هنگام برگشت یادم می آید که مشکلی برای ماشین شان پیش آمده بود و او به تنهایی کنار لاستیک ماشین نشسته بود و مشغول تعمیر آن بود. من هم چون خیلی عمو را دوست داشتم کنارش نشسته بودم و اورا تماشا میکردم و باهم صحبت میکردیم،آن چند دقیقه صحبت با ایشان برایم آخرین خاطره از عمو باقی ماند.🌷 من به ایشان گفتم که خواهش میکنم از پیش ما نروید و همینجا بمانید اما عموجان گفتند نه عزیزم من باید برم سرکار و آنجا به من نیاز هست. اینجا به من ثابت شد که کار و خدمت به مردم برای ایشان بسیار مهم بود.🍃
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# من مادر 🌷شهید🌷 هستم 🔹 در این شب و روزهایی که مشغول خوشحال کردن مادران خود هستیم مادرانی هستند که فرزندانشان برای دفاع از ما 🌷شهید شدند🌷 ، در حد توان قدردان زحماتشان باشیم. روزتان مبارک....
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
شماهم دعوتید... اگر توان کمک ندارید لطفا در نشر این پوستر ماراهمراهی کنید... اجرتون با خود شهید🌷
.: 💥سلام همراهان شهدایی روزتون بخیر 💥 همونطور که میدونین داریم کمک هزینه ای جمع میکنیم برای شهید عزیز🌹آقا محمد هادی ذوالفقاری 🌹جلسه یادبودی بگیریم 😍 در تهران و با مدیریت خانواده شون... مبالغی ک تا الان جمع شده به حساب پدر شهید واریز شده... اگر شماهم براتون امکانش هست. در حد وسع و توانتون هر چقدر که میتونید شریک بشید در این مجلس یادبود... از 400 سهم ده هزارتومانی 247 سهم باقی مونده جانمونی رفیق شهدایی☺️🌹
ادامه خاطرات همسر بزرگوارشهید.... 🍁من و حاج آقا بلند بلند گریه می کردیم، امدیمه بالا هر کسی یه چیزی می گفت. چند لحظه بعد همان دو همکار آمدند حاج آقا و برادر قاسم آقا را با خودشان بردند. که به اصطلاح به بیمارستانی که می خواستند قاسم آقا را نصف شب منتقل کنند. 🌱آنها رفتند و ما تا صبح چشم برهم نگذاشتیم همان شب یکی از دوستان به اتفاق خانوداده ای که از صالح آباد آمده بودند، تا از ما و اوضاع و احوال خبر بگیرند. 🍁بعدا فهمیدیم که آنها هم از همه چیز خبر داشتند، اِلّا ما. 🌱صبح زود بود که تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشتم، برادر قاسم آقا بود (آقای دکتر)، گفت:گوشی را بده به علی آقا (نامزد بی بی فاطمه، خواهر شوهرم) دیدم صدایش خیلی گرفته با گریه گفتم: آقای دکتر ‌شما را به جان عاطفه و عالیه (دو دخترش) بگویید قاسم آقا زنده است یا نه؟ 🍁که با عصبانیت گفت چرا قسم می خوری، گوشی را بده به علی آقا. من هم گوشی را دادم به علی اقا. علی آقا در حالی که گوشی دستش بود، می گفت: باشد می گویم وبعد گوشی را گذاشت و گفت:قاسم آقا کشته شده. 🌱خدایا انگار همه جا به یک‌باره دور سرم می چرخید. نه فقط من که همه یک لحظه ماندیم وبعد فریادها و ناله‌ها بود که فضای اتاق را پر می کرد.و لباسها بود که بر تن دریده می شدند😭 🍁ساعتی بعد به گوش همه اهل محل و فامیل رسید و همه بر سرزنان به آغوش می گرفتند ما را و ناله و فریاد می کردیم. 🌱وای بر آن ساعتی که خواهر بزرگترش از شهرستان فریمان آمد 😭 از شدت ناراحتی وفغان از روی پله ها می آمد، که ناگهان با دستش شیشه ی پنجره را شکست و داد می زد خدایا برادرم کو، قاسمم کو.😭 🍁و شنیدم که خطاب به من می گفت تو را چگونه بدون قاسم ببینم. این را که فهمیدم اصلا نفهمیدم چه شد. واز حال رفتم. وقتی به خود آمدم مرا بیرون از اتاق آورده بودند همه جا تاریک و هولناک می‌دیدم. ادامه دارد....
سیدقاسم حسینی نژاد.m4a
24.34M
تقدیم به روح بلند و پاک شهید عزیز این هفته... 🌷 شهید عزیز و بزرگوار ستوان یکم سید قاسم نژادحسینی 🌷 به امید نگاهی از سوی شهید عزیز 🌷به همت بلند راوی وخادم شهدا 👇 کربلایی علی زین العابدین پور 🆔https://eitaa.com/alizynolabedinpor ᪥°•࿐࿇☘🕊࿇࿐•°᪥ 🆔https://rubika.ir/alizynolabedinpor