این هفته مسئول محترم کانال ایتا نبودن
بنده هم متاسفانه فرصت نکردم بیام اینور
الان همه چی رو براتون میفرستم
حلال کنین و دعا
🌷بسم رب الشهید
*شهید سردار پورجعفری به روایت همسرش*
حاج قاسم به یار وفادار خود چه گفت؟مهمان خانه سردار شهید حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگیهای شخصیتی و آداب زندگی او بگوید.
گروه زندگی؛مینا فرقانی: «عزیز برادرم حسین؛ پس از سی سال خصوصاً در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو در حال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم... بارها نگاه کردم؛ جایت خالی بود. معلوم شد خیلی دوستت داشتهام. حسین عزیز؛ تو نسبتی با من داشتی که حتماً فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشتهای و فرزندانم هم با من نداشتهاند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت میکردی، بلکه مراقب روحم هم بودی...» این گوشهای از نامهی سردار سلیمانی به رفیقش، سردار حسین پورجعفری است. شهید پورجعفری، یار وفادار حاجقاسم که کنار هم در فرودگاه بغداد ترور شدند، برای بسیاری از ما شناختهشده نیست. چون به گفتهی نزدیکانش او از دوربین فراری بود. حتی تلاش ما برای پیدا کردن چند فیلم خانوادگی هم به بنبست رسید و جز چند عکس، چیز زیادی دستمان را نگرفت.
مهمان خانهی سردار حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگیهای شخصیتی و آداب زندگی او بگوید.
🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹
بسم رب الشهید
🌷 *ادامه ی روایات همسرشهید*
۱)رفتار سردار پورجعفری با خانواده چطور بود؟این شهید بزرگوار اساسا چگونه با افراد خانواده رفتار می کردند و با اهل خانه چه رابطه ای داشتند؟
شهید خیلی آرام و باحوصله بود. بیشتر شنونده بود. روی حلال و حرام خیلی حساس بود. خیلی سربهسرم میگذاشت و شوخی میکرد. بسیار خوشاخلاق بود. ما ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و او همیشه زبانزد و محبوب کل فامیل بود. حتی خواهر و برادرهایش هم میگویند «بین ما بچهها هم تک بود.». ما دو دختر و دو پسر داریم. با عروسها مثل دخترانش و با دامادها مثل پسرانش رفتار میکرد. احترام خاصی به آنها میگذاشت. زندگی سادهای با هم داشتیم. راضی بودم. توقع زیادی از او نداشتم. خیلی خوب بود. آرامش خاصی داشت.
روی قول و قرار حساس بود. اگر با کسی ساعت ۳ قرار داشت و او ۳ و ربع میآمد، عصبانی میشد. در کارش خیلی مقرراتی بود. اگر قرار بود مهمانی از کشور دیگری برایشان بیاید، از همان ساعتی که خبردار میشد برای تمام جزئیات، برنامهریزی و پیگیری میکرد. در کارش خیلی صداقت داشت.
نمازش را اولوقت میخواند. خیلی قرآن میخواند. در تمام طول مسیر رفتوآمدش صلوات میفرستاد. به انجام واجبات خیلی اهمیت میداد.
خیلی مهماننواز بود. فرقی نداشت خانوادهی من مهمانمان باشند، یا خانوادهی خودش. اصلاً من و او نداشتیم. صلهرحم را سعی میکرد خوب به جا بیاورد. وقتی گلباف میرفتیم، به همهی خواهرها و برادرهایش سر میزد.
۲) شما و شهید پورجعفری چطور با هم آشنا شدید؟
حاجآقا پسرعمهی پدرم بود. تا سوم راهنمایی در گلباف بود، بعد در کرمان به هنرستان رفت. سال شصت در گلباف زلزله آمد و خانهها را خراب کرد. سازمان بازسازی دو اتاق برایمان ساخته بود که به سمت کوچه، پنجره داشت. پدرم ماشینش را پشت پنجره میگذاشت. یک بار که از حیاط آمدم، چشمم به پنجره افتاد و دیدم روی ماشین پدرم نشسته. بیرون که رفتم، سرم را پایین انداختم. هر دو خجالتی بودیم. بعد از چند روز عمه آمد و گفت «حسین دخترت را میخواهد.». ما ۲۲ شهریور ۶۱ عقد کردیم. خریدمان مختصر بود؛ حلقه، آینه و یک پیراهن. سازمان بازسازی دو اتاق هم برای ما ساخت و سه ماه بعد به خانهی خودمان رفتیم. بعد از ۳۵ روز به جبهه رفت و ۴ ماه بعد برگشت. در گردان ۲۲ بهمن، آرپیجیزن شده بود. پدرش میگفت اینها زودتر از همه شهید میشوند، چون اول خط هستند. ولی خدا خواست که بماند.
مهر ۶۲ پسرم به دنیا آمد. سهماهه که شد، حاجآقا دوباره به جبهه رفت و در این اعزام با سردار سلیمانی آشنا شد. از سال ۷۶ که به تهران آمدیم تا زمان شهادت، دیگر همه جا با سردار و کنار او بود. خیلی دوستش داشت. حتی برای ازدواج هر چهار فرزندمان، با سردار سلیمانی مشورت میکرد.
🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹
ادامه دارد....
*بسم رب الشهید*
🌷ادامه ی روایات همسرشهیدبزرگوار
۳)اگر بخواهید از زندگی تان با شهید حرف بزنید چه می گویید؟ یعنی برای مان بگویید روزگارتان در کنار سردار چطور سپری میشد؟
در گلباف خیلیها قالی میبافند. حاجآقا هم از چهارم دبستان با قالیبافی خرج خودش را درمیآورد. ما سال ۶۱ ازدواج کردیم و تا سال ۶۵ گلباف بودیم. با حاجآقا قالی میبافتیم. خرج زندگیمان کم بود. با همین قالیبافی، خانه و ماشین خریدیم. تا سال ۷۶ که به تهران آمدیم (آن زمان قرار بود یک سال تهران بمانیم.)، مکه و سوریه هم رفتیم و خانهمان را فروختیم و خانهی بزرگتری خریدیم. حاجآقا زمان ناامنیهای جنوبشرق کرمان (جیرفت، کهنوج و...) همراه سردار سلیمانی به آن مناطق میرفت. در تهران دیگر جای مناسبی برای دار قالی نداشتیم. سردار سلیمانی میگفتند در انباری ۱۶متری خانه، دار بگذاریم. ولی حاجآقا گفت اینجا گرم است، نمیشود. خودش هم دیگر وقت نداشت که در قالیبافی کمکم کند.
کرمان که بودیم وقت آزاد بیشتری داشت. دو سه دوره هم اهواز زندگی کردیم. چون زندگیام و حاج آقا را خیلی دوست داشتم، همراهش میرفتم. بچهی اولمان، یازدهماهه بود که دومی به دنیا آمد. چون نگهداریشان به تنهایی سخت بود، اولی را گذاشتم پیش مادرم و دومی را با خودمان بردیم اهواز. بعد از مدتی که بچهها بزرگتر شدند، هر دو را بردیم. در طول جنگ چهار بار به اهواز رفتیم و هر بار چند ماه میماندیم.
۴) تفریح خانوادگیتان چه بود؟ شهید وقتی در خانه بودند، چطور وقتشان را میگذراندند؟
تا وقتی کرمان بودیم، سالی یک بار به مشهد میرفتیم و آخر هفتهها گلباف؛ چون خانوادههایمان آنجا بودند.
اوایل که آمدیم تهران، خبری از جنگ و داعش نبود، کارشان سبکتر بود. جمعهها با بچهها میرفتیم بیرون؛ لواسان، حرم امام خمینی (ره)، گلزار شهدا و... .
وقتی به خانه میآمد، خیلی کم بیرون میرفت. علاقهی زیادی به مسابقههای ورزشی داشت. در خانه، شبکهی ورزش را تماشا میکرد.
اما اواخر، زیاد وقت خالی نداشت. پنجشنبه ظهر تماس میگرفتم و به شوخی میگفتم «مردهها هم پنجشنبهها آزادند. بیا خونه تا با هم ناهار بخوریم.» میگفت «اگر بیام برام گوسفند میکشی؟» میگفتم «تو بیا، من گوسفند هم میکشم.» میگفت «نه. اگر بیام، ماست هم توی خونه باشه میخورم.» ولی بهندرت پنجشنبهها به خانه میآمد. اگر سردار سلیمانی میرفتند خانه، او هم میآمد. گاهی که جمعهها هم نمیآمد.
ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید*
🌷ادامه ی روایات همسر شهید بزرگوار
اصلاً خواب نداشت. حتی وقتی ساعت ۲-۳ نیمهشب میرسید، هشت و نیم صبح سفرهی صبحانه پهن بود. بعد از صبحانه میگفت «اگر چیزی لازمه بریم بخریم.»میرفتیم خرید. من روماتیسم مفصلی دارم. برای همین خودش تمام میوهها را میشست و داخل یخچال میگذاشت. شیر آب را خیلی کم باز میکرد که اسراف نشود.
بعدازظهر هم بچهها میآمدند و کنار هم بودیم. ارتباطشان با نوهها از من بیشتر و بهتر بود. میگذاشتشان روی سینهاش و با آنها بازی میکرد.
اوایل که سرشان خلوتتر بود، ماه مبارک رمضان، افطاری میدادیم. در کل ماه رمضان، شاید ده تا دوازده روزه را با هم افطار میکردیم؛ بقیه را مأموریت بود.
۵) سبک تربیتشان چطور بود؟ توصیهی خاصی در مورد بچهّها به شما داشتند؟
گلباف مهد کودک نداشت. حاجآقا از من میخواست با بچهها قرآن کار کنم. سورههای کوتاه جزء سی را بهشان یاد میدادم و وقتی پدرشان میآمد برایش میخواندند. در کرمان هم با همسایهها جلسهی قرآن داشتیم که بچهها هم میآمدند و سورههای کوتاه را میخواندند.
همیشه بچهها را به کسب حلال توصیه میکرد و معتقد بود همین باعث عاقبت بهخیری میشود. فرصت چندانی نداشت؛ جز موارد استثنا، تمام کارهای مربوط به بچهها تا دانشگاه رفتنشان بر عهدهی خودم بود.
ولی یک بار چند سال پیش گفت «پسرها که ازدواج کردن، ولی دخترها رو کنترل کن. ببین کجا میرن؟ دوستاشون کی هستن؟». آن موقع دختر بزرگم ازدواج کرده بود. گفتم «خیالت راحت! حواسم هست. از وقتی بچهها کلاس سوم بودن، هر شب که میخوابیدن، کمد و کیفشون رو یواشکی میگشتم و دوباره همه چیز رو مثل قبل میچیدم سر جاشون که متوجه نشن.». تا همین چند ماه پیش هم بچهها نمیدانستند این کار را میکردم.
ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید*
ادامه ی روایات همسر بزرگوار شهید
۶)سردار پورجعفری کجا و چطور جانباز شدند؟
سال ۶۴ در هورالعظیم جانباز شد. خودش تعریف میکرد که روی یک پل با چند نفر دیگر، سنگر داشتند. بعد از دوازده روز که روی آب بودهاند، به سمت مقر راه میافتند. دو قایق خودی به هم برخورد میکنند و حاجآقا که جلوی یکی از قایقها بوده از ناحیهی سر آسیب میبیند و پرت میشود توی آب. بعد قایق از روی او رد میشود و کمرش میشکند. شهید میرحسینی و چند نفر دیگر فکر میکنند حاجآقا شهید شده و جنازهاش را از آب بیرون میکشند. به خشکی که میرسند، او را روی برانکارد میگذارند تا به سردخانه ببرند. حاجآقا میشنیده که میگویند «تمام کرده!»، ولی نمیتوانسته حرف بزند. با دست اشاره میکند که زنده است. سه ماه تمام کمرش توی گچ بود و یک ماه استراحت مطلق داشت.
۷) بهترین خاطراتتان با سردار مربوط به چه دورهای است؟
سال ۹۷ با هم رفتیم مکه. از حفاظت محل کارش گفته بودند خطرناک است و شاید در عربستان دستگیر شود، اما همراهم آمد. به مکه که رسیدیم همه گفتند در فرودگاه دستگیر میشود. آیهای از سورهی الرحمان برایش خواندم و فوت کردم؛ خدا را شکر به مشکل برنخوردیم و رد شدیم.
هر روز هشت صبح میرفتیم مسجدالحرام. در مکه در محلی قرار گذاشتیم که سوار اتوبوس شویم. همان شب اول هر چه منتظر شدم نیامد. آنقدر دیر کرد که نماز عشا هم شروع شد. فکر کردم دیگر دستگیرش کردهاند. مدام اینطرف و آنطرف میرفتم و دنبالش میگشتم؛ اما نبود. تصمیم گرفتم به هتل برگردم و موضوع را به مسئول کاروان بگویم. به محض اینکه راه افتادم، دیدم حاجآقا دارد جلوتر از من میرود. زدم به شانهاش. گفت «به خدا راه رو بسته بودند! هر کار کردم نتونستم بیام.».
هشت صبح میرفتیم، دو عصر برمیگشتیم. چهار بعدازظهر میرفتیم تا ۷-۸ غروب. باز دوازده شب میرفتیم تا اذان صبح. هر روز همینطور بود. اصلاً خواب نداشت. بهترین خاطراتمان مربوط به همان سفر مکه است.
دربارهی شهادتشان حرفی نمیزدند؟
آن موقع که جنگ در سوریه خیلی شدید بود، گاهی حرفی میزد؛ اما این اواخر نه.
دفعهی آخر که به کرمان رفتیم، یکی از بستگانشان فوت کرده بود. چون حاجآقا مأموریت بود، به مراسم هفتم رسیدیم. به خانهمان (در کرمان) که رسیدیم، گفتم «بریم به بابام سر بزنیم؟»، گفت «بریم.» در حالی که همیشه وقتی میرسیدیم میگفت «خستهام. بعداً بریم.». به گلباف که رفتیم، حاجآقا به خواهرش هم سری زد. وقتی برگشتیم همهی خواهرها و برادرهایم یکی یکی آمدند. برادرم گفت «حاجی، من این دفعه یه خوابی دیدم. میشه نری دیگه؟» پدرم هم به من گفت «جلوشو بگیر. نذار بره.». گفتم «من حریفش نمیشم.»
گاهی که با هم حرف میزدیم، میگفتم «وصیتنامهای چیزی بنویس.» میگفت «هر چی خدا بخواد.» خودم عقیقهاش کرده بودم. همهی سختیها و عملیاتهای خطرناک گذشته بود، اما قسمتش شهادت شد.
🌹 *التماس دعای فرج* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 *بسم رب الشهید*
*نفیسه پورجعفری دختر شهید*
شهید پور جعفری یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آمریکایی 13 دی ماه به همراه حاج قاسم به شهادت رسید. دختر شهید از صفات مختلف پدرش که به طنز و جدی میان دوستانش مصطلح بود تعریف می کند: «مخزن الاسرار حاج قاسم»، «جعبه سیاه حاج قاسم»، «یار همیشگی» و ... اما او معتقد است حاج قاسم، بابا حسینش را برادر می دانست و همیشه می گفت: «حسین مثل پروانه دور من می چرخد.» روایت هایی دخترانه به نقل از نفیسه پور جعفری در ادامه می آید:
هشتم فروردین 1342بود که قابله فراخوانده شد تا هشتمین فرزند خوانواده را به دنیا بیاورد. زمانی که نوزاد متولد شد قابله رو به هاجر گفت: «این فرزند را نشان هرکسی نده، این کودک آینده ای درخشان و خوب و بخت و اقبال بلندی دارد.» بعد پارچه ای را روی صورت نوزاد انداخت تا صورتش دیده نشود. نامش را حسین گذاشتند و شد عزیز دل مادر و پدرش شد.
از 12 سالگی مشغول به کار شد و هزینه تحصیل خود را از طریق قالی بافی تامین می کرد. 15 ساله بود که تنها به کرمان سفر کرد و در یک اتاق اجاره ای ادامه درسش را خواند. بعدها هم شد همسر بی نظیر مادر و بابا حسین ما. و بعد هم تا شهادت یار وفادار حاج قاسم بود...
ادامه ی نامه...
اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم. همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی. به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی،حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم.
حسین جان!شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر.
حسین!پسرم، عزیزم، برادرم، دوستم، از خداوند می خواهم عمری با برکت داشته باشی و حسین پورجعفری را همانگونه که بود، با همان خصوصیت تا آخر حفظ کنی.
حسینی که برای هر مجاهدی اعم از عراقی، سوری، لبنانی، افغانی و یمنی، آشنا بود. او نشانه و نشانی من بود. چه زیبا بود در این چند روز سراغت را از من می گرفتند و کسی باور نمی کرد همراهم نباشی.
حسین عزیز!فقط قیامت است که حقیقت ارزش اعمال معلوم میشود و چه زیباست آنوقتی که همه حیران و متحیرند و تو خوشحال و خندانی.
به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم
اجر این خستگی ها را آنوقت دریافت خواهی
کرد، که آنوقت که خانواده و وابستگان به تو
نیازمندند و به تو توسل
می جویند،خداوند اجر جهاد تو برادر خوبم را اجر شهید قرار دهد. به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم.
حسین عزیزم!سعی کن پیوسته تر و تازه بودن جهادی را در هر حالتی در خودت حفظ کنی، اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟چرا که فراموشی آنها حتما فراموشی خداوند سبحان، است.
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
🌷 *بسم رب الشهید* *نفیسه پورجعفری دختر شهید* شهید پور جعفری یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آم
*ادامه ی صحبت های فرزند شهید*
پدرم به روایت مادرم
مادرم می گوید: سال 1361 وارد سپاه شد. احتمالا اوایل تیر ماه بود یعنی وقتی مدرسه ها تمام شد. آن اوایل در ستاد تبلیغات سپاه بود. 22شهریور 1361 بود که عقد کردیم. دو ماه طول کشید تا مراسم عروسی را برگزار کنیم. 38روز بعد عروسی، ساکش را جمع کرد و راهی جبهه شد. اوایل ورودش به جبهه در گردان 22 بهمن آرپی چی زن بود. دوران خیلی سختی بود. برایم نامه می نوشت، از دلتنگی هاش و اتفاقات جنگ می گفت. یادم هست یک بار نوشته بود: «امروز صبح یک نفر پیشانی ام را بوسیده و گفته تو شهید خواهی شد.» نامه را که می خواندم، گریه می کردم. باید صبر می کردم تا نامه بعدی.
بعد از پایان عملیات والفجر مقدماتی به اولین مرخصی آمد. اردیبهشت ماه بود. اردیبهشت 1362 به مدت شش ماه در دبیرخانه سپاه گلباف مامور شد. بعد این شش ماه عازم جبهه شد و در کنار حاج قاسم سلیمانی در قسمت دبیرخانه مشغول به کار شد. سال 1364 بود که در هورالعظیم در اثر برخورد دو قایق خودی از ناحیه کمر مجروح شد. 97 روز استراحت مطلق داشت. سال 1366 هم شش ماه در لشکر 41 ثارالله کرمان مامور شد و بعد این مدت تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت.
....... 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه سوزناک و قول حاج قاسم سلیمانی به شهید پورجعفری
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیز برادرم حسین، پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند، در هواپیما، ماشین و . . بارها نگاه کردم،جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشتهام.
حسین عزیز تو نسبتی با من داشتی که حتما فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته ای و فرزندانم هم با من نداشته اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی. اصرار به استراحت، اصرار به خوردن، خوابیدن و . . بیش از احساس یک فرزند به پدرش بود. بیست سال اخیر پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.
حسین عزیز!خوشحالم از من جدا شدی، خیلی خوشحالم. اگر چه مدتی از لحاظ روحی گمشده ای دارم، اما از جدا شدن تو خوشحالم، چون طاقت نداشتم تو را از دست بدهم. من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم و آرامش داشته باشم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم می چرخیدند و جلو چشمم هستند.
حسین! بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت آخر نامه ی حاج قاسم عزیز برای شهید حسین پور جعفری🌹
حسین جان!عمر انسان در دنیا به سرعت سپری
می شود، ما همه به سرعت از هم پراکنده می شویم و بین ما و عزیزانمان فاصله
می افتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که می گذارند،در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
حسین عزیز!اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
برادر خوبم!اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است.
دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد،عزیز برادرم همه دردها، درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان.
حسین!می دانی چه وضعی دارم و آگاهی بر غم و اندوه درونم. می دانی چقدر به دعایت نیازمندم. خوب
می دانی چقدر هراسناکم و ترس همه وجودم را فراگرفته است و لحظه ای رهایم نمی کند. اما نه ترس از دشمن و نه ترس از نداشتن،نه ترس از از مقام و مکان. تو می دانی!چون پاره ای از وجودم بودی،ترس من از چگونه رفتن است، تو آگاهی به همه اسرارم! دعایم کن و در دعایت رهایم نکن.
انشالله تو و خانواده مجاهد و صبورت همیشه موفق و موید باشید. خداحافظ برادر خوب و عزیزم، دوست و یار باوفا و مهربان و صادق سی ساله ام.
خداحافظ، برادرت قاسم سلیمانی
۱۰ / ۸ /۱۳۹۵ سفر حلب
🌹اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیل المهدی(عج) 🌹
*دورهمی های پدر*
پنجشنبه و جمعه ها که می رسید، همگی دور هم جمع می شدیم . بابا جای همیشگی اش می نشست و ما به دور او. بابا برای ما پدری بود قابل اعتماد، دوست دار خانواده، با صلابت و مهربان، زمان سختی ها از اولین و آخرین نفری که طلب یاری و کمک می کردیم بابا بود. و بابا بود که همیشه جوابمان را اینگونه می داد :«به امید خدا»
بابا اجازه نداد هیچ زمان کوچیکترین کمبودی را در زندگی احساس کنیم. درست است که خیلی وقت ها نبود اما از راه دور هم حواسش به ما بود. خیلی وقت ها که از بابا گله می کردم برای کارهای زیاد، ماموریت های سنگین و این دور بودن ها، تنها با یک جمله مرا قانع می کرد: «تمام تلاشم برای راحتی امروز و فردای شماست.»
فردایی که در آن بابا حضور نداشت. گاه گداری هم شروع می کرد به تعریف کردن از دوران نوجوانی و جوانی اش. از سختی های آن زمان و از خاطرات جنگ. همینطور از اتفاقات اخیر و ...و چه زیبا بیان می کرد. دنیایی از خاطرات بود.🌹
.... از ما فرزندان گرفته تا آشنایان و دوستان، همگی مشتاق بودند تا یک دورهمی برسد و بابا خاطراتی را برایشان تعریف کند. خاطراتی که خیلی ها به بابا تاکید میکردند آنها را به قلم آورده و ثبت کند اماناگهان چه زود دیر می شود. همیشه هم آخر صحبت هایش می رسیدیم به احترام فرزند نسبت به پدر و مادر علی الخصوص مادر .
می گفت: «همه دار و ندار ما پدر و مادرمان هستند.» می گفت: «دعای مادر».می گفت: «مادر کافیست فقط بگوید خدا به شما برکت دهد. همین. بحق حضرت زهرا(س) همه ما عاقبت بخیر شویم. این پست و مقام و میز و مال و املاک هیچ ارزشی ندارد. این دنیا برای هیچکسی تا به حال نمانده. دو رکعت نمازی که شما در جوانی می خوانید اندازه صد رکعت نمازی است که من می خوانم.»
*مهمانی به نام حاج قاسم*
بیش از یک سال از آن مهمانی خاطره انگیز گذشته است. از آخرین روزی که قرار بود برای افطار همگی دور هم جمع باشیم تا مهمان ویژه بابا از راه برسد. همه چیز آماده و مهیا بود. مهمان های بابا حسین، یک به یک از راه می رسیدند. صدای اذان که شنیده شد، سجاده ها پهن شد . حاج قاسم به نماز ایستاد و دیگران پشت سرش ایستادند. آن شب بعد از افطار یک به یک ما انگشتری را از حاجی به هدیه گرفتیم. لبخند هایی که بین حاضرین رد و بدل می شد و دوربین هایی که لحظه به لحظه آن شب را ثبت می کردند به یادگار ماند. امسال جایشان خالیست.
*بازگشت از حج*
سفر حج شان به پایان رسیده بود و وقت بازگشت بود. یک ماه گذشته بود و قرار بود مادر و پدر برگردند. قرآن و لیوان شربت و اسپند. آماده کرده بودم و بیرون، دم در منتظرشان بودم. تمام مدت از ذوق دیدن دوباره شان حال عجیبی داشتم. مدام با خودم مهربانی هایشان را مرور می کردم و این یک ماه دوری و دلتنگی را. مادر زودتر رسید. ساعتم را نگاه می کردم. لحظه ها به کندی گذر می کردند. چشمم مدام به خیابان بود و ماشین هایی که رد می شدند.
بالاخره بابا رسید. به آرامی از ماشین پیاده شد. اسپندی روی آتش ریختم و دور سر بابا چرخاندم. قرآنی بالای سرش گرفتم تا وارد خانه شود. آغوش و لبخند مهربانش ارام بخشمان شد. لبخندی که جزء اصلی چهره مهربانش بود. چقدر دلم هوایش را کرده بود. دلم برایش تنگ شده بود.
حالا هم مثل همان روزها دلتنگم. دلتنگ نماز خواندن و تعریف کردن خاطراتش... گویی هنوز هم انتظارش را می کشم و مدام ساعتم را نگاه می کنم که زمان چه بی رحمانه سپری می شود و می گذرد. اما من باور نمی کنم... چرا این سفر به پایان نمی رسد؟
*خطرات داعش برای بابا و حاج قاسم*
از تهران تا عراق و بغداد، حضور داعش، ترس در دلهایمان بود. از نبودن بابا می ترسیدیم. هر دفعه که بابا راهی منطقه بود، می گفت تا شب همه دور هم جمع شویم برای خداحافظی و هر وقت که برمیگشت، مادر تماس می گرفت برای دورهمی دوباره. در روزهایی که بابا نبود، مدام از مادر سوال می کردم: «بابایی زنگ نزد؟ نگفت کی برمی گردد؟»
گاهی چند روز خبری از او نبود. مادر به خانم حاجی زنگ می زد و خانم حاجی به مادر. هر دو نگران همسران خود بودند و در انتظار خبر. ترس و دلتنگی روز به روز بیشتر می شد. گاهی مدت ماموریت هایشان نزدیک 30 روز طول می کشید.
وقت هایی که از ماموریت برمیگشت و دور هم جمع بودیم، از خاطراتش می گفت. از کارهای بی رحمانه داعش، از تجاوز به نوامیس جلوی مردان، بعد سربریدن مردان جلوی چشم زن ها و بچه ها، آویزان کردن سر بریده مردان در خیابان های شهر، سلاخی کردن زنده زنده مردمان و ...از خطراتی می گفت که برایشان اتفاق افتاده بود و بارها و بارها به جانشان سوءقصد شده بود ولی تقدیر الهی بر این بود آنها باشند تا داعشی نابود شود و ایرانی سربلند بماند.
یادم هست یکبار برایمان گفت: «روزی در مکانی مستقر بودیم، وقت نماز شد، گفتم حاجی بهتر است برویم، اینجا امن نیست نماز را جای دیگری می خوانیم. حاجی به اصرار نماز ظهر را خواند. اما هرجور بود حاجی را متقاعد کردم نماز عصر را جای دیگری بخوانیم. سوار ماشین شده و از آنجا دور شدیم. بعد از گذشت پنج دقیقه طی یک تماس تلفنی متوجه شدیم مکان جلسه که در آنجا حضور داشتیم، طی حمله انتحاری توسط یک خودرو داعشی به هوا رفته است،
از این قبیل اتفاقات زیاد بود. هروقت بابا شروع به تعریف این گونه اتفاقات می کرد، مادر از میان جمع بلند میشد. تاب شنیدن نداشت. نمی توانست بشنود که همسرش در خطر است. شنیدن این حرفا خیلی برایش سنگین بود.این اواخر که حضور داعش کمتر شده بود، دل های ما هم آرام ترشده بود. اما الان که فکر می کنم، می بینم آرامشی قبل طوفان بود و بس.
ادامه دارد... 🌹
..... شهیدان سلیمانی و پورجعفری حق مطلب را ادا کردند و در آن روز در جمع خیل عظیم تشییع کنندگان گفت: "پدرم یک همراه دیگری هم داشت که همراهش بود، آقای پورجعفری، باید از ایشان بگویم چون بدون پدرم آب نمیخورد بدون پدرم غذا نمیخورد بدون پدرم نمیخوابید ایشان نماد یک مجاهد صادق بود که آخر هم در کنار پدرم به آرامش رسید".
زینب سلیمانی در مورد همراه همیشگی پدرش متنی را در صفحه مجازی خود منتشر کرده و خطاب به شهید پور جعفری مینویسد: "نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم، از برادر نزدیکتر از پدر دلسوزتر، حسین آقای پورجعفری، کسی که بابا هر وقت می خواست وصفش را برای ما بکند یک جمله می گفت: مثل پروانه دور من می گردد، مگر میشود تو را از یاد ببریم وقتی ما نبودیم کنار بابا، شما به قول خود بابا همانطور که پدر دور فرزندش میگردد حسین پور جعفری دور من می گردد".
نفیسه پورجعفری دختر شهید هم در یک برنامه تلویزیونی ویژه ماه رمضان گفت: نزدیکی ارتباط شهید پورجعفری با حاج قاسم سلیمانی به حدی بود که وقتی پدر بیمار میشد، وی هم تحت تاثیر کسالت پدر دچار ناراحتی میشدند.
عمق علاقه شهید سلیمانی به سردار پورجعفری را میتوان در کلیپ های به یادگار مانده از آنها مشاهده کرد که شهید سلیمانی بعد از هر چند قدمی که بر میدارد پشت سرش را نظاره میکند تا از بودن و سلامت پورجعفری مطمئن و آسوده خاطر شود.
دوستی این ۲ به مانند یک روح در ۲ بدن بود که در هوای هم نفس میکشیدند و تاب دوری از یکدیگر را نداشتند تا سرانجام مرگی زیبا و باشکوه آنها را همسایه ابدی و جداییناپذیر کرد و جالب اینکه شهید پورجعفری در سفر ابدی و آرامگاه همیشگیاش باز هم پشت سر فرمانده قرار گرفته است.
نفیسه پورجعفری در مصاحبه با روزنامه جوان ادامه می دهد:"دوست بابا میگفت: یک روز با پورجعفری در گلزار شهدای کرمان روی نیمکتی نشسته بودیم که ایشان به من گفت: «حاجقاسم که جایش را مشخص کرده است؛ من را هم زیر پایش بگذارید.» دوستش میگوید: «تو که اینجا جا نمیشوی؟» بابا میگوید: «چرا من جا میشوم.» الان قبر پدرم به فاصله دو آجر زیر پای قبر حاجقاسم قرار دارد. آنجا نمیشود یک پیکر کامل را دفن کرد، ولی پیکر سوخته پدرم جا شد".
به گزارش ایرنا، شهید حسین پورجعفری متولد سال ۱۳۴۵ در کرمان است. این شهید بزرگوار از دوران دفاع مقدس همراه سردار سلیمانی بوده است و در سال ۷۶ با سردار سلیمانی وارد نیروی قدس سپاه شد و در سالهای اخیر نیز دستیار ویژه شهید سلیمانی بوده است. از شهید پورجعفری دو دختر و دو پسر بهیادگار مانده است.
نفیسه پورجعفری، دختر شهید حسین پور جعفری، از صفات مختلف پدرش که به طنز و جدی میان دوستانش مصطلح بود تعریف می کند: «مخزن الاسرار حاج قاسم»، «جعبه سیاه حاج قاسم»، «یار همیشگی» و ... اما او معتقد است حاج قاسم، بابا حسینش را برادر میدانست و همیشه میگفت: «حسین مثل پروانه دور من میچرخد.»
ساعت یک و ۲۰ دقیقه بامداد تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ پهپادهای رژیم تروریستی آمریکا در فرودگاه بغداد ماشین حامل سردار سلیمانی را به دستور ترامپ رییس جمهور آمریکا مورد هدف قرار دادند و در این حادثه تلخ تروریستی علاوه بر سردار قاسم سلیمانی، شهیدان سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری (جعفری نیا)، سرهنگ پاسدار شهرود مظفری نیا، سرگرد پاسدار هادی طارمی و سروان پاسدار وحید زمانی نیا از ایران و جمال جعفر محمد علی آل إبراهیم مشهور به ابومهدی المهندس جانشین فرمانده حشد شعبی عراق، سامر عبدالله، داماد شهید عماد مغنیه، محمد رضا جابری، مسوول تشریفات الحشد الشعبی، حسن عبدالهادی، محمد الشیبانی، حیدر علی و محمدرضا کاظم از نیروهای حشدالشعبی عراق مبارزان و مدافعان حرم و محور مقاومت به شهادت رسیدند.
و چه زیبا سروده است سعدی شاعر پرآوازه و نیکو قلم ایرانی که؛ صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را / تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
.... 🌹🌹🌹
*روایتی از چشمان همیشه بیدار، «حسین پورجعفری»*
دادخدا سالاری دادستان عمومی و انقلاب مرکز استان کرمان با بیان خاطرهای از سردار شهید حسین پورجعفری اظهار داشت: به یاد میآورم که در دورانی که سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به دلیل بیماری در بیمارستان بستری بود، سردار پورجعفری تمام شب را در کنار ایشان بود و لحظهای استراحت نداشت.
سالاری تاکید کرد: حاجحسین به همراه راننده سردار سلیمانی معمولا قبل از نماز صبح دنبال حاجی میآمد اما بهرغم آنکه 30 سال همراه، همگام و همراز سردار سلیمانی بود، در نهایت ادب و تواضع حتی به حیاط خانه ایشان داخل نمیشد و نماز صبح خود را در کوچه و در کنار ماشین میخواند.
وی گفت: یک روز صبح دیدیم شهید پورجعفری درحال جمع کردن سجادهاش در کوچه کنار ماشین است و بعد از آن بود که از راننده سردار سلیمانی شنیدیم که سردار پورجعفری همیشه نماز صبحش را در کوچه میخواند و به خود اجازه نمیدهد که وارد حیاط خانه سردار سلیمانی شود.
سالاری ادامه داد: به یقین همه ما مدیون چشمهای همیشه بیداری هستیم که با بصیرت و ولایتمداری در مسیر عمل به آموزههای فاطمی و عاشورایی گام برداشتهاند و باید بر مبنای مکتب شهدا به ویژه سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی راه را از بیراهه تشخیص داده و به پیش رویم.
سردار شهید حسین پورجعفری عضو سپاه پاسداران و سپاه قدس و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس بود که بیش از ۴۰ سال تا پای شهادت همراه و همراز سردار سلیمانی گام برداشت و سرانجام نیز در کنار فرمانده خود بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ در حمله تروریستی آمریکا در فرودگاه بغداد همراه با دیگر همراهان ایرانی و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدند.
همرزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرمترین فرد به سردار سلیمانی یاد میکنند تا جایی که تلفنهای خاص و قرار ملاقات و برنامههای ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ میکرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*ناگفته هایی خواندنی از ارتباط حاج قاسم سلیمانی و حاج حسین پورجعفری*
زهرا پورجعفری، خواهر شهید حاج حسین پورجعفری، همرزم ۳۸ ساله سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی گفت: صبح روز جمعه ۱۳ دی ماه بعد از اذان صبح برای گوش کردن دعای ندبه، تلویزیون را روشن کردم و متوجه خبر شهادت سردار سلیمانی شدم.
وی ادامه داد: برادرم در هر شرایطی با سردار سلیمانی همراه بود برای همین همان لحظه اول متوجه شدم برادرم نیز به فیض عظیم شهادت نائل آمده است.
🔸
خواهر شهید پورجعفری اظهار داشت: برادرم هیچ زمان جلوی دوربین نمی آمد و هرگز از خودش برای کسی صحبت نمی کرد و کسی نمی دانست برادر ما همراه حاج قاسم سلیمانی است.
مادیات دنیایی نبود گفت: زندگی شهید حسین همیشه سرشار از برکت بود و همواره تاکید داشت، مهم آخرت است و باید هر کاری را که انجام می دهی در آخرت به دردت بخورد و گرنه کار دنیا را خداوند درست می کند.
وی تاکید کرد: شهید پورجعفری به دلیل ارادت خاصی که به اهل بیت (ع) داشتند معمولا زمان تحویل سال را در حرم امام رضا (ع) و یا در کنار حرم اباعبدالله الحسین (ع) حضور یافت.
خواهر شهید پورجعفری گفت: شهید سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، همیشه حاج حسین را به نام داماد و یا پسر خود معرفی می کرد و کسی اطلاعاتی از این همراه شهید حاج قاسم سلیمانی نداشت.
وی می گوید: یک هفته قبل از شهادت، حسین برای حضور در مراسم گرامیداشت یکی از آشنایان به کرمان آمده بود و بعد از آن بدون سر زدن به خانواده به دلیل زمان کمی که داشت مجدد برگشت.
زهرا اظهار داشت: آرزوی برادرم نیز مانند سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، شهادت بود و شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی که یکی از بزرگترین دستاوردهای ۴۰ ساله انقلاب جمهوری اسلامی ایران است و برادرم همزمان با هم به آرزوی دیرینه خود رسیدند و امیدواریم ما نیز در سایه شهیدان این مرزو بوم عاقبت بخیر شویم.
🌷🌷🌷🌷🌷
*بسم رب الشهید*
/محرم رازی که در کنار حاج قاسم به شهادت رسید/
سردار سپهبد شهید سلیمانی در بخشی از وصیتنامه خود از کسی نام می برد که بنا به روایت ها نزدیکترین چهره و محرم راز او بوده است.
حاج قاسم در فرازهایی از وصیتنامه اش به نام حسین پورجعفری که همیشه همراه وی بوده است اشاره می کند و می نویسد؛ «نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم.»
سردار شهید حسین پورجعفری عضو سپاه پاسداران و سپاه قدس و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است. وی بیش از ۴۰ سال تا پای شهادت همراه سردار سلیمانی بود و سرانجام نیز در کنار فرمانده خود بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در حمله تروریستی آمریکا در فرودگاه بغداد همراه با دیگر همراهان ایرانی و ابومهدی المهندس معاون حشدالشعبی و تنی چند از اعضای حشدالشعبی به شهادت رسید.
همرزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرم ترین فرد به سردار سلیمانی یاد میکنند تا جایی که تلفنهای خاص و قرار ملاقات و برنامههای ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ میکرد.
زینب سلیمانی دختر حاج قاسم نیز در یکی از سخنرانی های بعد از شهادت پدرش گفته بود؛ «دلم نمیآید نگویم، پدرم یک همراه دیگری هم داشت و او آقای پورجعفری بود. ایشان بدون پدرم آب و غذا نمیخورد و بدون پدرم نمیخوابید. ایشان نماد یک مجاهد صادق بود که آخر هم در رکاب پدرم به آرامش رسید.»
شهید پورجعفری ابتدا در دبیرخانه لشکر ۴۱ ثارالله در دوران جنگ فعالیت میکرد و کم کم مسئول دبیرخانه محرمانه لشکر شد و به دلیل ویژگیهای فردی چون، صداقت، سادگی، منظم بودن، مطیع بودن و بیش از همه محرم راز بودن جذب سردار سلیمانی شد و این دوستی و رابطه تا لحظه شهادت هم ادامه داشت.
🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب🌹