🌹به نام خداوندبخشنده ومهربان🌹
1ای مردم!ازپروردگارتان،که شماراازیک تن آفریدوهمسرش راازاوآفریدوازآن دومردان وزنان بسیاری رامنتشرساخت پرواکنیدوازخدایی که به[نام]اوازیکدیگردرخواست میکنیدودرموردارحام ازخداپرواکنیدهماناخداوندمراقب شماست
2واموال یتیمان رابه آنان بدهیدومال مرغوب[آنها]رابامال نامرغوب[خود]عوض نکنیدواموال آنهارابااموال خودتان مخوریدکه این گناه بزرگی است
3واگربیمآنداریدکهدربارهی[ازدواج]بادخترانیتیمانصافنکنیدازدیگرزنانهرچهخوشدارید،دویاسهویاچهارزنرابههمسریدرآوریدپساگربیمآنداریدکهعدالترارعایتنکنیدبهیکهمسرویابهآنچهمالکآنید(کنیز)بسندهکنیدکهاینراهنزدیکتراستبهاینکهستمنکنید
4وکابینبانوانرابهرغبتتقدیمشانکنید،واگرآنهابارضایتخاطرچیزیازآنرابهشمابخشیدندآنرامباحوگوارابخورید
5واموالیکهخداوندآنراوسیلهقوامزندگیشماقراردادهاستدراختیارسفیهانقرارندهیدوازآنبهآنهاخوراکوپوشاکبدهیدوباآنهانیکوسخنبگویید
6ویتیمانرابیازماییدتاآنگاهکهبهسنّازدواجرسیدند،پساگردرآنهارشدیافتیداموالشانرابهآنهابدهیدوآنراازبیمآنکهمبادابزرگشوند[واموالشانراپسبگیرند]بهاسرافوشتابنخوریدهرکهتوانگربودخویشتنداریکندوهرکهتهیدستبوددرحدمتعارفازآنبخوردوآنگاهکهاموالشانرابهآنهاتسلیمکردیدبرآنهاگواهبگیریدوخدابرایحسابرسیکافیاست🌷
*بسم رب الزهراء*
🌷صحبتهای مادر بزرگوار شهید عزیز
همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود. عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سؤالاتی میکرد که پاسخ آنها را نمیدانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت میبردم. از 8-9 سالگی بهصورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگتر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت میکرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئتهای مذهبی بود. عباس جوان خوشرو و شوخطبعی بود، همه اهل محل و مسجدیها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصههای قرآنی داشت.
از 9 سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت میکرد.
همسرم همیشه به پسرها میگفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» عباس در سالهای تحصیل خوب درس میخواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشتهاش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه میکردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد.
ادامه دارد....
بسم رب الشهدا
یادواره شهدای دهستان بیاض در شب شهادت بانوی دوعالم فاطمه زهرا (س)، همزمان با نماز مغرب و عشا در حسینیه چهارده معصوم
وداع با شهید گمنام(مهمان ویژه)
سخنران:امام جمعه انار(حجت الاسلام علیدادی)
مجری:آقای عابدینی
روایتگری:کربلایی علی زین العابدین پور
مداح:حاج اصغر باقریان از قم
#اللهمالرزقناکربلا💚
#روایتگری
#کربلاییعلیزینالعابدینپور
|•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇|
قدمگذاریدبهوادیعشقوشهادت↙️
᪥°•࿐࿇🕊☘࿇࿐•°᪥
💠@alizynolabedinpor
᪥°•࿐࿇☘🕊࿇࿐•°᪥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
خداوندا شهادت😭
چشمانت را به من
قرض میدهی؟!
میخواهم ببینم چگونه
دنیا را دیدی که از
چشمانت افتاد و اهل
آسمان شدی🕊🕊🕊
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#داداشعـباس
لینک عضویت در کانال مسابقه در ایتا 👇
https://eitaa.com/shamimeshgh1399
روبیکا 👇🏻
https://rubika.ir/
🌷ادامه صحبتهای مادر بزرگوار شهید عزیز
مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد....
اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات بهطور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد.
یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف میکرد.
میگفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق میشد، تمام قد میایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.»
یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که ((با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند))که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.
خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش میشد.
از او میخواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس، تمام هفته را سر کار بود و آخر هفتهها هم در کلاسها و مراسم سخنرانی شرکت میکرد. البته او هم ابراز دلتنگی میکرد. این سالهای آخر احساس میکردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است.
از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود.
ادامه دارد.....
🥀به نام خداوندبخشندهومهربان🥀
7مردان را از آنچه پدر و مادر و خویشان به جا میگذارند سهمی است، و برای زنان نیز از آنچه پدر و مادر و خویشان به جا میگذارند سهمی است، چه کم باشد چه زیاد، [و] این سهمی تعیین شده است
8و چون به هنگام تقسیم ارث، خویشان [غیر وارث] و یتیمان و تنگدستان حضور یافتند، از آن برخوردارشان سازید و با آنها به نیکی سخن گویید
9و کسانی که اگر بعد از خود فرزندانی ناتوان بر جای گذارند بر [آیندهی] آنان بیم دارند، باید [در بارهی یتیمان مردم نیز] بترسند، پس باید از خدا پروا کنند و سنجیده سخن بگویند
10بیگمان، کسانی که اموال یتیمان را به ستم میخورند جز آتشی در شکمهای خود فرو نمیبرند، و به زودی در آتشی افروخته وارد خواهند شد
11خداشمارادربارهی فرزندانتان سفارش میکندکه سهم پسر[درمیراث]چون سهم دودختراست پس اگر[وارثان،]دخترانی بیش ازدوتن باشنددوسوم میراث ازآنهاست واگریک دخترباشدنیمی ازمیراث ازآن اوست واگرمیت رافرزندی باشدپدرومادراوهریک وارث یک ششم مالندواگراورافرزندی نباشدو[فقط]پدرومادرش وارث اویند،برای مادرش یک سوم مال است،واگربرادرانی داردمادرش یک ششم خواهدبرد[این تقسیم]پس ازعمل به وصیّت یاپرداخت بدهی اوست شمانمیدانیدکه پدران یافرزندانتان کدام یک برای شما سودمندترنداین حکمی مقررشده ازجانب خدااست[و]هماناخداونددانای حکیم است.🌷
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
#استاد رائفی پور
می گفت نصفشب ساعت 11 _12بود بلند شدیم رفتیم امامزاده
سر مزار شهید عباس دانشگر،
متولی امامزاده اومد در رو باز کرد کشیدمش کنار باهاش صحبت کردم،
گفت این شهید داستانش با همه فرق داره، گفتم چرا؟
گفت یه شب بیدار شدم صدای ضجه ای شنیدم، اومدم دیدم 4نفر اومدن داخل امامزده سر قبر این شهیدنشستند
گفتم شما چطور اومدین داخل، در که قفل بود،
گفتند داشتیم میرفتیم مشهد شنیده بودیم قبر شهید اینجاست اومدیم ديدیم در قفله، گفتیم عباس جان اینجوری آدم مهمون دعوت نمی کنه ها، یه دفعه صدای تِقّی اومد برگشتیم دیدیم قفل باز شده.... 😭
🕊اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج بِحَقِّ الزَّهراء (س)
🕊اَللهُمَ الرْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةَ في سَبِیلِکْ
مراسم نامزدی
مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد برگزار شد .دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خندههایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ میانداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچهها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است. این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگری ما منتظریم، خندید و گفت: مادر شاید دعای شما بر عکس مستحاب شود.
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
زیارت نامه #"شهــــــداء"
🌹بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم
*شـادے روح شــهــدا امـام* *شــهــداصــلــوات*🌹🌹🌹🌹
🥀خبر شهادت
جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیلهای دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم اینوقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.
{{عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد. این اواخر فوقالعاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز میخواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم. یقین داشتیم عباس شهید میشود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچهام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم،سربلندم کردی}}
دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده و در میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است. با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت: عباس امشب مهمان شهدای مناست. پسرم خیلی بعد از حادثه منا بیقرار شده بود و تا مدتها آرامش نداشت. تا مدتها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود.
🍃اِخْتِم لَنا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک
ساده نگــــــذر
از ڪنار پوتیـن های بے پا
ڪہ پاهایشان بدن ها را بردند
تا تـو آسـوده قـدم برداری ...
#شمیم عشق_ شمیم شهدا 🥀
لینک عضویت در کانال مسابقه در ایتا 👇
https://eitaa.com/shamimeshgh1399
روبیکا 👇🏻
https://rubika.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊نحوه به شهادت رسیدن عباس دانشگر 🕊
"عباس بین در و دیوار سوخت"😭
وقتی که اباذری هم کم آورد...
تقصیر نداشت ،عباس پنج سال، همیشه کنارش بود...
اباذری راز را فاش کرد، راز شهادت عباس را...
آخر میگویند تنها اباذری جسم پاره پاره عباس را دید.
اباذری ميگفت بچه ها رو قبل رفتن جمع كردم تو اتاقم گفتم ١٠نفريد مطمئن باشيد كه ٢تا٣نفرتون يا شهيد ميشن يا مجروح...
گذشت... گفت از اين جمع همشون هم قسم شده بودن كه عباس رو عمليات ها نبرن و كلا مواظبش باشن
اين آخرين بار هم خطی كه اينا بودن كلا ٨ يا ٩ نَفَر از بچه هاي دانشگاه امام حسین بودن كه عباس خبر دار ميشه بچه ها وضعيتشون خوب نيست.
عباس و يه نَفَر دیگه با ماشين ميرن جلو، يه جايي کنار دیوار پارك ميكنه.
وقتی خواستن بيان پايين، با موشك ضد تانك ماشین رو میزنن، تا پياده بشه "بين در و ديوار" نارنجک منفجر میشه و ميسوزه.
حاجي گريه ميكرد 😭شونه هاش میلرزید...حاجی گفت من جنازشو ديدم
نه پهلو مونده بود...نه صورت... نه چشم...عباس خوش سیما بود،... سیمای قشنگشم گذاشت و رفت ..🕊
آره حقش بود مثل حضرت زهرا (س) شهید بشه ،تو آتیش ،بین در و دیوار با پهلو و صورت زخمی😭
حاجی براش اسم گذاشت
''عباس،جوان مومن انقلابی''