*خاطرات همسر شهید حاج حسین بخشی*
شهید بخشی همیشه رضای خدا و اسلام را در نظر داشت به شخصیت های دینی چون رجایی، بهشتی و باهنر عشق می ورزید و بیشتر کتابها و رساله امام و کتاب های مطهری، مفتح را مطالعه می کرد شیفته امام (ره) بود (چه قبل و چه بعد انقلاب). در زمان انقلاب در تمام تظاهراتها شرکت می کرد یادم هست که هفت روز از ازدواجمان نگذشته بود که نوار امام را آورده بود و به من گفت بروم خانه پدرم من رفتم پشت در ایستادم و نوار را گوش می دادم و دیدم فرد خوبی دارد صحبت می کند او فهمید که من دارم گوش می کنم به من گفت بیا این عکس را بگیر و پنهان کن من گفتم عکس کیست گفت: سید است و اسمش روح الله خمینی است و شبها از نصف به آن طرف می رفت بیرون من خیلی اصرار می کردم که بفهمم به کجا می رود گفت: شیخ حسن جعفری از قم اعلامیه آورده ما می رویم پخش می کنیم از اول نوق تا آخر نوق با شهید جعفری اعلامیه پخش می کردند تا انقلاب پیروز شد و در زمان دفاع مقدس می گفت ایران در جنگ پیروز می شود و دشمن نابود می شود و راه کربلا باز می شود می گفت ما یک مرگ داریم چه مرگی بهتر از شهادت در راه خداوند متعال
ادامه دارد...
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید گرانقدر حاج حسین بخشی
تولد:1333/9/5
شهادت:1367/3/5
محل شهادت:بصره
عملیات شهادت:تک شلمچه
شرکت در عملیات های{بدر، والفجر8، فتح المبین، رمضان، کربلای 1،کربلای4، کربلای5
متن وصیت نامه شهید...
بسم الله الرحمن الرحیم
"ولاتقولو لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لا تشعرون"
*آن کسی که درراه خدا کشته شده مرده نپندارید، بلکه اوزنده ی ابدی است ولکن همه ی شما این خصلت را در نخواهید یافت*
باسلام به امام زمان ولی عصر(عج) ونائب برنقش امام خمینی، روح الله بت شکنِ زمان، و باسلام برتمام شهدای تاریخ اسلام وبا درود بررزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل.
خداوندا تو شکرمیکنم ک چنین نعمتی به من دادی تابتوانم در جبهه های حق علیه باطل شرکت نمایم و اگر لیاقت شهادت را داشتم و شهادت نصیبم گردید چه بهتر و خداوند مرگم را شهادت درراهت قراردادی و چون شهادت مرگی است انتخابی نه اجباری یعنی آن کسی ک در بسیج ثبت نام میکند و جبهه میخوادبرود این فرد دیگر سفر الی الله کرده یعنی فرد آماده ی شهادت می باشد وازمرگ هراسی ندارد.
برای اولیاء خدا برای کسی که یک عمرهدفش، قلمش، فکرش، اندیشه اش برای خدا و درراه خداوند خدمت میکند، ننگ است که در رختخواب بمیرد. از شهادت باکی نداشتیم،شهادت افتخار مابود. شماوقتی این وصیت نامه را میخوانیدشایدمن دیگر نباشم، وازحالت مادّی خارج شده باشم که این حالت تحولی بیش نیست.
امیدوارم زیاد بی تابی نکنیدکه چون انسان برای دادن امتحان به این جهان وارد شده که انشاالله سربلندازین امتحان بيرون بیایم.
امت حزب الله و شهیدپروربایدهمانطورکه تابحال از اول انقلاب همگام و پیرو امام امت بوده اید، حالاهم تا آخرین قطره ی خون از امام امت دفاع نمائید.و تابع ولایت فقیه باشیدوبادشمنان اسلام و منافقین ازخدابی خبرباشدّت مبارزه کنیدوهمچنین وحدت و یکپارچگی راحفظ نمائیدوبه قول امام جمعه ی بابل حجة الاسلام هادی"نیرومندترین اسلحه ی مسلمین علیه دشمن سلاح وحدت است." ویاقرآن میفرماید"واعتصمو بحبل الله جمیعاولاتفرقوا" *چنگ بزنید به ریسمان خدا و متفرق نشوید...*
ویااگر فرزندانتان خواستندبه جبهه بروند جلوگیری نکنید، چون درروز قیامت درمقابل شهدامسئول هستید،نماز جمعه و جماعت را هرچه باشکوه تر برگزار نمائید.
پدرومادرعزیزم ازینکه مدت کوتاهی باشمابودم ونتوانستم حق فرزندی خودرا آنطور که شاید وباید ادا کنم. امیدوارم که مرا مورد عفو و بخشش خود نمائیدودرزندگی خودصبروتقواراپیشه ی خودسازیدکه اجرتان با خدای متعال انشاالله.
همسرم در مصیبت من هیچگونه هیچگونه ناراحتی به خود راه ندیدازشمامیخواهم فرزندانم را چنان تربیت کنی که آنها باعث سرافرازی اسلام باشند.
خواهرانم شما مانند حضرت زینب صبورومقاوم باشید، که حضرت زینب دریک روز داغ شش برادر رادید، وشمااز حضرت رقیه سه ساله بهتر نیستیدکه اوراچگونه و به چه حال به اوسیلی زدندکه جان خودرادرخرابه ی شام فدای اسلام کرد.
برادرانم در مصیبت من صبرنمائید، اگردرمصیب وعزاداری من بی تابی کنید، باعث خوشحالی دشمن و نتی ضعف جوانان سودمند اسلام می شود. که ممکن است بادیدن این وضع شماآنهابه جبهه نیایندکه این از مصیبت من بزرگ تر است.
به امید پیروزی رزمندگان اسلام
((حسین بخشی))
زندگی نامه شهیدحاج حسین بخشی
بسم الله الرحمن الرحیم
سال 1333
شب چهارشنبه ششم صفرساعت 9 شب پسری در خانواده مذهبی وولایت مدار در روستایی به نام فردوسیه نوق چشم به جهان گشود که نام او را حسین نهادند. حسین فرزندارشداین خانواده بود، پدرومادرش از متولدشدن این فرزندخیلی خوشحال بودند، چندروز بعد تولد حسین پدر و مادر اورا باخود به محل کارخودبردندکه کارگاه قالی بافی بود. وقتی مادرمشغول کاربود، آنجابرای حسین خیلی سخت می گذشت. حدوددوسال به همین منوال طی شد. تا وقتی که حسین راه رفتن را آموخت به همراه والدینش به کارگاه می رفت.
زمان تحصیلش که فرارسید حسین را به مدرسه فرستادند، مدت کمی از تحصیلش گذشته بود که حسین از مدرسه رفتن خودداری میکرد. بعدازآن به کارگاه قالی بافی رفت و کمک خرج خانواده شد، که سختی های زیادی را متحمل شد تا کاررا به خوبی یادبگیرد.
اگرروزی از گفتن وچیدن نقش عقب می ماند اساتیدکارگاه اورا تنبیه میکردند. سختی های زیادی را تحمل کرد ولی بالاخره برهمه چیز مسلط شد.
وقتی به سن پانزده سالگی رسیدبه همراه چندتن ازدوستانش چون شهیدحاج علی محمدی پور و شهید رضاعباس زاده به شغل بنایی روی آوردوازین راه امرارمعاش میکردند...
درکناربنایی، به همراه برادرشان اسدالله مغازه ی جوشکاری بازکردند.وقتی شغل جوشکاری رونق گرفت بنایی را رها کرد. و ازهمین راه خانه ای در همسایگی پدرومادرش برای خود ساخت.
وقتی حسین کاردرب و پنجره سازی را به طور کامل آموخت،برادرش اسدالله به تهران رفتندو حسین به تنهایی به شغل خود ادامه داد.
ادامهدارد...
*اسارت غریبانه، شهادت غریبانه، دفن غریبانه*
شهید حاج حسین بخشی بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش سریع آنها به شهرها و روستاها و مردم بی دفاع نتوانست آرام بگیرد و لبیک گوی امام خود با جمعی از دوستان بسیجی اش راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شدند و در عملیاتهای زیادی مثل: ولفجر ۳ و ۴، کربلای ۴ و ۵، خیبر و شلمچه شرکت کردند و جوانمردانه در مقابل صدام و صدامیان ایستادند و از مرز و بوم این مملکت اسلامی دفاع کردند.
در عملیات تک شلمچه در منطقه شلمچه نیروها با خواندن آیه وَجَعلنا ... سوار ماشین شدند، ماشین لنکروز از خاکریز خط سوم به خاکریز خط دوم و بعد به سه راهی رسید که به سه راهی مرگ معروف بود که به خط اول منتهی می شد گرد و غبار باعث شده بود که کسی چیزی نبیند گلوله های خمپاره مثل باران می بارید، بوی باروت همه جا پیچیده بود.
🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیج فرزند بزرگوار شهید عزیز حاج حسین بخشی.... مدت ها بود دنبال فیلم یا صوتی از پدر عزیزم بودم
بالاخره مصاحبه رادیویی رزمندگان که در اسفند ۱۳۶۲ به مناسبت عید نوروز ضبط شده رو پیدا کردم ..... 🌹🌹🌹
بسم رب الشهداء
روایت از کرامات شهید
شبی خواب دیدم در زمان جنگ من و همسرم در خانه ای قدیمی زندگی میکردیم. در خانه بودیم که یه دفعه کسی مرتبا به دزب میکوبید، درب راکه باز کردیم با شخصی که جانباز جنگ بود روبرو شدیم که به سرعت واردمنزل ما شدند، انگاربه ماپناه آورده بودندو ما خیلی سریع درب خانه را بستیم. ایشون حالشون خیلی بدبود و چشم شان بسته بود، درعین حال ایشون خیلی جوان بودندوبنده هیچ اثری از خون در بدنشان ندیدم. هنسرم بهشون کمک کرد تا بنشینند بعد ایشون انگارتوی دنیا دلبستگی ای داشتن قطره اشکی از چشمانشان جاری شد، ماازایشون سوال کردیم ک چی شده چرا گریه میکنید، شمابه بهترین جا می روید و درکنار بهترین، شمابه خدا ملحق می شوید. شماشهیدمیشین، مقامی که هرکس که بخواهد به آن نمی رسد.
ایشان لبخندی زدندمثل اینکه آروم شدند. ومن بهشون گفتم ازتون خواهشی دارم وقتی پیش خداهستید حاجت مرا به خدا برسونید. ایشون نگاهی به من انداختند و پرسیدند که چی؟ به محض اینکه گفتن چی، من وهمسرم باهم گفتیم شفای کامل حسین، حسین نام همسرم هست. وایشون فقط به ما نگاه کردن، نه تایید کردند و نه رد. در اون لحظه من گفتم که شما پیغام من را به خدا برسونید منم قول میدم تا عمردارم پنجشنبه ها براتون فاتحه بخونم، براتون قرآن بخونم، تااین حرف را زدم با لبخندگفتند:باشه...
بعدازین از خواب بیدارشدم، حال خیلی بدی داشتم و وقتی بیدار شدم وقت نماز صبح بود، همسرم داشتند نمازمیخواندند، یه دفعه به خودم اومدم و گفتم خدایا من تا آخرعمر برای کی فاتحه و قرآن بخوانم!؟ من اصلا نمیدونم شهید کی بود اسمشون چی بود.همان لحظه باز خوابم برد در عالم خواب انگار هزاران بار در ذهن من تکرار کردند(شهیدحاج حسین بخشی، حاج حسین بخشی )اینوگفتن و من باز ازخواب بیدارشدم.
از طریق اینترنت سرچ کردم و دیدم چه جالب ایشون شهید شهرخودمان رفسنجان هستندوجالب تراینکه من درخواب می دانستم ایشان مفقوداثرهستند، این حس را داشتم که ایشون پیکرشون الان در زادگاه شان نیست، و وقتی رفتیم نوق و مزار مطهر شهید، خیلی تعجب کردم که قبرشهید را پیدا کردم درصورتی که من تقریبا مطمئن بودم ک شهید مفقودالاثر هستن. بعدها از همسرشهیدو فرزندان شهید ماجرای مفقودالاثربودن ایشون و مزارمطهر ایشون و شنیدم...
همسرم تقریبا هفت سال پیش، یه تومور توی سرشون بود که دکترتهران گفتندبایدعمل باز انجام بدیم، عمل را انجام دادند و گفتند خوشبختانه تومورخوش خیم هست اما مشکل اینجاست که تومور برمیگرده وچندسالی یکبار باید این عمل تکرارشود. تقریبا یک سال ونیم بعدازعمل اول، باز همه چی برگشت ومادوباره به تهران رفتیم و جراحی دوم انجام شد، خب این مدت ایشون خیلی شکسته شدند، خیلی فشار عصبی این بیماری بالابود، خیلی بهشون سخت گذشت، خصوصا فکراینکه هرچندسال یکبار باید این عمل سنگین راانجام می دادند خب چی میشد... آخه بعد هرعمل تا شش ماه ایشون به حالت عادی بر نمیگشتن و خیلی سخت بود، حتی سرکارنمیتونستند طبق روال قبل بروند. خب اینجوری زندگی خیلی براشون سخت میشد، چندماهی بعدعمل دوم بودکه من این خواب رو دیدم. بعدهروقت که دکترم رفتیم وام آر آی نشون میدادکه تومور درحال رشد هست، اما من مطمئن بودم، دلم خیلی آروم بودکه خبری نیست. و خداروشکر الان پنج سال گذشته با لطف و کرم خداوند و نظر خاص شهید عزیز حاج حسین بخشی ایشون مشکلی ندارن الحمدالله....
التماس دعا 🌹🌹🌹
روایت برادر شهید عباس بخشی...
درسال ١٣۵۷ برادرم حسین با دوستانش برای مراسم روضه به احمدآباد دئفه کشکوئیه رفته بودندکه دربین راه پاسگاه آنهاراگرفته بودوصبح روزبعدکه به خانه برگشتند سرش شکسته بود، مادرم پرسید چی شده چراسرت شکسته؟وبرادرم تعریف کرد که رئیس پاسگاه آنها را خیلی کتک زده، جراحات به قدری زیاد بود که تمام بدنش سیاه و کبود بود.
یک روز میخواستندبا برادرمان اسدالله به شهرانار بروند، برای شرکت در تظاهرات وراهپیمایی، مادرم از من خواستند که سوئیچ موتورشان را بردارم تا نتوانند بروند. برای اینکه همان روز در شهر انار درگیری شده بودودرآن درگیری چندتن شهیدشده بودند، وروز پرخطری بود.اما حسین و اسدالله هرطور که بودبه آنجارفتندودرتظاهرات شرکت کردندونیمه شب به سلامت برگشتند.
من بااینکه سن کمی داشتم برای اولین بار ک قصد رفتن به جبهه را کردم ایشان خیلی مرا تشویق کردندو به من گفتند جایی که میخواهی بروی جای خیلی خاصی هست، وفضای آنجا خیلی معنوی است. وگبعدازعملیات کربلای ١ به فردوسیه برگشتم و برادرم حسین به استقبالم آمدودفعه ی بعد که به جبهه رفتم ایشان هم در جبهه بودند، آنجا هم یکی از مشوق های بنده بودند.
در سال ١٣۶۶ در لشکر ثارالله مدتی در بخش تدارکات خدمتگذار رزمندگان اسلام بودم. یک روز ماشین خربزه رسیده بود، من و یکی از دوستانم مشغول تقسیم آنان بین رزمندگان بودیم که صدای آشنایی گفت برادر ما تازه رسیدیم، سهمیه ی ماراهم بدهیدومن بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم چندنفرین؟! گفت ده پانزده نفر... سرم ک برگرداندم دیدم برادرم حسین است که کنارماشین ایستاده، همدیگر رابغل کردیم وچندتاخربزه برداشتم و رفتیم دفترتدارکات، دیدم با چندتن از رزمندگان که اهل فردوسیه نوق و همشهری مان بودند، تازه رسیده بودند.
همیشه چندروز قبل عملیات با دوستانشان می آمدندوبعدعملیات برمیگشتند. نزدیک عملیات کربلای ۴ بود که من به گروهان ادوات منتقل شدم وتازمان عملیات کربلای ۵، که حدودا سه ماه طول کشید جبهه بودم دراین مدت حسین دوباربه جبهه آمد.
یک بار که در شلمچه بودم آمد کنار من وازمن خواست یکی ازماهابرگردیم پیش پدرم در فردوسیه، چونک ما هرسه برادر ما جبهه بودیم، وقرعه بنام من افتاد، من قبول نکردم وبا اسرار برادرم شیخ اسدالله، حسین برگشت.
من سعادتی نصیبم شده بود که دوسه مرتبه ای باهم جبهه باشیم. یکبار قبل عملیات ۴، یکی هم آخرین عملیات (تک شلمچه ) که ما سه برادر همدیگر را دیدیم.
جبهه بودیم باهم... وبرای اینکه هرسه ی ما جبهه بودیم حاج حسین رفتند پیش فرمانده و ازشون خواستند که من را به نوق بفرستند، که خودش بتواند در جبهه بماند، درهمان عملیات بود که حاج حسین مفقود شدند. 🌹🌹🌹😢
بسم رب الشهداء
کرامتی دیگر از شهید بزرگوار حاج حسین بخشی...
داستان ما از جایی شروع شد که من و همسرم بعداز ازدواج بچه دارنمی شدیم و این امر دوسال طول کشید، برای درمان و حتی اینکه بفهمیم چرا این اتفاق برای ما افتاده به دکترهای زیادی مراجعه کردیم اما نتیجه نگرفتیم، حتی دکترها متعجب بودند و میگفتند ما واقعا نمیدونیم چرا وراه حل دیگه ای برای شما وجود نداره،از دست دکترها کاری برنمی آید، شمابچه دار نمیشین.
من وهمسرم کلا ناامید شدیم و حتی به دکتر جدیدی مراجعه نکردیم،یک شب همسرم خواب شهید حاج حسین بخشی را دیدند، درعالم خواب ایشون به همسربنده گفتند :من یک ساعت دارم که الان دست پسر بزرگم هست، شمابریدوساعت من را از ایشون بگیرید.
فردای آن شب همسرم داستان خوابشونوبه من تعریف کردند، خب راستش بنده اهمیت ندادم وباخودم گفتم برم چی بگم و ازین قبیل فکرها... و نرفتم.
چندشب بعد باز همسرم همین خواب رو دیدند، ماواقعا نمیدونستیم بریم به پسر ایشون چی بگیم، شاید اصلا ساعتی نباشه و شاید کار درستی نباشه. اما وقتی خواب تکرارشد تصمیم گرفتیم بریم و به ایشون بگیم قضیه رو. ما رفتیم منزل خانواده شهید وازشون خواستیم اگرامکانش هست چندروزی این ساعت رو به ما امانت بدین.خانواده ی شهید بزرگوار تعجب کردند وپرسیدند که شما از کجا میدونین جریان ساعت شهید رو و خب ماهم جریان رو به خانواده ی شهید تعریف کردیم و ایشان لطف کردن ساعت و پیراهن شهید رو امانت دادند به ما.
همسرم امانتی های متبرک را داخل سجاده ی نمازشون گذاشتندوموقع هرنمازباهاشون نجوا میکردند.
تقریبا یک ماه بعد این ماجرا ما متوجه شدیم همسرم باردارهستندوالحمدالله خدابه واسطه ی کرم ولطف این شهید عزیز به ما بچه داده، بارداری ایشون از نوع بارداری پرخطر بود و دکتر احتمال سقط جنین رو میدادند،که دوباره همسرم خواب این شهید عزیزرودیدند که ایشون دستشونوگذاشتند روی شکم همسرم و بهشون گفته بودن ک نترس من بچه تو محکم نگه داشتم، هیچ اتفاقی براش نمی افته و خداروشکر هیچ اتفاقی نیفتادوپسرمون صحیح وسالم به دنیا اومد، ماهم اسم پسرمونو گذاشتیم * حسین *
التماس دعا 🌹🌹🌹
*عاشقانه های شهید مدافع حرم
پای صحبت فرزانه سیاهکالی مرادی،همسر شهید دانشجوی مدافع حرم
همسر شهید دانشجو حمید سیاهکالی مرادی از عمق زندگی سه ساله خود برای ما می گوید
روزها از پس هم گذشت و تقویم نشان می دهد که به سالگرد شهادت شهید مدافع حرم، «حمید سیاهکالی مرادی»، رسیده ایم.
*یک سال گذشت
ما فقط می شنویم که زنی همسرش را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) ازدست داده است، اما به راستی چه گذشت بر این همسر که در این یک سال روزهایش را بدون همدم و معشوقش گذراند، بدون شنیدن یک بانوی من، خانومم، آرامش قلبم، زیبای من و یا حتی یک عزیز من؛
و باز ما فقط می شنویم که او همسر شهید است…
اما به راستی زمانی حضرت زینب (س) از حسینش گذشت تا دین خدا بماند و امروز او و امثال او از تکیه گاهشان می گذرند تا حرم زینب (س) بماند.
به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی مرادی»، باهمسرش به گفت وگو نشستیم تا از دریچه نگاه یک همسر، زندگی یک دانشجوی 26 ساله مدافع حرم را به نظاره بنشینیم.
به منزل کوچک اما پر از عطر معنویت شهید که می رسم نگاهم پر می شود از سادگی، صمیمیت و عطر حضور شهید…
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر جوان شهید که دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی قزوین است، به گرمی پذیرای ما می شود و برای ما از روزها و ساعت های زندگی خود با شهید می گوید.
*پیوند عشق هشت ساله
این همسر شهید که متولد 1372 است برای ما از آغاز زندگی با حمیدش چنین گفت: من دختردایی حمید بودم اما هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی پسرعمه ام همه وجودم شود.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد»
بعد از خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت.
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد».
و پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید.
*3 سال سرشار از عشق
بر این باور هستم که آنچه در زندگی بسیار مهم است عمق آن است چراکه بسیاری از زندگی ها طول و عمر بسیار دارد اما بهره آن بسیار ناچیز است.
و حال این بانوی عاشق قزوینی برای ما از عمق زندگی کوتاه اما پربهره و پر از یاد خدا و عشق خود چنین می گوید: هرلحظه و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشق و یاد خدا بود. هر دو عاشق بودیم و نمود آن در زندگی ما همیشه خودنمایی می کرد.
ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به منزل می آورد و می گفت بیا باهم بخوریم.
*شاهدانش
معنویت و اخلاق نیک در زندگی شهدا جایگاه بالایی دارد و حال همسر شهید برای ما از حس خوب خدا در زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی چنین می گوید: حمیدآقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام.
حمید آقا از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.»
بسیار مهربان و مودب بود و رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود.
بی اندازه صبور بود و ذکر لبش «و کفی بالله ناصرا» بود چنانچه در انتهای وصیت نامه خود نیز این ذکر را نوشت تا همه ما در فراغ او صبوری پیشه کنیم.
به نظافت و پاکیزگی بسیار مقید بود. دوستانش تعریف می کردند در منطقه باوجود کمبود آب، هرروز صبح محاسن و موهایش رو مرتب می کرد و می گفت مومن باید همیشه مرتب باشد تا هر کس مذهبی ها را دید بداند ما هم مرتب و شیک هستیم.
هیچ وقت در این سه سال ندیدم حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلوی شان صحبت کند. خیلی به این جمله لقمان عمل می کرد که هر جا می
روید چشم، زبان و شکم نگه دارید و به یاد ندارم جایی رفته باشد و این ها را رعایت نکرده باشد.
انتخاب عکس شهادت
همسر شهید که سیره حضرت زینب (س) را در زندگی خود پیاده می کند بابیان اینکه شهادت آخر مسیر زندگی او خواهد بود گفت: یک روز حمید به من گفت بیا باهم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم.
هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت درراهش را آرزو می کرد.
هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت درراهش را آرزو می کرد
یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش شهید حسین پور برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم…
اردیبهشت ماه 94 برای رفتن به سوریه داوطلب شد اما چندین بار این اعزام به تعویق افتاد تا اینکه در آبان ماه به هدف خود رسید.
و حالا همسرم به آرزویش رسیده است.
*یادت باشه یادم هست
ساعات آخر ٍ بدرقه، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…»
این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هس ت …یادم هس ت …»
و حمیدم رفت…
*سخت تر از سخت
دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود… در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است.
بعد از نوشتن، آن را به من داد و سخت ترین کار ممکن را از من خواست. گفت بخوان… با گریه خواندم. گفت نه بار دیگر بخوان، باید قوی و باشهامت و پر از صلابت به مانند همسران شهدا آن را بخوانی…تمرین کن تا هنگام شهادت بتوانی آن را راحت برای همه بخوانی…
حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم.
به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم…
پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم.
هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس.
ادامه دارد …..
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
مدح آقای زین العابدین در وصف شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹🌹
التماس دعا...
کرامت شهید...
یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار» معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم.
دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»
برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»