eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
556 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀به‌نام‌خداوندبخشنده‌ومهربان🥀 122و کسانی‌ ‌که‌ ایمان‌ آورده‌ و کارهای‌ شایسته‌ کردند، ‌آنها‌ ‌را‌ ‌به‌ بهشت‌هایی‌ ‌که‌ ‌از‌ پای‌ درختانش‌ نهرها جاری‌ ‌است‌، ‌در‌ می‌آوریم‌ ‌که‌ همیشه‌ ‌در‌ ‌آن‌ باشند وعده‌ی‌ ‌خدا‌ راست‌ ‌است‌ و چه‌ کسی‌ ‌از‌ ‌خدا‌ ‌در‌ سخن‌ راستگوتر ‌است‌ 123[اجر و کیفر الهی‌] ‌به‌ دلخواه‌ ‌شما‌ و ‌ یا ‌ اهل‌ کتاب‌ نیست‌ ‌هر‌ ‌که‌ بدی‌ کند بدان‌ کیفر شود، و ‌برای‌ ‌خود‌ ‌غیر‌ ‌از‌ ‌خدا‌ یار و یاوری‌ نمی‌یابد 124و ‌هر‌ ‌که‌ ‌از‌ مرد و زن‌ کارهای‌ شایسته‌ کند ‌در‌ حالی‌ ‌که‌ مؤمن‌ ‌باشد‌ ‌آنها‌ داخل‌ بهشت‌ می‌شوند و ذره‌ای‌ ‌به‌ ‌آنها‌ ستم‌ نمی‌رود 125چه‌ کسی‌ ‌در‌ دینداری‌ بهتر ‌از‌ ‌آن‌ کسی‌ ‌است‌ ‌که‌ ‌خود‌ ‌را‌ تسلیم‌ ‌خدا‌ کرده‌ و نیکوکار ‌بود‌ و ‌از‌ آیین‌ ابراهیم‌ حق‌گرا پیروی‌ نمود! ابراهیمی‌ ‌که‌ خداوند ‌او‌ ‌را‌ دوست‌ ‌خود‌ گرفت‌ 126و ‌هر‌ چه‌ ‌در‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌است‌ ‌از‌ ‌آن‌ خداست‌ و ‌خدا‌ ‌به‌ همه‌ چیز احاطه‌ دارد 127و نظر تو ‌را‌ ‌در‌ باره‌ی‌ زنان‌ می‌پرسند، بگو: ‌خدا‌ ‌در‌ باره‌ی‌ ‌آنها‌ ‌به‌ ‌شما‌ فتوا می‌دهد، و نیز آنچه‌ ‌در‌ کتاب‌ ‌بر‌ ‌شما‌ خوانده‌ می‌شود [پاسخی‌ ‌است‌] ‌در‌ مورد دختران‌ یتیمی‌ ‌که‌ حقوق‌ مقرر ‌آنها‌ ‌را‌ نمی‌پردازید و میل‌ ‌به‌ ازدواج‌ ‌با‌ ‌آنها‌ ندارید و نیز [‌در‌ باره‌ی‌] کودکان‌ ناتوان‌ [‌به‌ ‌شما‌ پاسخ‌ می‌دهد] و ‌این‌ ‌که‌ ‌در‌ حق‌ یتیمان‌ عدل‌ و انصاف‌ برپا کنید و ‌هر‌ کار خوبی‌ ‌که‌ انجام‌ دهید بی‌شک‌ خداوند ‌به‌ ‌آن‌ واقف‌ ‌است‌🌹
🌹اَلسَلامُ عَلَیکَ یا عَلی ابْنِ موسَی الرِّضَا هشت صبح، قرار عاشقی💖 به نیت شهید عزیز غنچعلی امیریان 🌹🕊 *صلوات خاصه* اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏. ┄┅┅🌹❁💖❁🌹┅┅┄
*بسم الله الرحمن الرحیم* 🔹خاطرات همسر بزرگوار شهید سید قاسم نژاد حسینی (رب اشرح لی صدر ویسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی) 🍁زندگی زیباست... باهم بودن زیباتر 🌱در خلوت و تنهایی... در فکر تو هستم 🍁خواهم که تو هم گاهی... فکر کنی بر من😢 🔸با امید و آرزوی بهروزی و موفقیت در تمام مسائل قران و با آرزوی سعادت و خوشبختی برای تمامی مسلمین جهان آغاز میکنم مطالبم را.... 🍁نحوه ی آشنایی من با شهید به این طریق بود که بنده سه سال دبیرستان را با خواهر ایشان هم کلاس بودم و امتحانات آخر سال به اتمام رسیده بود. 🌱خواهر ایشان به طور اتفاقی مادرم را در اتوبودس می بیند و بعد از یکسری گفتگوی عادی به آنجا میرسد که از مادرم اجازه میخواهد که به اتفاق مادر وخواهر بزرگتر و برادرش برای خاستگاری به منزل ما بیایند و مادر من نیز قبول می‌کند. 🍁آن شبی که قرار بود بیایند از قبل تعیین نشده بود وخیلی به طور ناگهانی آمدند. 🌱شاید کسی باورش نشود از همان ابتدا که صدای قاسم اقا را شنیدم که خیلی رسا و بلند گفت..... سَلامٌ عَلَيْكُمْ مادر جان. واین خیلی برایم جالب بود. هنوز نه مادرم را دیده بود و نه به قول معروف خبری بود.، چنان این کلمه ی زیبا را مسرورانه از ته گلو ادا کرد، که من را واقعا تحت تأثیر قرار داد. 🍁وقتی آمدند من اصلا آماده نبودم و چون خجالت می کشیدم پشت پرده طاقچه قایم شدم تا مادرم چادرم را بیاورد. 🌱صدای خواهر بزرگش را شنیدم که به می گفت، برو داخل حیاط تا من هم چادرم را سرم کنم و به حیاط بروم. قاسم رفت داخل حیاط من هم چادرسرم کردم ورفتم.... ادامه دارد....
🔹ادامه ی خاطرات همسر بزرگوار شهید 🌱من که باید از حیاط عبور می کردم ومی رفتم داخل اتاق مهمانی، قاسم آقا در کنار آشپزخانه که گوشه ی حیاط بود ایستاده بود، ویک لحظه مرا دیده بود ولی من انقدر از خجالت سرم پایین بود وتند وسریع رفتم که اصلا حتی سایه ایشان را ندیدم. 🍁خلاصه آن شب دوباره من با سینی چای آمدم داخل اتاق نشیمن و بعد از آن که نوبت به صحبت ایشان با من شد.،آن هم در حضور همه. ایشان گفتند که در نیروی انتظامی سهرستان سرخس خدمت میکنند. در میان صحبت‌هایشان جمله ای گفتند که خداوند خودش شاهد است به صحت گفته ام، از قول شهید که فرمودند: 🌱(من ممکن است روزی شهید شوم، البته اگر خداوند مرا لايق شهادت بداند.) 🍁که ناگهان مادرشان که زنی سالخورده وبیمار بودند،گفتند خدا نکند، ما عباس را در راه خدا دادیم امیدوارم خدا تو را برایمان نگه دارد. 🌱 قاسم آقا از من پرسیدند آیا شما حاضرید با مردی که ممکن است روزی شهید شود ازدواج کنید. من هم در جواب گفتم: مرگ و زندگی دست خداست و او انگار که از این جواب من خوشحال شده باشد گفت خدا را شکر... 🍁قاسم آقا آن شب در میان هر چند جمله ای که می گفت حتما یکه کلمه ی (عمراََ) که برای من تازگی داشت را هم به کار می برد. 🌱او بسیار، شاد و شوخ طبع بود. همان شب اول آشناییمان از هر چند جمله حتما باید یک ضرب المثل خنده دار هم می‌گفت، خیلی جالب بود. 🍁حرف زدنش آنقدر زیبا و دلنشین بود که فکر می کنم همه مثل من دوست داشتند که او مرتب حرف بزند. خیلی خودمانی و دوست داشتنی بود. 🌱خلاصه آن شب خیلی از حرفهای اصلی ماند برای وقتی که..... ادامه دارد...
ادامه ی خاطرات.... 🍁حرف های اصلی ماند برای وقتی که داماد بزرگ خانواده ی ما و خواهرم از مسافرت برگردند. و البته این خواسته ی مادرم بود وآن ها هم قبول کردند. 🌱6روز گذشت و در طی این 6روز به قول خود شهید که بعدها می فرمود من این 6روز که خوشبختانه در ایام مرخصی ام بود هر روز می آمدم و از دور نگاه می کردم که ببینم آیا ماشینی درب منزل شما پارک هست یا نه ‌چون شنیده بود شوهر خواهرم با ماشین خودشان به مسافرت رفته است. 🍁تا اینکه یک روز بعدظهر که فهمیده بود آنها از مسافرت برگشته اند، همان شب به همراه حاج آقا و حاج بی بی و خواهر هایشان و همچنین برادر بزرگترشان محمد آقا تشریف آوردند. 🌱در آن شب خیلی حرف ها بین بزرگترها زده شد. من و خواهر کوچکشان بی بی فاطمه که همکلاسی بودیم در اتاق نشیمن گوش می دادیم و هر وقت صدای صلوات از داخل اتاق میهمانی می آمد هر دو خیلی خوشحال می‌شدیم ولی سعی می کردیم خوشحالیمان را زیاد بروز ندهیم، زیرا شرم حیا این اجازه را به ما نمی داد. 🍁خلاصه با صلوات آخری دیدم خانم برادرم با یک پیش دستی شکلات آمد داخل اتاق وبه ما شکلات تعارف کرد و به من گفت ان شاءالله مبارک باشه، بیا چادرت را عوض کن تا برویم پیش بقیه، من وخانم برادرم با هم رفتیم. دوباره با دیدن من با صدای بلند صلوات فرستادند وخوش آمد گفتند. 🌱آن شب، شبی بسیار به یاد ماندنی بود وبه خیروخوشی هم تمام شد وقرارهای قبل از مراسم عقد گذاشته شد،خلاصه تا یک هفته در گیر کارهای آزمایش و وخرید ودر نهایت مراسم عقد بودیم وبعد من وقاسم آقا همراه مادرم رفتیم حرم.... ادامه دارد.....
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 🥀نامه ای به آسمان 😢 به قلم رسای : فرزندشهید، آقای سیدصادق نژادحسینی و با نوای دلنشین : خادم گمنام شهدا 🌹 نمیدانم از چه بنویسم واز کجا شروع کنم؟ 🌹اما خوب میدانم که در پس تمام این ندانستنها و سر در گمی ها..... تنهایک چیز است که هر گاه به آن فکر می کنم بغضی گلویم را می گیرد🥺 🌹 و هرگاه تصور خلاف آنچه که می‌توانست امروز باشد را در ذهنم تجسم می‌کنم ، آن بغض جانسوز رفته رفته تمام وجودم را چون شعله های آتش در برگرفته و می‌سوزاند.🥀 🌹و آری خوب میدانم این بغض و ندانستنها، این پشیمانی و تصورها فقط.... از نبود تو جان می‌گیرند و بی وقفه غم‌ نبودنت را هر روز یاد آور می‌شوند و چه ظالمانه است این تکرار بی انتها.... 😔 🌹پدر عزیزم شهادتت نشان حقانیت عشق تو به پروردگار و پاداشی است جزیل و بی بدیل از سوی معشوق به سبب مجاهدت خالصانه ات. 🥀 🌹از خدای منان عُلُو درجات را برای تمام شهدای اسلام مسئلت می‌نمایم و همچنین فرج آقا امام زمان(عج) و سلامتی رهبر معظممان را از درگاه حق تعالی خواستارم. 🌷اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج بِحَقِّ الزَّهراء
ادامه... 🌱با مادرم و قاسم آقا رفتیم حرم زیارت کردیم و نبات سر سفره عقد را هم تبرک کردیم و برگشتیم. 🍁آن روز خیلی روز پر هیجان و بیشتر شور و حال معنوی به خود گرفته بود. چون قاسم آقا با آن چهره پر اُبهت و به قول امروزی‌ها یک تیپ با حال اما ساده، مرتب و آراسته، که برای من وشاید برای خیلی ها که او را می دیدند از قبیل خانواده ام، فامیل و حتی همسایه ها یک آدم نورانی و متین و با وقار بود. 🌱وقتی وضو می گرفت سفیدی دستانش و آن انگشتری عقیق قرمز که در انگشت داشت چنان توجه همه را جلب می کرد، که گویا همه دوست داشتند مانند او باشند واین را من گاهی اوقات در بقیه حس می کردم. 🍁یک حالت روحانی ایجاد می شد که واقعا به من آرامش می داد. ایام بسیار زیبا پر از رویاهای شیرین در عالم جوانی مان بود که سپری می شد. 🌱تا این که یک روز قاسم آقا حال خوشی نداشت خیلی نگران بودم آنقدر با هر سختی بود با خواهرشوهرم خودمان را به سرخس رساندیم و محل کار قاسم آقا را پیدا کردیم. 🍁وقتی اورا دیدم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. اوهم با دیدن ما از تعجب سر جایش میخکوب شده بود. بعد پرسید اینجا چکار می‌کنید، چطور آمدید اینجا؟ جریان را که شنید خنده اش گرفت و با شوخی گفت خدا به این عیال ما عقل و صبر عنایت کند. 🌱برایمان ناهار آوردند . جای شما خالی خوردیم و بعد گفت:زود باشید مهمانی دیگر تمام شد. آماده شوید که باید برگردید. اگر حاج اقا بفهمد که شما اینجا آمده اید ناراحت می شود. 🍁مارا با ماشین پاسگاه به سرخس آورد و سوار اتوبوسی که به مشهد می رفت کرد. 🌱صندلی من رو به آفتاب بود خوب نمیتوانستم اورا ببینم.تا سر یک دو راهی با ماشینی که خودش رانندگی می کرد و دو سرباز هم کنارش بودند، دنبال اتوبوس آمد و ما را بدرقه کرد. 🍁وقتی رسیدیم مشهد شب شده بود، خودمان را اماده کرده بودیم برای رو به رو شدن با حاج آقا، که چشمتان روز بد نبیند.... ادامه دارد.....
ادامه.... 🌱چشمتان روز بد نبیند... حاج آقا خیلی ناراحت بودند وگفتند چرا سر خود رفتید و چیزی نگفتید. باید به من میگفتید خودم می رفتم وخبر می گرفتم. 🍁خلاصه آن روز هم گذشت تا این که بعد ماهها خداوند خواست و ما دارای فرزند شدیم. 🍁این خبر به گوش قاسم آقا رسید او هم از خوشحالی با یک جعبه بزرگ شیرینی ویک شکلات مخصوص کاکائویی که می دانست من چقدر دوست دارم به خانه آمد. وکام همه را شیرین کرد. در همان موقع یکی از همکلاسی هایم هم آمده بود به دیدن من و بی بی فاطمه که در خوشحالی ما شریک شدند. 🌱روزها به خوبی گذشت و فرزندمان به دنیا آمد و با آمدنش شادی را به خانه ما آورد. بعد از چند وقت هم از خانه ی حاج اقا اسباب کشی کردیم وخانه ی مستقلی را اجاره کردیم. که فرزند دوممان سید صادق هم در راه بود. 🍁قاسم آقا طی این مدت دوره دانشکده ی افسری را گذراند. بعد از آن دوباره منتقل شد به سرخس و جزء افسران یگان امداد شد. 🌱زندگی با وجود بچه کوچک کم کم داشت برایم سخت و سخت تر می شد. آن هم درخانه ی اجاره ای با صاحب خانه، و طولانی شدن مدت ماموریت های قاسم آقا. 🌱از قاسم آقا خواستم که اگر امکان دارد ما را هم با خودش به سرخس ببرد، هر بار در جواب می گفت نمی شود. خانه های سازمانی را همه گرفته اند. 🍁خلاصه بعد مدتها که بر می گشت و موقع رفتنش که می شد از یک روز قبلش گوشه ای قنبرک می زدم و این وضع او را بسیار رنجیده خاطر می کرد و هر بار با کوهی از غم و اندوه می رفت، من هم بعداز رفتنش بسیار پشیمان و غمگین از اینکه چرا نمی توانم درکش کنم و اینقدر اذیتش می کنم و می ترسیدم این اخرین دیدارمان باشد.😔 🌱روزها را می شمردم تا روزی که دوباره برگردد. آنقدر سختی زندگی و تنهایی مرا افسرده کرده بود که احساس بیمار بودن میکردم. 🍁تا اینکه یکی از همکاران قاسم آقا که با خانواده اش در خانه های سازمانی ساکن بودند، به شهر خودشان منتقل شدند. فرمانده قاسم آقا هم موافقت کرد و ما هم اسباب کشی کردیم به سرخس رفتیم.... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹به نام خداوندبخشنده ومهربان🌹 128و ‌اگر‌ زنی‌ ‌از‌ بی‌میلی‌ ‌ یا ‌ رویگردانی‌ شوهر خویش‌ بیم‌ دارد، رواست‌ ‌که‌ میان‌ ‌خود‌ ‌به‌ گونه‌ای‌، صلح‌ کنند، ‌که‌ صلح‌ بهتر ‌است‌، و حرص‌ و آز ‌در‌ جان‌ها لانه‌ کرده‌، و ‌اگر‌ نیکی‌ کنید و پرهیزکار باشید، بدون‌ شک‌ ‌خدا‌ ‌به‌ آنچه‌ می‌کنید آگاه‌ ‌است‌ 129و ‌شما‌ هرگز نمی‌توانید [‌به‌ لحاظ محبت‌ قلبی‌] میان‌ زنان‌ عدالت‌ کنید ‌هر‌ چند ‌هم‌ بکوشید ‌پس‌ [‌به‌ یک‌ طرف‌] یکسره‌ تمایل‌ نورزید و ‌آن‌ دیگر ‌را‌ بلا تکلیف‌ رها کنید و ‌اگر‌ سازش‌ و تقوا ‌را‌ پیشه‌ کنید، بی‌شک‌ ‌خدا‌ آمرزنده‌ و مهربان‌ ‌است‌ 130و ‌اگر‌ جدا شوند، خداوند ‌هر‌ دو ‌را‌ ‌از‌ وسعت‌ خویش‌ بی‌نیاز می‌کند و ‌او‌ وسعت‌ بخش‌ حکیم‌ ‌است‌ 131و آنچه‌ ‌در‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌است‌ ‌از‌ ‌آن‌ خداست‌، و ‌ما ‌به‌ کسانی‌ ‌که‌ پیش‌ ‌از‌ ‌شما‌ کتاب‌ داده‌ شدند و نیز ‌به‌ ‌شما‌ سفارش‌ کردیم‌ ‌که‌ ‌از‌ ‌خدا‌ بترسید و ‌اگر‌ کافر شوید [چه‌ باک‌]، آنچه‌ ‌در‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌است‌ ‌از‌ ‌آن‌ خداست‌ و خداوند بی‌نیاز و ستوده‌ ‌است‌ 132و ‌از‌ ‌آن‌ خداست‌ آنچه‌ ‌در‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌است‌، و خداوند ‌در‌ کارسازی‌ کافی‌ ‌است‌ 133ای‌ مردم‌! ‌اگر‌ ‌خدا‌ بخواهد، ‌شما‌ ‌را‌ ‌از‌ میان‌ می‌برد و دیگران‌ ‌را‌ می‌آورد، ‌که‌ خداوند ‌بر‌ ‌این‌ کار تواناست‌ 134هر‌ ‌که‌ پاداش‌ دنیا بخواهد، [بداند ‌که‌] پاداش‌ دنیا و آخرت‌ نزد خداست‌، و خداوند شنوا و بیناست‌🌷