#ملت_ایران_بایدقوی_بشوند۰☝️
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨ #یا_ارحم_الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعد از حمد یک بارسوره
تین توحید فلق ناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تقدیم به مادر آسمانی ام
💔 مادر که نداشته باشی...
هیچکس نمیفهمه توو دنیا
چی بهت میگذره...
💔 مادر که نداشته باشی..
هیچکس درک نمیکنه
پشت هر لبخندت
چند هزار تا بغض پنهان شده.
💔 مادرکه نداشته باشی...
نباید از هیچ کس
هیچ انتظاری داشته باشی ...
💔 مادر که نداشته باشی....
هرلحظه از زندگیت
توو دلت میگی اگه مادرم
بود الان اینجوری نمیشد....
💔 مادر که نداشته باشی...
همیشه یه هاله اشک توو چشماته ...
مادرکه نداشته باشی...
هیچ سایه ای بالا سرت نیست
🌹 شما که داری مثل پروانه دورش بچرخ
💔 مادر عزیز آسمانی ام
تا همیشه دوستت دارم
تا همیشه در قلب و یاد منی
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#یک_داستان_یک_پند
#سفال_آخرت
📘 در کتاب معراج السعاده (ملا احمد نراقی) آمده است:
🔹کاروانی از شام به اردن در حرکت بودند. شهر شام چون شهری تجاری بود، طلا به وفور و به قیمت ارزان در آنجا خرید و فروش میشد.
🔹 اهلِ کاروان هر چه فروخته بودند بهایِ آن را طلا خریدند، مگر یک نفر از اعضای کاروان که فقط ظرف سفالی خرید. همسفران او را ملامت کردند که سفال به این سنگینی و شکنندگی برای چه خریدی؟ احمق نباش و طلا بخر، هم ارزشمند و هم کم حجم و مطمئن در نقل و جابجایی است.
🔹مرد گفت: نمیخواهم! ٳنشاءالله هر دو صاحبِ خیر در مقصد شویم. شب بعد کاروان را در مسیر راهزنان غارت کردند و طلای کاروانیان بردند و سفال مرد را رها کردند.
🔹اگر مَثَل دنیا مانند طلا (نقد) باشد و مَثَل آخرت مانند سفال، باز کسی که عاقل است سفال ماندگار را بر طلای یک شب ترجیح میدهد، در حالی که آخرت طلاست و دنیا به اندازۂ سفال هم ارزشی ندارد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین گل دنیا
تو هستے مـادر🌹
خوش بوترین گل دنیا
تو هستے مـادر
زیباترین روز سال روز
توست مـادر
عطرتمام گلها تقدیم
به تو مـادر ♥️
❤️با یک دنیا عشق
❤️تقدیم مادران گل گروه
❤️مامان های گل پیشاپیش
❤️روزتون مبارکــــــــَ ❤️
#پیام_سلامتے
شکر پوست را پیر و چین وچروک را زیاد میکند
این کارطی فرایندی که گلایکشن نامیده میشود صورت میپذیرد
و پوست شدیدا شکسته خواهد شد
و حالت ارتجاعی اش را از دست خواهد داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #یا_زهرا_س
به زمین تا که رسیدی
همه جا زیبا شد
هرچه گل بود شکفٺ
و دلِ باران واشد
هر فرشته به تو
یک نامِ بهشتی میداد
آسمان دید که
مجموعه ی آن #زهرا شد
🌹#ولادت_باسعادت_حضرت_زهرا
🌹 #سلام_الله_علیهم_مبارک_باد
#آیه_درمانے
#دعابراےراحت_فروش_رفتن_متاع_وڪالا
💯✍🏻براے راحت فروش رفتن اشیاء و اجناس تجاری آیات ڪریمه زیر را بر ڪاغذ نوشته مخلوط اموال و اشیاء ڪن در کوتاه ترین زمان بفروش بروند باذن الله تعالی .
⇦بسم الله الرحمن الرحیم
⇦وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ
⇦اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ
⇦الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم
↶وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ
↶قُلْتَ مَا شَاء اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
↶إِن تُرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنكَ مَالًا وَوَلَدًا
📚ڪشف الاخفاء
📚خزینة الاسرار ص 24 و 25
#آیه_درمانے
#ابطال_سحر
🌸✨جهت دفع هر نوع سحر آیه۳۳سوره الرحمن را بر ظرف آبی بخوانند
وآب آنرا دراطراف خانه ومحل کسب بریزند
به طورعجیبی سحراز بین میرود✨
📚دوهزار ویک ختم
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 7️⃣1️⃣
فصل چهارم-
زینب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت. هر غذایی را می خورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود. با همه ی دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هرروز صبح و بعدازظهر او را به درمانگاه می بردم و آمپول ها را به اش می زدند. مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت. وقتی بلند می شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می شد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی در آمپول و مریضی را تحمل می کرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش می ریختم و خانه را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و دم نمی زد. به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
زینب از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب میبینند، ام خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می گفتم از هفت تا بچه ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می چرخید. همه ی خواهرها و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود.
4یا5 سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: مامان، من فهمیدم که آن ستاره ی پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود. تعجب کردم، پرسیدم« کی بود؟» گفت: «حضرت فاطمه ی زهرا (س) بود. » هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم، بدنم می لرزد.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 8️⃣1️⃣
فصل چهارم
زینب از بچگی، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان درخانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالع بود و اکثرا در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهرهایش را عضو کتابخانه کرد و 2 ریال هم حق عضویت از آن ها گرفت. دخترها در کتابخانه ی مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد. مهری و مینا را می دید و اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد. دخترها را می برد. علاقه ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می شد، دور هم می نشستند و هرکدام نقشه ی رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف می زد. هر تابستان فقط حرف سفر بود وبس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعدازظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود، دور هم مینشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند. آنقدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ی ایستگاه 6، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال ثمر زیتدی می داد. بعدازظهرهای فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع می شدند و مهران و مهرداد پشت بام می رفتند و حسابی درخت را تکان می دادند. کُنارها که زمین میریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه ی یک گونی هم پر می شد. من گونی پر کُنار را به بازار ایستگاه 7 م یبردم و به زن های فروشنده ی عرب می دادم و به جای کُنار، میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه ی درخت کُنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبالشان می کردند
ادامه دارد